Magic Spirit

۱۳ مطلب با موضوع «فرزند عزیز مادر» ثبت شده است

برای سوم خردادی که گذشت

دیدنت، داشتنت و مراقبت ازت، قشنگ‌ترین اتفاق زندگیم بوده؛ چون می‌تونم بدون ترس از مارمولک‌ها، سوسک‌ها و موش‌ها توی حیاط قدم بزنم. -زخم‌ها و جای گازهای روی دستانش را پنهان می‌کند-

تو خاص‌ترین گربه‌ای، چون با این‌که حالا پنج سالته ولی اصلا یه ذره هم با دو ماهگی‌ت فرقی نداری. :)

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // چهارشنبه ۴ خرداد ۰۱

تو نمی‌دونی

قدیم‌ها فقط توی اتاقم می‌چپیدم، با صدای بلند آهنگ گوش می‌کردم و آرزو می‌کردم محو شم. اما تو سر و کله‌ت پیدا شد و مثل یه نور بودی. بزرگ ترین تغییر زندگیم. آهنگامو با صدای کم گوش می‌کردم چون می‌خواستی بخوابی. توی خونه دنبالت می‌دوییدم چون تو حوصله‌ت سر رفته بود. وقتی با هم می‌رفتیم دکتر فهمیدم صحبت کردن اونقدرام ترسناک نیست. تو هر وقت با مامان دعوامون می‌شد عصبی می‌شدی و ما یاد گرفتیم دعوا نکنیم. ما یاد گرفتیم یه ساعت مشخص شام بخوریم. یاد گرفتیم همگی با هم بازی کنیم. ما فهمیدیم خندیدن دور هم خیلی خوش می گذره.

تو به من یاد دادی از اتاقم بزنم بیرون. یاد دادی صدای آهنگم رو کم کنم. یاد دادی وقتی می‌خوابم زیاد تکون نخورم. یاد دادی حتی وقتی اعصابم خیلی خرابه، نباید بدخلقی کنم. تو نور خونه‌ی ما شدی. ما رو کنار هم آوردی. و زندگی یهو خیلی قشنگ‌تر شد. یهو یه دلیل خیلی بزرگ برای زندگی کردن داشتم. تو نمی‌دونی، هیچکس نمی‌دونه، اما تو ما رو نجات دادی.

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰

موقت؟ احتمالا.

من هیچوقت اینطوری نبودم که سریع برم سر اصل مطلب. اصلا معتقدم مقدمه چینی برای هر چیزی لازمه. ولی الان می خوام یهویی برم سر اصل مطلب.

نیانکو یه پرنده شکار کرده!!!!

خب راحت شدم :) حالا بذارید واستون تعریف کنم.

قضیه اینطوری بود که فیزیک داشتیم، و من، یک تنها درخانه ی بدبخت داشتم با مسائل انبساط طولی سر و کله می زدم و همزمان هم حواسم به نیانکو بود که گذاشته بودم بره حیاط چون داشت مخم رو می خورد انقدر میو می کرد، و نمی دونم چرا حواسم پرت شد. ولی پرت شد. و بعد از چند دقیقه دیدم یه چیزی خیلی محکم می خوره به شیشه. سرمو بلند کردم و دیدم نیانکوعه. ولی نه نیانکوی همیشگی که هر وقت خسته می شد کله شو می زد به پنجره، این نیانکو، یه یاکریم توی دهنش داشت و روی سرش و همینطور حیاط پر از پَر بود. حقیقتا هیچوقت فکر نمی کردم بتونم انقدر سریع واکنش نشون بدم، ولی با اینکه تا سر حد مرگ شوکه بودم و قلبم فشرده می شد چون فکر می کردم یاکریم رو کشته و حالا باید چیکارش کنم، رفتم حیاط. با هم دعوا کنیم و پرنده رو از دهنش گرفتم. و زنده بود. حالش خوب بود. پرهاش ریخته بود و نمی تونست پرواز کنه. ترسیده بود و سینه ش خونی بود، ولی حالش خوب بود. اون موقع نمی دونستم البته. فکر می کردم می میره. به این و اون زنگ زدم. بردیمش دام پزشک. براش یه خونه درست کردیم. حیاط رو تمیز کردیم. نیانکو رو دعوا کردیم. و حالا؟ حالا ما یه مهمون داریم که توی حیاط قایم شده و داره استراحت می کنه تا حالش خوب بشه. نمی دونم دوستشه یا نه، ولی از وقتی که اون اینجاست، یه یاکریم دیگه همیشه می آد می نشینه روی درخت نارنج و نگاهش می کنه. دلم می خواست می تونستم بهش بگم حال دوستش خوبه.

