Magic Spirit

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

برشی از کتاب

این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصه ی خودتان باشید. این به معنای خودخواه بودن و دست کشیدن از ایمان و باور به وجود نیرویی برتر از خودتان نیست، بلکه به معنای پذیرش مسئولیت زندگی و خوشبختی خودتان است. اگر بخواهم منظورم را به زبانی دیگر که کمی خشن تر و محکم تر است بگویم این طور می شود که اگر شما بدبخت هستید تقصیر خودتان است.

وقتی می گویم بدبخت منظورم ناراضی بودن، بی اراده بودن، ناامید بودن، عصبی بودن است و داشتن هر احساسی که باعث شود به جای استقبال از زندگی با آغوش باز، از آن دوری کنیم. انسان های شاد، آن هایی که 90 درصد اوقات از زندگی شان لذت می برند واقعا وجود دارند. شما هم آن ها را دیده اید. در واقع، همین الان شما در حال خواندن کتابی هستید که توسط یکی از همان آدم ها نوشته شده است. فکر می کنم این همان چیزی است که مردم درباره اش زیر عکس هایم کامنت می گذراند. آن ها می گویند «زندگی ات به نظر فوق العاده است.» اما فکر می کنم منظورشان این است که «زندگی ات شاد است و خودت آدم شادی به نظر می رسی. همیشه خوش بین و شکرگذار هستی. همیشه لبخند به لب داری...»

#خودت باش دختر.

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸

یک روز

یک روز، آنقدر اتفاق های اطرافم برایم پیش پا افتاده می شوند که در جواب همه شان تنها لبخند می زنم. یک روز، آنقدر برای اطرافیانم ارزش قائل می شوم که برایشان تنها آرزوی خوشبختی می کنم. حتی برای آن لعنتی هایشان. حتی برای آن هایی که کمی کمتر از بقیه دوستشان دارم. یک روز، آنقدر پوست کلفت می شوم که دیگر سال به سال هم کسی اشک هایم را نمی بیند. چه معنی دارد هر کس و ناکسی چشمش به این کلمه های ناگفته بخورد؟ کلمه های ناگفته را فقط باید بعضی ها ببیند. آن گل های خوشبوی دست چین شده که توی شیشه ی گران قیمت نگهشان می داری و مواظبی که چیزیشان نشود. یک روز، بلاخره می توانم یکی از هزاران موضوع چرخ خورده درون ذهنم را بیرون بکشم و تبدیلش کنم به یک رمان. یک روز، بلاخره می توانم مهارت حرف زدن را یاد بگیرم. یک روز، بلاخره شر مدرسه از سرم کنده می شود. یک روز، بلاخره می توانم از صبح که بیدار می شوم، بنشینم بنویسم و بنویسم و آن وسط مسط ها تنها چیزهای کوچک کارم را وقفه بیندازند.یک روز، تو را می بینم بلاخره. یک روز، دوباره جمع مان جمع می شود. یک روز، به همه ی خواسته های کوچک و بزرگمان می رسیم. آن «یک روز» بلاخره می رسد دیگر. حتی اگر فقط یک روز باشد.

CM [ ۸ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸

منحصر به فردترین.

