Magic Spirit

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

دلخوشی های کوچک

البته که کارهای اداری را دوست ندارم. اصلا اگر قرار باشد هر روز طی یک ساعت مشخصی بنشینی پشت میز و کارهای مشخصی را انجام بدی دیگر زندگی چه فایده ای دارد؟ اما خب... حتی اگر هم یک روز خواستم سراغ همچین کارهایی بروم، قطعا تمام تلاشم را میکنم که توی بلندترین طبقه ی بلندترین ساختمان مشغول شوم! اینطوری اگر خواستم میان کارهایم چیزی بخورم و کمی استراحت کنم، میتوانم بروم پشت پنجره و از آنجا آدم های کوچک شده را تماشا کنم. ماشین هایی که رد میشوند و بچه هایی که از مدرسه برمیگردند. کارمندان و اتوبوس ها. پرنده ها و گربه ها. شاید هم کسی از آن پایین دست تکان داد به من. شاید من هم جوابش را دادم. شاید پرنده ای پشت پنجره نشست و دوتایی زل زدیم به همدیگر. اصلا به خاطر همین استراحت میان کارهایم که شده، میخواهم بروم سراغ کارهایی که توی بلندترین طبقه ی بلندترین ساختمان هستند! مگر همه محل کارشان را بخاطر شغل یا میزان حقوق انتخاب میکنند؟ بعضی ها هم دو دستی چسبیده اند به همین دلخوشی های کوچک!

CM [ ۵ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۸ مهر ۹۸

چیزهای شادی آور

همین که با شنیدن یه خبر خوب کوچیک تمام اتفاقای بد اون روزو فراموش میکنی یعنی هنوز میتونی به زندگی امیدوار باشی...
// Nobody - // يكشنبه ۲۸ مهر ۹۸

خطوط توی آسمان را دوست دارم.

از دلفین ها چیزی نمیدانم. چندان هم دوستشان ندارم. از نزدیک هم ندیدمشان حتی. اصلا راستش را بخواهید وقتی فیلم هایشان را هم میبینم با خودم فکر میکنم چه حیوان بیخودی است که جز شیرین کاری فایده ی دیگری ندارد... البته نه که بخواهم بدش را بگویم! شیرین کاری هم بلاخره یک شغل است و دلفین هم طرفداران خودش را دارد... بگذریم. این ها را گفتم که بگویم دلفین هیچگاه حیوانی نبوده که در ذهنم باشد. اما از بچگی هرگاه به آسمان نگاه میکردم طرح دلفینی را می دیدم که سرش را، رو به آسمان گرفته و میان ستاره ها می درخشد. دلیلش را نپرسید چون خودم هم نمی دانم. حیوان مورد علاقه ام نیست. اما همیشه وقتی آسمان را نگاه میکنم و  دوست قدیمی خودم را میبینم که مانند کشتی آنجا ایستاده و نگاهش به سمت روبروست، ذوق میکنم. دلفین توی آسمان، آنقدر بزرگ است که نمیتوانم انتهایش را ببینم. فقط سرش را میبینم و باله هایش را. می درخشد. چراغی آبی رنگ است میان یک عالمه سیاهی. وجودی است میان میلیاردها ستاره ی ریز و درشت و بی هدف. نگاهش به روبروست و هر وقت که غمگین یا ناامید میشوم، سرش را برمیگرداند و چشمک میزد! چیزی از دلفین ها نمیدانم اما مطمئنم دلفین هایی که ما میشناسیم و برایمان شیرین کاری انجام میدهند نمیتوانند چشمک بزنند! وقتی چشمکش را میبینم، از خوشحالی و از فرط تعجب میخندم. و او دوباره نگاهش را به روبه رو برمی گرداند. من هم همان طور نگاهش میکنم و سعی میکنم خطوط بدنش را به خاطر بسپارم. اما وقتی حواسم پرت میشود و نگاهم را جای دیگری معطوف میکنم، از یادم میرود. چشمکش را فراموش میکنم و نگاه مهربانش را که غصه هایم را فراری داد. دوباره از دلفین ها متنفر میشوم و دوباره شیرین کاری هایشان را مسخره میکنم.اما همین چند دقیقه ی پیش، که نشسته بودم توی حیاط و داشتم رفتارهای دیگران را توی ذهنم حلاجی میکردم و عصبانی بودم، به آسمان نگاه کردم و دوباره دیدم که نگاهش را از روبه رو برداشت و چشمکی به من زد. بلافاصله این ها را برایتان نوشتم تا مثل دفعات قبل مهربانی نگاهش یادم نرود. یادم نرود که چطور همیشه کنارم بود. خاطراتش دارد محو میشود. اما دوباره برمیگردم این ها را میخوانم و مهربانیش یادم می افتد و میخندم. و هر لحظه به آسمان نگاه میکنم، بلکه دوباره آن چشمک مهربانش را ببینم. و باور کنم که همه چیز درست خواهد شد.شما هم بروید یک نگاهی به آسمان بیندازید. شاید دلفین شما هم آن بالا منتظر است تا چشمکی بزند و همه ی غصه هایتان پاک شود.