و نیانکو؟ از حیاط رفتن منع شده. :) همه رو گاز می گیره و بی تابی می کنه، ولی کم کم عادت می کنه. اون همیشه می رفت حیاط و تمام سوسک ها، مارمولک ها، مگس ها، شاپرک ها و باقی موجودات زنده رو می گرفت. همیشه به پرنده ها نگاه می کرد و واسشون کمین می گرفت، ولی هیچوقت فکر نمی کردیم که واقعا بتونه یکی بگیره بخاطر همین واسمون مهم نبود. اما حالا که واقعی یکی گرفته... فکر کنم وقتی می بریمش حیاط، باید خیلی بیشتر مراقبش باشیم.

 

 

پ.ن: این حجم از معمولی نوشتن، ویرایش نکردن و تغییر ندادن در اتفاقی که افتاده و تبدیلش نکردن به یه... متن درست و حسابی، حقیقتا عجیبه. من هیچوقت اینطوری نمی نوشتم. کمتر از سه بار ویرایش نمی کردم و حداقل یه چیزی به داستان واقعی اضافه می کردم. می دونید... بیشتر مثل خاطره بود و خیلی وقت بود که خاطره ننوشته بودم. از همون خاطره ها که همینطوری می نویسیشون و اصلا شاید حس خاطره رو به بقیه منتقل هم نکنه. ولی این اتفاق مال دیروزه و من از دیروز حوصله م نکشیده بود که بنویسم. ولی باید می نوشتم. نه برای ثبت شدن. صرفا برای به اشتراک گذاشتنش با شما. چون بلاخره من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که بهتون نگم.

هوف. چرا انقدر با اینجا احساس غریبی می کنم؟ مثل اینکه دوباره باید برگردم تو غارم.

پ.ن2: انقدر خسته م که برای دوباره سرحال شدن، فقط دو هفته مردن لازمه.

CM [ ۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

منشا شادی اهل خانه

داشت بازی می کرد و اعصابش خورد بود. من هم کتاب به دست قدم می زدم و شیمی می خواندم. همینطور داشت پشت سر هم غر می زد که نیانکو وارد اتاق شد. خندیدم. حرصش گرفت. فریاد زد: «من اینجا دارم بدبختی می کشم و پول ندارم اون وقت تو داری می خندی؟ واقعا؟»

گفتم: «نیانکو اومده.»

سرش را بالا آورد. چشمش به نیانکو افتاد. درکسری از ثانیه خندید. ذوق کرد. فریاد زد: «نیییانکوووو عززززیییززززم.» چپ چپ نگاهش کردم. تنها چیزی/کسی که می تواند اهالی این خانه را خوشحال کند نیانکو است. لازم است بیشتر توضیح دهم یا دیگر خودتان اوج فاجعه را متوجه شده اید؟

CM [ ۱۶ ] // Nobody - // جمعه ۱ اسفند ۹۹

این داستان: فرزند لوس

«نیانکو هر وقت که غذا و آب نداره، مودبانه می شینه کنارم و با لحن مظلوم و معصوم بهم می گه که بهش غذا بدم.»

