Magic Spirit

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

ورزش کردن این روزها سخت شده

*صبح*

می گم: ببین، امروز دیگه هرکاری هم داشتی، وسط پی وی پی بودی، وسط دانجن بودی، حتی اگه یکی هم داشت می مرد، سر ساعت ده و نیم می آیی ورزش می کنیم!

می گه: آره بابا. دیگه ده بار که لازم نیست بگی. فهمیدم خب.

*ساعت ده و نیم*

می رم پیشش. نشسته داره wow بازی می کنه و وسطش هی نعره می زنه. بلندتر از نعره هاش می گم: ساعتو ببین!

- عه! باشه باشه. می آم الان.

- ببین منتظرتما!

- آره بابا. این مرحله رو تموم کنم می آم.

- چقدر طول می کشه مثلا؟

- یه بیست مین اینطورا. سریع تمومش می کنم. تو تا بری یه فصل از زایو بخونی من اومدم.

می رم زایو می خونم.

*ساعت یازده*

می آد تو اتاقم. می گه: ساعتو ببین!

- باشه باشه. بذار این فصل تموم شه.

- گفتم یه فصل بخونی فقط!

- آخه جاهای حساسشه. نمی تونم ول کنم که. می میرم از فضولی. الان می آم.

*ساعت دوازده*

بلاخره جدام کرد از زایو. برنامه اسپلیت این 30 دیز بازه رو گوشیم. می گم: خب، آماده ای؟ بزنم استارت رو؟

یهو جیغ می زنه. وحشت زده می گم: چیشد؟

می گه: پاهامو نبستمممم.

- واجب نیست که حالا. دو ساعت طول می کشه.

- نهههه واجبه. امروز اسپلیت از جلو داریم. نمی تونم دیگه فردا تمرین کنم.

رضایت می دم.

* ساعت دوازده و پنجاه دقیقه*

می آد تو. کلافه م ولی چیزی نمی گم. می خنده اون. براش مهم نیست اصلا. هیچ چیزی براش مهم نیست.

می گم: خب ایشاله تموم شد همه کارهامون دیگه؟

سر تکون می ده. دکمه استارت رو می زنم. یهو گربه م می آد تو اتاق.

جیغ می زنه: عززززیزززمممم.

می افته دنبالش تا بوسش کنه. اونم نمی ذاره. از پله ها می ره پایین و اونم جیغ زنون به دنبالش.

برنامه دکمه استاپ نداره. همینجوری واسه خودش اسم حرکت هارو می گه و توضیح می ده و استراحت می ده و پیش می ره و منم فقط نگاهش می کنم. اونم هنوز داره می دوعه دنبال گربه م. متعجبم که چجوری سکته نکردم تا حالا...

// Nobody - // سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹

ر-ر-ر-رها صال-ل-ل-حی

از توی آینه به خودم نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم: «رها صالحی.» ذوق کردم. «وای خیلی آسون تر شده گفتنش. می دونستم. می دونستم. خیلی بهتر شدم. یه بار دیگه... یک، دو سه... رها صالحی.» دستانم را به یکدیگر کوبیدم و به سرعت خودم را به ماشین مادر رساندم که از پنج دقیقه ی پیش منتظر ایستاده بود و دیگر داشت کلافه می شد.

اول مهر. مدرسه جدید. معرفی کردن خودت. جواب دادن سوال های معلمان. تمرینات سه ماهه ام بیهوده نبودند. همه مان می دانستیم که این اول مهر، قرار است بهترین اول مهر تمام زندگی ام باشد. ذوق زده بودم و تمام راه سربه سر مادر گذاشتم. همین که ساختمان مدرسه در میدان دیدمان قرار گرفت مادر ماشین را پارک کرد و به طرفم برگشت: «پس رها، استرس نداشته باشی ها. من می دونم که خیلی خوب عمل می کنی.» سر تکان دادم. بغلم کرد. بغل اش کردم. برایم آرزوی موفقیت کرد و رفت.