منحصر به فرد ترین آدم زندگی ام، قیافه ی زیبایی ندارد. شبیه خودم نیست و تابحال یک بار هم قربان صدقه اش نرفتم. تابحال به رویش نیاوردم که چقدر دوستش دارم. منحصر به فرد ترین آدم زندگی ام، همان طور که انتظار می رود، از تمام جیک و پیک زندگی ام خبر دارد. او همان کسی است که کنارش می توانم چرت و پرت ترین افکارم را بر زبان بیاورم. همان کسی است که از مسخره ترین متن هایم، زشت ترین عکس هایم، و خجالت آورترین خاطراتم خبر دارد. او همان کسی است که وقتی دوتایی می رویم باشگاه یا هر جای دیگری، خیال می کنند دوقلواییم. (البته ذکر کنم که هیچ شباهتی به همدیگر نداریم! ملت کم کم دارند به سمت و سوی گاو بودن می روند. ضمانت من را بپذیرید.) منحصر به فرد ترین آدم زندگی ام، معمولی ترین قیافه ی ممکن را دارد. نه چشمانش درشت است، نه لب های قلوه ای دارد، نه بینی اش عملی است، موهایش هم خوش حالت و لخت نیست حتی. لاغرِ لاغر هم نیست. قد بلندِ قد بلند هم نیست. خلقیات مشترک زیادی هم نداریم.اما گاهی چیزهای کوچک می توانند چیزهای بزرگ را از بین ببرند.گاهی مهربانی، گاهی قدرت کلمات، گاهی یک قلب بزرگ و عمیق که می تواند تمام دنیا را با مهربانیش بپوشاند، گاهی لبخندی هنگام سختی ها، گاهی چشمانی که فریاد می زنند کنارت خواهند ماند، گاهی سکوت کردن حتی. بارها شده که ساعت ها و روزها، آنقدر شدید دعوا کردیم که به یکدیگر نگاه هم نمی کردیم! اما مهم این بود که وقتی یکی از ما، سکوت بینمان را می شکست، دیگری، جوابش را می داد و طی دقایقی دیگر فراموشمان می شد که همین چند دقیقه پیش از یکدیگر متنفر بودیم! گاهی همین چیزهای کوچک زندگی ات را نجات می دهند. گاهی بخاطر کارهای کوچکی که خودت هم ازشان خبری نداری، دنیا، فرشته ای را می اندازد توی بغلت که اگر هم بخواهی نمی توانی از شرش خلاص شوی. نمی توانی از شر خوبی هایش خلاص شوی.

بخاطر آن فرشته ی کوچک ممنونم. بخاطر اینکه یک سال دیگر نیز کنار هم بودیم و قرار است سال های بعد هم، کنار هم باشیم.در آخر، فرشته ای که چسبیدی به زمین و قصد نداری بروی خانه ی خودتان، می خواهم خیلی بی شیله پیله بروم سراغ اصل مطلب. خیال نکن قرار است در این روز خاص قربان صدقه ات بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستت دارم! تولدت مبارک.

CM [ ۶ ] // Nobody - // جمعه ۲۴ آبان ۹۸

سن مزخرف پانزده سالگی.

امشب ماه از همیشه زیباتر بود. انعکاسش توی شیشه افتاده بود و یک دوست توجهم را به آن جلب کرد. از همیشه درخشان تر بود. کامل نبود و حتی نصف هم نبود. یک روز مانده بود تا نصف شود. ستاره ای هم کنارش نبود. تنهای تنها اما پر نور، درست وسط آسمان می درخشید. امشب ماه هم خوشحال بود انگار. لبخندی زده بود به پهنای آسمان. یک دوست بلافاصله گفت آرزو کنم. گفت که امشب باید آرزو کرد و باید به تحقق یافتن آرزوها باور داشت. من هم مطیعانه آرزو کردم. آرزوهایم را بازگو نمی کنم اینجا. چیز خاصی نیستند اما من هم از همان آدم های خرافاتی ای هستم که باور دارند اگر آرزو را بلند بگویی، برآورده نمی شود. شبِ 14 آبان 1398، شب خاصی نبود. تولدی که برای یک دختر تازه 15 ساله در یک خانه ی نقلی گرفته بودند هم خاص نبود. افراد زیادی هم نبودند. تبریک های زیادی هم نگرفت. هدیه های زیادی هم نگرفت. آنچنانی هم نبودند. پر از لبخند و خنده هم نبود.  اما با اینکه هوا سردِ سرد بود، خانه گرمِ گرم بود و همین مهم بود. مثل آن می مانست که هزاران شومینه روشن بودند. مثل آن می مانست که انگار هزاران نفر دورمان را گرفته بودند و آنقدر جمعیت زیاد بود که اکسیژنی باقی نمانده بود. ماه هم از آن بالا از پشت پنجره برایمان دست تکان می داد. کامل نبود. نصفه هم نبود حتی. اما می درخشید و می خندید. شما هم بروید نگاهش کنید آن بالا. به رویش لبخند بزنید و آرزو کنید. ببینید چطور می درخشد و به دست تکان دادنش نگاه کنید. انعکاسش را توی پنجره ببینید و یک عالمه ذوق کنید. درست مثل من. به ماه نگاه کنید و امیدوارم یاد من بیفتید. امیدوارم سال ها بعد، اگر دیگر «سمفونی زندگی من» وجود نداشت، یادتان باشد روزی دخترِ دل نازکِ احمقی توی این دنیا زندگی می کرد که تمام چیزهای کوچکِ اطرافش را بزرگ می کرد و برایشان کلی جمله می نوشت. امیدوارم یادتان باشد که چقدر بخاطر چیزهای احمقانه خوشحال می شد و چقدر با متن هایش سرتان را به درد می آورد. امیدوارم یادتان باشد. امیدوارم یادتان بماند. ممنونم. بخاطر تمام آن کتاب های نویی که یکراست رفتند توی کتابخانه ام و همینطور چشمک می زنند که بروم و بخوانم شان!! ممنونم بخاطر تبریک هایتان. و بخاطر تمام چیزهای کوچک و تمام چیزهای بزرگ در طول 365 روز گذشته، که بی نهایت برایم ارزشمندند.