این اون چیزیه که آرزو داشتم بگم، اما نمی تونم. چون اون موقع یه دروغگوی به تمام معنا می شم. در واقع، از شما چه پنهون، نیانکو هر وقت که غذا و آب نداره، تبدیل به موجودی می شه که نمی تونم بشناسمش. از دیوار بالا می ره، پرده هارو پاره می کنه، می ره روی طاقچه و هرچی روش هست رو با دستش می اندازه زمین و اصلا براش مهم نیست اگه چندتا از چیزهای شکستی رو بشکنه. بلند بلند میو می کنه و فقط کافیه من سی ثانیه دیر برسم، اون وقت می آد سراغم و تا می تونه گازم می گیره.

این کارها، فقط برای غذا نیست. اگه بخواد بره حیاط، و من کار داشته باشم و نتونم ببرمش هم وضع همینه. تازگی ها هم یاد گرفته که می آد می شینه روی کیبورد لپ تاپ، و تا نبرمش حیاط مصرانه همون جا می مونه و به هیچ وجه کوتاه نمی آد.

وسط امتحان، وسط کلاس آنلاین، وسط ورزش کردن، وسط کشف کردن اورانیوم حتی، باید به میوهای نیانکو پاسخگو باشیم. باید ببریمش حیاط. باید هروقت که ناز خواست، نازش کنیم و هروقت که نخواست، رهاش کنیم به حال خودش. باید هروقت که غذاش از حالت طبیعی یکم کمتره، ظرف غذاش رو پر کنیم. باید آب خنک داشته باشه. باید تا هروقت که خسته می شه باهاش بازی کنیم، حتی اگه تا ساعت دو نصفه شب هم خسته نشه. باید هر از چندگاهی با نیک نیم هاش صداش کنیم. چون، تا اونجایی که فهمیدیم، نیانکو ترجیح می ده که "خوشگلم، عسلم، نازنین، پیشی، عزیزم" صدا بشه، تا "نیانکو".

باید تمام توجهمون به اون باشه. حق نداریم به گربه های روی پشت بوم غذا بدیم، یا حتی نگاهشون کنیم. حق نداریم وقتی بیرون هستیم، بریم سمت گربه ی دیگه ای. حق نداریم وقتی یه غریبه می آد توی خونه، از نیانکو بخواییم که بیاد بشینه پیشمون و باهاش بازی کنیم. حق نداریم وقتی بیداره ازش عکس بگیریم. حق نداریم وقتی رفته زیر تخت، صداش کنیم. حق نداریم وقتی حواسش گرم نگاه کردن بیرونه، نازش کنیم یا بهش دست بزنیم.

کسایی که براشون این هارو تعریف می کنم، معمولا براشون سوال می شه که در مقابل این کارهاش چیکار می کنم. شاید برای شما هم سوال باشه. جوابش خیلی ساده ست. راستش، هیچ کاری نمی کنم. فقط خیره می شم بهش و به این فکر می کنم که کجای کار رو اشتباه رفتم. و چرا باید این بچه، انقدررر لوس بار بیاد! و البته، شبا گاهی هم به این فکر می کنم که، من ابدا مادر خوبی نیستم.

CM [ ۲۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳ دی ۹۹

قاب دلخواه خانه‌ی من

عکس.

می‌دونم که احتمالا خسته شدید، انقدر از نیانکو گفتم براتون. حالا هم که چالش قاب مورد علاقه‌ خانه‌ی من رو دارم یه‌طوری ربط می‌دم بهش. ولی من کلی فکر کردم به این قضیه، و دیدم که من کتابخونه‌‌ی خیلی کوچیکم رو به اندازه نیانکو دوست ندارم. روشنایی بالای سرم که وقت‌هایی که ماه کامله کل اتاقم رو روشن می‌کنه، یا کاج پیر وسط حیاطمون. یا هرچیز دیگه‌ای. علاوه بر این، این‌جا جای مورد علاقه‌ی نیانکوئه. نشستن پشت این پنجره و تعقیب کردن کرم‌های احتمالی توی باغچه با چشم‌هاش و التماس کردن به من برای این‌که بذارم بره حیاط تا اون‌هارو شکار کنه. به این فکر کردم که اگه می‌تونست بهم بگه، احتمالا این‌ پنجره و این‌طوری نشستن پشتش رو به‌عنوان قاب مورد علاقه‌ خانه‌‌ش بهتون معرفی می‌کرد.