حیاط مدرسه مان نه بزرگ بود و نه کوچک. لباس فرم هرپایه متفاوت بود و همین که وارد حیاط نه بزرگ و نه کوچک مدرسه مان شدم، توانستم هم پایه ای هایم را تشخیص دهم. خیلی هایشان از همین حالا هم با یکدیگر گرم گرفته بودند و این کارم را سخت تر می کرد. مشکلی نبود. من ماه ها تمرین کرده بودم. لبخند زدم و تصمیم گرفتم سر صحبت را با دختری که روی نیمکت کنارم نشسته بود، آغاز کنم. یک نفس عمیق کشیدم و همین که دهانم را باز کردم متوقف شدم. با "سلام" شروع می کردم. کلمه ی آسانی بود. بعد؟ بعد می توانستم بگویم "اسمت چیه"... «اما من که نمی تونم "اِ" رو تلفظ کنم...» سر تکان دادم. این رهای سه ماه پیش بود. رهای کنونی می توانست هرجمله ای را که می خواهد بگوید.

«باشه، پس، اول می گم سلام و سعی می کنم تاحد امکان شمرده باشه. بعدش... نه، نه. نمی تونم ریسک کنم و بگم "اسمت چیه". شاید همون موقع از اضطراب نتونم بگمش. وای. آخه نمی تونم بگه "نامت چیه". اون باز بهتره ولی یکم عجیبه. می تونم بگم خوبی... نه می تونم بپرسم کلاس چنده. می تونم رشته ش رو بپرسم حتی. آره آره. پس اول می گم سلام. بعد می گم کلاس چندی. آره این جمله آسونیه. تازه اگر هم ازم بپرسه تو کلاس چندی، می تونم بگم کلاس شماره دوعم. آسونه. بعد می گم رشته ت چیه و اگه پرسید تو رشته ت چیه، می گم ریاضی. ریاضی آسونه گفتنش. مثل انسانی نیست. آره... آسونه...» همین که رویم را برگرداندم سمت دختر دیدم که دارد با دختر دیگری صحبت می کند و بلافاصله تمام جملات درونم محو شدند. یا خرد شدند. فرقی می کند؟ عصبی بودم. پای چپم شروع به لرزیدن کرد و سریع، برای اینکه کسی متوجه نشود با دست گرفتم اش. فکم قفل کرد و وحشت زده شدم. قرار بود دیگه این عادت ها سراغم نیایند. قبل از اینکه به خودم بیایم زنگ به صدا درآمد و نگاهی به برگه ی دستم انداختم. باید می رفتم طبقه ی دوم. با پای چپ ام محکم کوبیدم به زمین تا لرزش اش متوقف شود. متوقف نشد. کلافه شدم. با قدم های سنگین راه افتادم به سمت کلاس که دختری جلویم را گرفت. «موقع کلاس های پیش نیاز کلاس چند بودی؟»

نفس عمیقی کشیدم. «دو»

«کی زبان درس می داد واستون؟»

"خانوم اسماعیلی" ... اسماعیلی... "اِ"... کمی فکر کردم و شانه بالا انداختم. کمی خیره نگاهم کرد و بی حرف رفت. بی صدا زمزمه کردم: «اِسماعیلی... ا-ا-ا-اسما...» کلافه شدم. رفتم داخل کلاس و یکی از صندلی های آخر را انتخاب کردم. قدم بلند نبود و نمی خواستم یواشکی سر کلاس چیزی بخورم یا کار دیگری انجام دهم، ولی آن هایی که ردیف جلو می نشینند همیشه هدف سوال معلم ها و «سوال رو بخون واسمون» قرار می گیرند و من از این گلوله های خانه خراب کن که اشک به چشمانم می آورند متنفرم. گمان می کردم که دیگر امسال قرار است با دوستی که خودم سر صحبت را با او باز کرده ام بنشینم جلو و تمام سوالات معلم ها را جواب دهم... خیالات خام...

کیف مشکی ام را پرت کردم روی نیمکت و کمی بعد معلم جدیدمان وارد شد. خودش را معرفی کرد و راه و روش های تدریسش را توضیح داد. تمام مدت خیره بودم به دهانش و به این فکر می کردم که چطور انقدر راحت صحبت می کند. به این فکر می کردم که خوشبخت است که دغدغه ای برای صحبت کردن ندارد. در همین فکرها بودم که ناگهان گفت: «خب حالا از همین جا، تک تک معرفی کنین خودتون رو.» وحشت کردم. صدای تالاپ تولوپ قلبم را می شنیدم. آنقدر بلند بود که به بغل دستی ام نگاه کردم نکند او هم فهمیده باشد... نفهمیده بود. معلم با لبخند به بچه ها خوش آمد می گفت و می پرسید از کدام مدرسه آمده اند. «رها صالحی. رها صالحی. از ایثار اومدم. رها صالحی. از ایثار اومدم... بیا. ببین. تو که خیلی خوب می گی. مشکلی نیست. مشکلی نیست. می آد ازت می پرسه و تو هم همینطوری که الان داری اینجا می گی، به کل کلاس می گی و تموم می شه و می ره. آره، آره. چیزی نیست. چیزی نمی شه. ببین، رها، صالحی. همه ی کلماتش راحتن. همه شون آسونن.»