CM [ ۱۶ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

فردا

اگه امروز روز خوبی برات نبود امیدتو از دست نده، کی گفته که فردا نمیتونه بهترین روز زندگیت باشه؟

CM [ ۶ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

کاش های نفرین شده

کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید و کمی با آن ها گپ زد. کاش می شد کنارشان بنشینی و به صحبت هایشان گوش فرادهی. کاش می شد اتفاقات داستان را از زبان خودشان بشنوی. کاش می شد بغلشان کنی. کاش می شد ایستاده برایشان دست بزنی و مهمانشان کنی. کاش می شد بهشان بگویی که داستانشان سر زبان ها افتاده. کاش می شد بهشان بگویی که چقدر خوب جنگیدند و چقدر خوب دوام آوردند. کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید. کاش...

CM [ ۵ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

دنیایی از رنگ

آن روز که داشت خیاطی میکرد و خوابیده بودم روی پایش، برای اولین بار نگاهش کردم. برای اولین بار نگاهش کردم بی آنکه درخواستی داشته باشم، نگاهش کردم بی آنکه بخواهم تشکرهای بی احساس هر روزه را تحویلش دهم، نگاهش کردم بی آنکه بخواهم صدایم را بالا ببرم بخاطر چیزهایی که ندارم. خطوط روی صورتش را دیدم. تارِ موهای سفیدِ پراکنده را دیدم. دستانش را که دیگر لطافت جوانی اش را نداشت. لبخندِ بی نقص اش را. درون چشمانش، نگرانی را دیدم. نگرانی برای آینده ی ما. نگرانی برای همسرش. خاطرات خوبمان را دیدم. درون چشمان مادرم، دنیایی از رنگ جا گرفته بود. درون چشمان مادرم، مانند فصل بهار زیبا بود، مانند ریزش شکوفه های درخت گیلاس بی نقص بود، مانند پتویی چند لایه گرم بود و ژرفایش از اقیانوس هم فراتر می رفت. درون چشمانش، دنیایی از رنگ جا گرفته بود.

CM [ ۸ ] // Nobody - // جمعه ۱۰ آبان ۹۸

چند ثانیه

از آن لحظه فقط سکوتش را یادم می آید. اصرار دست هایم برای آرام کردن یکدیگر. بی قراری قلبم. نگاه خیره ی بیش از صدها نفر. حرف های زیرلبی و تلاش بی نتیجه شان برای کمک. بال بال زدن هایم برای مقداری اکسیژن. سرکوب کردن تمایلم برای دویدن و دور شدن از آنجا. و آرزو برای اینکه ای کاش هزاران دست داشتم و گوش های دیگران را می گرفتم. فقط همین ها یادم مانده. و راستش را بخواهید بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید. ولی نمیدانم چرا وقتی تمام شد نفس هایم مقطع و بریده بریده بود. نمیدانم چرا داشتم می خندیدم و نمیدانم چرا چشم هایم می سوختند. نمیدانم. اتفاقی نیفتاده بود. چند ثانیه ی کوتاه طول کشید و تمام شد و اگر هم در ذهن بقیه حکاکی شده بود می دانستم که هیچ وقت چیزی بر زبان نمی آورند. می دانستم که در چهره شان هم چیزی معلوم نخواهد شد. نمیدانم چرا خندیدم. نمیدانم چرا درونم از حسادت آتش گرفته بود.