این‌جا جاییه که اون توش آرامش داره. نصف زمانش این‌جا می‌گذره و به‌جز وقت‌هایی که خوابه تنها جاییه که اجازه می‌ده نوازشش کنم. و خب این خیلی افتخار بزرگیه برای من. به‌خاطر همین، من عاشق وقت‌هاییم که اون پشت پنجره می‌نشینه و بهم اجازه می‌ده آروم سرش رو نوازش کنم. من و اون ساعت‌ها پشت پنجره می‌نشینیم. با آرامش. بدون نگرانی از هیچ‌چیزی. و اگه یک‌روز بخواییم از این خونه بریم، این پنجره و ساعت‌هایی که با هم می‌گذرونیم احتمالا تنها چیزی باشه که به‌خاطرش دل‌تنگ می‌شم.

+ بلاگردون آغازکننده چالش بود و بی‌نهایت ممنونم از گربه-چان، آرتمیس و دینز برای دعوتِ من.

هرکسی که داره این‌رو می‌خونه، اگر دوست داره، به دعوتِ من شرکت کنه. :)

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

برگرد به خودِ سابقت دختر!

نیانکو افسرده شده. تا قبل از این می‌خوندم که می‌گفتن مواظب گربه‌هاتون باشید و بهشون عشق بورزید تا افسرده نشن، ولی هیچ‌وقت باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم افسرده شدن مال گربه‌های پرشین نازنازیه که باید همیشه بغل صاحبشون باشن و حال ندارن هیچ‌کاری انجام بدن، نه مال نیانکو که رکورد موش گرفتن رو شکسته و هیچ احتیاجی به توجه ما نداره و خودش می‌ره و خودش می‌آد و خودش می‌خوابه و حتی خودش برای خودش غذا می‌ریزه و تازگی‌ها حتی یاد گرفته در حیاط رو باز می‌کنه و خودش می‌ره توی حیاط می‌چرخه و خودش برمی‌گرده و کلا خودکفاست. اصلا باور نمی‌کردم. ولی خب حالا افسرده شده. دکترش می‌گه که باید هر روز باهاش بازی کنم، مدام صداش کنم و مجبورش کنم پیشم دراز بکشه و نذارم سه ساعت تمام بشینه پشت پنجره و ببرمش حیاط. و حالا بدتر از این قضیه که از کار و زندگی افتادم و در روز از بیست و چهار ساعت، چهارده ساعتش رو با نیانکو می‌گذرونم، این قضیه‌ست که داریم با نیانکو کل خونه رو می‌گردیم به دنبال سوسکی، موشی، شاپرکی چیزی. تا بلکه برگرده به خودِ نیانکوی سابقش. کم‌کم دارم به این فکر می‌کنم که نمی‌شه سوسک سفارش داد بیارن برامون؟ و سوسک زنده منظورمه. نمی‌دونم چرا به این سوسکای الکی توجه نمی‌کنه. تازه یه‌طوری هم نگاهم می‌کنه که برو خودت رو اسکل کن و یه همچین‌چیزی. گربه باهوش داشتن هم بددردسریه‌ها.

CM [ ۴۱ ] // Nobody - // شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

آیا قرار است دکمه عدم انتشار را بزنم؟

داشتیم با مامان آلبوم نیانکو رو ورق می زدیم. از اونجایی که من هر وقت یه ژست ناز می گرفت یا ناز نگاهم می کرد، ازش با هرچیزی که اون اطراف بود عکس می گرفتم، اوضاع اینجوری بود که:

بیش از 300 عکس در گوشی خودم

بیش از 200 عکس در گوشی آبجی بزرگه

بیش از 50 عکس در گوشی پدر

بعضی از عکس ها هم توی تبلتم بود چون موقع کتاب خوندن می آد می خوابه کنارم و بیشتر وقت ها اونقدر ناز می شه که عکس که سهله، 10 دقیقه ازش فیلم می گیرم و در این 10 دقیقه تنها کاری که می کنه توی فیلم، نفس کشیدنه. =)