CM [ ۵ ] // Nobody - // جمعه ۲۶ مهر ۹۸

آرزوهای زمان دیوانگی

چقدر خوب میشد اگر کسی در این دنیا بود که می توانست زمان را به عقب برگرداند. هر وقت که می خواستیم سراغش می رفتیم و او، یک روز زمان را به عقب می برد. اگر همچین کسی وجود داشت، بی تردید سراغش می رفتم. یک روز زمان را به عقب برمی گرداندم و برمی گشتم به همان روز. سوار سرویس نمی شدم و می ماندم خانه. باور کنید اگر می توانستم این کار را انجام بدهم همه چیز آسان تر می شد. دیگر از شرمندگی و فکر و خیال الکی خبری نبود. یا اصلا، ای کاش می توانستم ثابت کنم که در آن زمان مشخص، من، من نبودم! کس دیگری تسخیرم کرده بود و رفتارم دست خودم نبود. می شود دیگر؟ نمی شود؟ نمی شود یک 7 ساعت ناقابل را از زندگی پاک کرد؟ خدایی نمی شود؟

CM [ ۶ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸

یکی از خوشبختی های زندگی

یکی از خوشبختی های زندگی میتواند یک گربه ی زشتِ لاغرِ بد رنگِ بد صدا باشد. که هر روز موقع برگشتن از مدرسه دم در خانه نشسته و منتظر است که از غذای گربه ی همیشه نگه داشته شده در جیبت به او بدهی! از خوشبختی های زندگی میتواند داشتن یک گربه ی خانگی باشد که موقع دیدن غذا دادن به گربه ی ذکر شده در بالا، گازت بگیرد و با سر و صدا آن گربه را از تو دور کند...نمیتوانم دوستش نداشته باشم وقتی حسودی میکند. نمیتوانم.

CM [ ۷ ] // Nobody - // شنبه ۱۳ مهر ۹۸

کتاب خواندن در بالکن بدون او؟

از بالکن اتاقم میشود خانه ی رو به رویی را دید. شب هنگام وقتی که پرده را کنار میزنم و روی صندلی می نشینم، گربه ی سیاه خانه ی رو به رویی را می بینم که کنار پنجره لم داده و هر وقت مرا میبیند بلند بلند میو می کند. روی صندلی می نشینم و کتاب میخوانم و دخترکشان را میبینم که به من خیره میشود. مدرسه نمیرود. نمیتواند راه برود. نمیتواند دستش را تکان بدهد یا هیچ کار دیگری انجام دهد. صورت گردی دارد و نمی گذارد هیچوقت چتری هایش بلند شود. روی صندلی کنار پنجره می نشیند و گربه سیاهش کنارش لم می دهد. آخر هفته بچه های هم سن و سال خودش را میبیند که می دوند و میخندند. خواهرش ژیمناستیک میرود و هر وقت از کلاس بازمیگردد، حرکات تازه ای که یاد گرفته را به او نشان میدهد. نه خانواده اش را میشناسم و نه خودش را. اسم کوچکش را هم نمیدانم حتی. اما مگر اهمیتی دارد؟ اکثر اوقات، وقتی روی صندلی توی بالکن می نشینم، او را می بینم که با همان چشمان مشکی و موهای چتری و بلندش روی صندلی اش نشسته و به من خیره شده. به کتاب خواندنم نگاه میکند و با چشمانش تا هنگام رفتن بدرقه ام میکند. تابحال جز خیره شدن به یکدیگر کاری انجام ندادیم اما بی اختیار، هر بار که میخواستم پرده را کنار بزنم منتظر دیدنش بودم. در طول روز منتظر بودم که کارهایم را انجام دهم و ساعت ها بشینم آنجا و با احساس سنگینی نگاهش، کتاب بخوانم. مدت ها بود که دیگر فقط بخاطر کتاب خواندن آنجا نمیرفتم. امروز هم منتظر بودم. منتظر دیدن چشمان سیاه و چتری های مرتبش بودم. منتظر دیدن گربه ی سیاهش بودم که کنارش لم داده بود. منتظر دیدن نگاه خیره و نافذش بودم. منتظر دیدن لبخند مادرش بودم هنگامی که به دخترش سر میزد و چشمش به من می افتاد. منتظر دیدن خواهرش بودم که حرکات جدیدش را اجرا میکرد. منتظر بودم. اما جای او، خانواده ی پنج نفره ی شادی را دیدم که با سر و صدا وسایلشان را می چیدند. بعد از دقایقی که بهشان خیره شده بودم، پرده را کشیدند.گمان نمیکنم دیگر در بالکن کتاب بخوانم...