CM [ ۴ ] // Nobody - // چهارشنبه ۸ آبان ۹۸

میتوانستیم خیلی چیزها باشیم.

میتوانستیم خیلی چیزها باشیم. میتوانستیم تمام آن حرفه های نیمه کاره را تمام کنیم. اما جای بهتر شدن در قبلی ها مصمم هستیم چیزهای تازه یاد بگیریم! میتوانستیم نقاش حرفه ای باشیم. میتوانستیم نفر اول جهان در ورزش باشیم. میتوانستیم مدال های جهانی داشته باشیم. میتوانستیم پیانیست معروفی باشیم. میتوانستیم بازیگر زبردستی باشیم. میتوانستیم خواننده ی قابلی باشیم. میتوانستیم آرایشگر فوق العاده ای باشیم حتی.اما اکنون کسی هستیم که کمی نقاشی بلد است، کمی ورزش کردن، کمی پیانو زدن، کمی هم بلد است ادا دربیاورد اما بازیگری را دوست دارد، کمی هم میخوانیم، کمی هم آرایشگری بلدیم. و مانده ایم چه کنیم و زندگیمان را چگونه پایان دهیم!

CM [ ۷ ] // Nobody - // سه شنبه ۷ آبان ۹۸

نمی دانید چقدر دوستش دارم.

استعداد نوشتن متن طنز ندارم و با اینکه قرار است مثلا جدی و عاطفی بنویسم باز هم هر وقت به فکرش می افتم خنده ام می گیرد! اصلا هر وقت نگاهش میکنم بی اختیار می خندم. از آن خنده های زورکی هم نیست. از آن خنده هایی است که خودت هم نمی دانی چرا میخندی و اصلا در فکر خندیدن هم نیستی، فقط به چشم هایش نگاه میکنی و اسمش را صدا میکنی و او مظلومانه جوابت را می دهد و قربان صدقه اش می روی و میخندی! به همین سادگی و خوشمزگی! اصلا هر وقت نگاهش میکنم، که دارد از این سمت خانه به آن سمت خانه می دود تا شکار کند خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که مظلومانه نشسته و به آب خوردن من نگاه میکند و منتظر است تا به او هم چیزی بدهم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که شیطنت میکند و آماده ام که دعوایش کنم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که راه میرود و وقتی میخواهم نازش کنم قدم هایش را تند میکند خنده ام می گیرد. هر وقت که می آید و با دستش به پایم ضربه میزند و می دود تا دنبالش کنم، خنده ام می گیرد. هر وقت که می خوابد و می توانم ساعت ها نگاهش کنم بی اینکه از دستم قایم شود، خنده ام می گیرد. حتی همین الان که دوباره دارم متن را میخوانم برای ویرایشات، خنده ام می گیرد!همانطور که میتوانم در هر شرایطی دوستش داشته باشم، میتوانم جمله ها و صفحه ها درباره اش بنویسم. درباره ی چشم های سبزش، درباره بدن سفیدش با خط های راه راه سیاه و خاکستری، درباره موهای پف کرده اش هنگامی که مضطرب است، درباره پنجه های نرم و صورتی رنگش، درباره صدای نازک و مظلومانه اش، درباره شیطنت هایش، درباره بوی خاصی که می دهد، درباره رفتارش. میتوانم ساعت ها بنویسم. میتوانم روزها بنویسم و بنویسم و مطمئن باشم که هرچقدر هم که خط های تازه ای اضافه کنم هرگز هرگز هرگز نمی توانید درک کنید که چقدر خاص است. چقدر دوست داشتنی است.

راستی! مهم ترین قسمتش یادم رفت!

گربه ام را می گویم.

CM [ ۸ ] // Nobody - // جمعه ۳ آبان ۹۸