با دیدن هر عکس، نزدیک به بیست دقیقه قربون صدقه ش می رفتم، به خاطر همین حدود 3 ساعت طول کشید دیدنشون. و حتی به خودم می اومدم و می دیدم که خیلیییی وقته دارم یه عکس مشخص رو نگاه می کنم. اولش با این هدف که آلبوم نیانکو رو یکم کمتر کنم، نشستم به دیدن تک تک عکس ها و بعد دیدم که دلم نمی آد چیزی رو پاک کنم. به خاطر همین حتی اون تارهاشون رو هم نگه داشتم. حتی اونایی که توش پوکر فیس بود. حتی زشت ترین عکس هاش که توش مشخص بود چه دماغ بزرگی داره! (من که مادرشم اجازه دارم این رو بگم، ولی حتی وقتی مامان گفت این رو، خیلی محترمانه گفتم که دماغ دخترم خیلی هم فوق العاده س و نیازی به عمل نداره.) و کشف کردم که این بچه، هر ماه یه جای مشخصی رو برای خواب انتخاب می کنه. مثلا ماه قبل عادت داشت کنار میزم روی اون تشک کوچولو که قرمز رنگ بود بخوابه. ولی الان دیگه این عادت افتاده از سرش. الان می ره بین چمدون و کمد که به اندازه یه کف دست جا داره می خوابه و عملا داره می گه دست نزنید به من. (که غلط کرده و من هر سری که رد می شم از اونجا ده دقیقه نازش می کنم و آخرش هم پشتشو می کنه بهم. :/) خیلی کشف بزرگی بود. باورم نمی شد. اون موقع که روی تشک قرمز رنگ می خوابید، فکر می کردم که دیگه تا آخر اینجا می خوابه و دیگه این خونه جای دیگه ای نداره که بره اونجا بخوابه... من همیشه می دونستم که نخبه ست. شما هم می دونستید دیگه؟! (لبخند ملیح و یک چاقو)

امروز براش عروسک تازه پیدا کردم. اسب... نیست. یعنی هست. نمی دونم. یه چیزی تو مایه های اسبه. ولی صورتیه. اولین بار که نشونش دادم ازش ترسید و خواست گازش بگیره. ولی الان عادت کرده بهش. وقتی می ره توی جای جدیدش بخوابه، عروسکه رو هل می دم به سمتش و اینم اول فیف می کنه ولی بعد که یکم می گذره می بینم بغلش کرده. T-T خدایا. انقدر اینو بغل کرده یا به دندون گرفته این ور و اون ور برده، دیگه بوی خودشو می ده. T-T منم عین این احمقا، عروسکه رو هی بو می کنم و دلم تنگ می شه براش.

اصلا می دونید چیه؟ من می خوام اینجا فقط از نیانکو بگم براتون. انقدر زیاد که دیگه وقتی ستاره م روشن شد، بگید "اه بازم گربه ش". =)) اصلا مگه داریم؟ مگه می شه؟ من چرا انقدر این بچه رو دوست دارم؟ چرا آخه؟

یعنی مامان ها همین حس رو به بچه هاشون دارن؟

 

+ آیا برایم اهمیت دارد که این متن با یک قلم افتضاح و جمله های افتضاح تر و نامفهوم و گنگ نوشته شده؟ خیر. آیا برایم اهمیت دارد که پست قبل این هم درباره نیانکو بوده؟ خیر. آیا برایم اهمیت دارد که شاید شاید رفتارهای نیانکو اهمیتی برایتان نداشته باشد؟ خیر. آیا قرار است این را پست کنم؟ (لبخند ملیح می زند و می کوبد روی دکمه انتشار)

CM [ ۲۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹

She is my whole life

من عاشق گربه ام هستم. و حالا، بعد از چهار سال زندگی کنار هم، می توانم با خیال راحت و بدون عذاب وجدان بگویم که دوستش ندارم، بلکه عاشقش هستم. یعنی، گاهی شده که می خواستم دوستانم را تغییر دهم. خانواده ام را. آبجی بزرگه را. با کسانی که زیباتر یا مهربان تر هستند. کسی را که دوست دارم را حتی. که مشخص می کند واقعا عاشقش نیستم و فقط خوشم می آید از او. گاهی شده که، زمانی که اعصاب ام خورد بوده و زندگی به کامم نبوده، حال و حوصله ی هیچ کدام از آدم های اطرافم را نداشته ام. حتی آن هایی که ادعا می کنم عاشقشان هستم اما فقط خودم می دانم که نیستم. من حتی عاشق وی آل آر دریمز هم نیستم. چون گاهی شده که دلم خواسته تغییرش بدهم. یا حتی کتاب هایم و کتابخانه ام. یا هرچیز دیگری که می تواند به ذهنتان برسد.

من تمام و کمال عاشق گربه ام هستم. و می دانم که این عشق است نه دوست داشتن، چون مهم نیست چقدر گربه های زیبا در پینترست یا اینستاگرام نگاه کنم یا دوستانم بیایند بگویند که گربه پرشین شان دارد بچه دار می شود و می خواهند بدهند به من یا مهم نیست که گربه های پرشین و گربه های رگدال چقدر زیبا و احساساتی هستند یا چقدر دوست دارند که در آغوش گرفته شوند در صورتی که گربه من دوست ندارد. (و لازم است اشاره کنم که من دوست دارم اما او نمی گذارد و چقدر سر این قضیه بحث می کنیم و صدایمان را برای هم بالا می بریم؟ اما من عاشق او هستم و او عاشق من است و یک جوری کنار می آییم بلاخره.)

مهم نیست که چقدر فوق العاده اند یا می گذارند نازشان کنی یا هرچیز دیگری. مهم نیست که او اصلا به اندازه گربه های مدلی که توی عکس ها می بینید زیبا و خواستنی نیست. مهم نیست اگر هر روز با خانواده بحث می کنیم بخاطرش، آن ها فریاد می زنند که بیخیالش شوم و من بلندتر نعره می زنم که عمرا. :) اگر تمام دنیا را هم بدهید یک تار موی گربه ی وحشی ای که نمی گذارد بغلش کنم و به عنوان کادو برایم سوسک و موش می آورد و پشه ها و شاپرک های چرخان به دور چراغ را برایمان شکار می کند را به تمام گربه های رگدال نمی دهم. یا پرشین. یا تمام نژادهای دیگر. من بخاطر او، توی کرونا، بدون ماسک و دستکش، تا آن ور دنیا می روم تا غذا داشته باشد. من تختم را می دهم به او، اگر بخواهد. (که می خواهد و اصلا منتظر اجازه ی من نمی ماند.) من می گذارم دست هایم را خط خطی کند و عصبانی نمی شوم. (اگرچه قهر می کنم مدتی و می آید صورتم را لیس می زند و آشتی می کنیم و او دوباره شب اتاقم را تصاحب می کند.) پس اگر یک بچه گربه ی رگدال یا هر نژاد دیگری داشتید یا حتی اگر هم چشم هایش تابه تا بود و آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که از صورتش نور می تابید و نمی خواستیدش و می خواستید بدهید به یکی، آن "یکی" قطعا قرار نیست من باشم. چون گربه ام خوشش نمی آید که دور و بر گربه ی دیگری باشم و خوشش نمی آید که گربه ی دیگری شب ها بیاید روی شکمم بخوابد. پس، متاسفم. از آنجایی که نمی خواهم با او قهر کنم، گربه رگدال زیبایت را خودت نگه دار یا هرکاری که خودت دوست داری انجام بده، درهرصورت ایتز نان آف مای بیزنس. چون همانطور که اول این متن هم گفته بودم، من عاشق گربه ام هستم. عاشق اخلاق افتضاح اش و عاشق بی محلی هایش. عاشق چشمان سبزی که حالا کم کم دارد عسلی می شود. عاشق بغل کردن وحشیانه مان که دیگر کلی سنگین شده و نمی توانم بیشتر از پنج ثانیه نگهش دارم. عاشق این که متن های نصفه و نیمه بنویسم درباره اش و هی بگویم کافی نیست و هی جملات بیشتری اضافه کنم و هی اضافه کنم و هی اضافه کنم و به این نتیجه برسم که کلمات نمی توانند عشق را توصیف کنند و هرچقدر هم که بخواهم اضافه کنم اگر خودتان این حس را تجربه نکرده باشید در بهترین حالت با یک صورت پوکر متن را نگاه می کنید و می روید. پس دیگر بیخیال می شوم این متن را. می ترسم حوصله تان نکشد اگر خیلی طولانی شود. بقیه را می گذارم برای بعدی. هاهاها.