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸

دوستانه، صادقانه و یواشکی

دختری که در نظر دیگران بددهن، بی احساس و خودخواه شناخته می شود فرشته است. شاید هم دختریست که از میان گلی متولد شده. شاید هم مانند اسمش، دوران کودکی اش را در آسمان می گذارنده و آنقدر مهربان بوده که بخاطر ما اینجاست. نمیدانم. تنها چیزی که اطمینان دارم این است که گول ظاهرش را نباید بخورید. اگر کمی نزدیکش شوید، اگر کمی متفاوت تر از بقیه احساساتش را لمس کنید، اگر دوستش داشته باشید، اگر درکش کنید، می فهمید که او پروانه ای شکننده میان پیله ای است که خودش دورش پیچیده. پیله ای به مانند آهن که هیچکس و هیچ چیز نمی تواند درونش نفوذ کند. دوستش دارم. دوستانه، صادقانه و از شما چه پنهان، کمی یواشکی...

CM [ ۷ ] // Nobody - // دوشنبه ۸ مهر ۹۸

پری ها هم دل دارند به هرحال

کنار پنجره ی کلاسمان پری مهربانی زندگی می کند. هر زنگ که از پنجره به بیرون نگاه می کنم او را می بینم که پیراهن سرهمی صورتی زیبایی پوشیده و لای موهایش گل های رنگارنگی گذاشته. پروانه ها دورش را گرفته اند و زیر لبی تحسینش می کنند. می چرخد و می رقصد و می خندد و برایش مهم نیست که کسی نمی بیندش، برایش مهم نیست که کسی باورش ندارد. می خندد و گاهی از پشت نرده های باریک پنجره برایم دست تکان می دهد. لبخندی به رویم می زند و می خندد. گمان می کنم اگر کمی نزدیک بروم می تواند دست نوازشی بر سرم بکشد تا تمام اشک های جمع شده پشت پلک هایم، تمام غم های انباشته شده درون قلبم، تمام حرف های نگفته زیر زبانم، همه و همه، از یادم بروند. به رویش لبخند می زنم و همینطور خیره خیره نگاهش می کنم. دیگران در نظرم محو می شوند و تنها چیزی که می بینم اوست، که روی شاخه های نازک درخت سر به فلک کشیده ی کنار پنجره مان سرسره بازی می کند. می بینمش که گنجشک ها را بغل می کند و با مهربانی جوابشان را می دهد. می بینمش که بر برگ های درخت بوسه می زند. می بینمش که می خندد و می خندد و پیراهن صورتی زیبایش موج برمی دارد. خیره خیره نگاهش می کنم و به شیرین کاری هایش می خندم. شاید او هم تنهاست. شاید او هم کسی را می خواهد که برایش اهمیت قائل شود. شاید او هم از کمک کردن به دیگران خسته شده است. شاید او هم دنبال یک دوست است. پری ها هم دل دارند به هرحال...!

CM [ ۳ ] // Nobody - // دوشنبه ۸ مهر ۹۸

اگه

اگه یه گوی داشتید که باهاش میتونستید 10 سال آیندتون رو ببینید، دوست داشتید چه تصویری رو توش می دیدید؟

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // شنبه ۶ مهر ۹۸

باید نگه شان داشت.

بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. وقتی نگاهشان میکنی، وقتی صدایشان را میشنوی، وقتی با آن ها هم صحبت میشوی، وقتی عطرشان را استشمام میکنی، وقتی لبخند میزنند و حتی وقتی شوخی میکنند. لبخند رو لبت می نشانند حتی وقتی که خاطراتشان را یادآوری میکنی یا حتی وقتی اسمشان را می شنوی. کسانی مثل آن غریبه ای که آن روز کنارم نشسته بود، مثل مربی جدید باشگاهم، مثل خواهرم، مثل سما همکلاسی جدید فوق العاده ام، مثل معلم عربی، مثل نیکولای آبی، مثل خانم «ش»...بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. با حرف های بی نظیرشان، با هیجانی که انگار تمامی ندارد، با علاقه و دلسوزی ای که انگار برای همه و همه است، با لبخندهای رنگارنگشان، با تشویق کردنشان.بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. بعضی ها مانند گلی میان کویر اند. بعضی ها مانند دکتری میان یک عالمه بیمار اند. بعضی ها مانند نوری در تاریکی اند. بعضی ها مانند طلوع خورشید میان یک روز ابری اند. بعضی ها مانند یک درخت بید قد کشیده میان یک عالمه نهال اند. بعضی ها مانند درخت کاج میان زمستان طوفانی اند. بعضی ها مانند گل جوانه زده روی کاکتوس میان یک عالمه خار اند. بعضی ها مانند فرشته ای میان میلیون ها انسان اند. بعضی ها مانند الماسی میان سنگ های بدلی اند. بعضی ها مانند... اصلا چرا باید اینطور بگوییم؟ بعضی ها مانند خودشان اند. ناب و خاص. دست نیافتنی و تک. بی نظیر و فوق العاده. بعضی ها خودشان اند و خودشان می مانند. این ها را باید قاب کرد. خودشان را، لبخندشان را، خنده شان را، حرف هایشان را. باید قابشان کرد و نگه شان داشت. در لایه لایه های عمیق قلب. باید قابشان کرد و نگه داشت. تا ابد.

CM [ ۷ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳ مهر ۹۸