آن روز که داشت خیاطی میکرد و خوابیده بودم روی پایش، برای اولین بار نگاهش کردم. برای اولین بار نگاهش کردم بی آنکه درخواستی داشته باشم، نگاهش کردم بی آنکه بخواهم تشکرهای بی احساس هر روزه را تحویلش دهم، نگاهش کردم بی آنکه بخواهم صدایم را بالا ببرم بخاطر چیزهایی که ندارم. خطوط روی صورتش را دیدم. تارِ موهای سفیدِ پراکنده را دیدم. دستانش را که دیگر لطافت جوانی اش را نداشت. لبخندِ بی نقص اش را. درون چشمانش، نگرانی را دیدم. نگرانی برای آینده ی ما. نگرانی برای همسرش. خاطرات خوبمان را دیدم. درون چشمان مادرم، دنیایی از رنگ جا گرفته بود. درون چشمان مادرم، مانند فصل بهار زیبا بود، مانند ریزش شکوفه های درخت گیلاس بی نقص بود، مانند پتویی چند لایه گرم بود و ژرفایش از اقیانوس هم فراتر می رفت. درون چشمانش، دنیایی از رنگ جا گرفته بود.