 

پ.ن: قبلا هم گفته بودم که از آن مادرهای افراطی هستم. می دانستید دیگر؟ امروز گفتیم گور بابای کرونا و تولد چهار سالگی دخترم را جشن گرفتیم. شیرینی گرفتیم. خامه دوست دارد بخاطر همین خامه ای گرفتیم. این متن را برایش خواندم و او هم در جواب دستم را لیس زد. من همیشه می دانستم که او باهوش ترین گربه دنیاست. و می دانستم که عاشق من است. رابطه ما از همان اول چیزی فراتر از مادر و دختر بود. گفته بودم که از آن مادرهای افراطی هستم، نه؟!

CM [ ۳۷ ] // Nobody - // شنبه ۳ خرداد ۹۹

نازترین موجود جهان از نظر من؟

خب، بذارید نگم که چقدر ذوق کردم وقتی فهمیدم که سارا هم یه گربه داره. =) اینجا برید تا ببینید عکساشو و کلی ذوق کنید. :دی قرار گذاشته بودیم که عکساشون رو توی یه پست بذاریم و قبل از اینکه رونمایی کنم ازش، بذارید یکم اطلاعات بدم درباره ش.

ایشون دختر می باشن، داره می ره تو 4 سالگی و به شدت وحشیه. (3 خرداد تولدشه و بله، من از اونایی هستم که به گربه شون تولدش رو تبریک می گن، بغلش می کنن، براش غذای مورد علاقه ش رو می خرن و چپ و راست به هرکسی اطلاع می دن این روز فرخنده رو!) یعنی اصلا اهل بغل نیست و حتی دوست نداره که ناز شه. فقط وقتایی که خوابه می ذاره دست بزنم بهش و در مواقع معمولی هم کلا فراریه ازم. :/ در طول روز می ره زیر تخت می خوابه و اگر خیلی لطف داشته باشه بهم شبا می آد می خوابه رو پاهام یا شکمم و اگررررر خیلی رو مود خوبی باشه، می آد کنار دستم می خوابه. باقی روز رو هم که خواب نیست یا می آد می گه بیا بریم بازی کنیم (دنبال بازی و قایم باشک و در موارد نادر یه تیکه چوب ورمی دارم و تکون تکونش می دم که بیاد بگیرتش) و اگر حال و حوصله ی بازی نداشته باشه می ره می شینه پشت پنجره و برای کبوترها و سوسک ها و تمام موجودات زنده ی اون بیرون خط و نشون می کشه. :/ خب اصلا هدف پست اخلاقیات فوق العاده ایشون نبود ولی خب... نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و درباره ش حرف نزنم. :دی

تادا، این شما و این بچه ی من. =)

این، این مال روزای اولیه که اومده بود پیشمون، این، این، این، این و این (علاقه شدیدی به پته ی من داره:/)

پ.ن: اگر براتون سواله که چرا توی همه ی عکس هاش خوابه، جواب اینکه ایشون از گوشی می ترسه و هروقت خواستم برم ازش عکس بگیرم با دستش محکم زده تو سر گوشی و به دو فرار کرده... :|

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