دختر جلویی ام بلند شد. نمی شد. نمی توانستم. برخلاف تمام چیزهایی که گفته بودم، نمی توانستم. بلند شدم و رفتم به سوی میز معلم. گفتم می خواهم بروم بیرون. کمی نگاهم کرد و با لبخند سرتکان داد. دویدم. فرار کردم. در کلاس را که بستم توانستم نفس بکشم. معلم با آن لبخند زیبا و چشمان آبی درخشان اش و بچه هایی که می توانستند خیلی راحت نامشان را بر زبان بیاورند و اگر حرف می زدم طوری نگاهم می کردند انگار فضایی ای چیزی هستم... از همه شان متنفرم. طول حیاط را دویدم. رفتم توی دستشویی قشنگی که مدیر به وجودش می بالید.

از توی آینه به خودم نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و خواستم امتحان کنم. «ر-ر-ر-ر-رها...» شکه شدم. زل زدم به فک قفل شده و پای چپم که می لرزید. «صال-ل-ل-ل-حی» بغض ام ترکید. رهای سه ماه پیش را تماشا کردم که چطور اشک می ریخت و نمی توانست نفس بکشد. قفسه سینه اش درد می کرد و از تمام آدم هایی که قدر صحبت کردن بی نقصشان را نمی دانستند متنفر بود. یاد مقاله ای افتاد که سه ماه پیش خوانده بود. همان روزی که درمان اش را تازه شروع کرده بود. "کودکانی که در سنین 2 تا 5 سال لکنت می گیرند، حتی با وجود درمان، باز هم بعد از بلوغ باز می گردد. لکنت از این سن بر اثر یک فشار روحی در سنین کودکی رخ می دهد که از توان کودک بیشتر بوده و هیچ وقت به طور کامل خوب نخواهد شد." به یاد حرف های گفتار درمان سابق اش افتاد که می گفت نیم کره ی چپ سرش ضعیف است و احتمال درمان خیلی کاهش پیدا می کند. به خاطر آورد که او یکی از موارد نادر است، چون چند درصد از شدت این بیماری به ژنیتک او وابسته است. رهای سه ماه پیش سُر می خورد روی زمین. دستش را می گیرد جلوی دهانش و سعی می کند نفس بکشد. "در موارد نادر این بیماری مادام العمر است." تمام آن تمرین ها بیهوده بودند. حالا باید تمام عمرش را با نگاه خیره ی دیگران و فرار از صحبت بگذراند. باید دوباره کلمات را تغییر دهد و طوری به تلفن نگاه کند انگار قاتلی زنده است. سعی می کند نفس بکشد.

به رهای سه ماه پیش نگاه می کنم. دلم می سوزد. برای رویاهای بیست دقیقه ی پیش. برای اطرافیانش. برای گفتار درمان سابق اش که حقیقت را می گفت و رهای سه ماه پیش قبول نداشت. سعی می کنم نفس بکشم.

CM [ ۴۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۹

نازترین موجود جهان از نظر من؟

خب، بذارید نگم که چقدر ذوق کردم وقتی فهمیدم که سارا هم یه گربه داره. =) اینجا برید تا ببینید عکساشو و کلی ذوق کنید. :دی قرار گذاشته بودیم که عکساشون رو توی یه پست بذاریم و قبل از اینکه رونمایی کنم ازش، بذارید یکم اطلاعات بدم درباره ش.

ایشون دختر می باشن، داره می ره تو 4 سالگی و به شدت وحشیه. (3 خرداد تولدشه و بله، من از اونایی هستم که به گربه شون تولدش رو تبریک می گن، بغلش می کنن، براش غذای مورد علاقه ش رو می خرن و چپ و راست به هرکسی اطلاع می دن این روز فرخنده رو!) یعنی اصلا اهل بغل نیست و حتی دوست نداره که ناز شه. فقط وقتایی که خوابه می ذاره دست بزنم بهش و در مواقع معمولی هم کلا فراریه ازم. :/ در طول روز می ره زیر تخت می خوابه و اگر خیلی لطف داشته باشه بهم شبا می آد می خوابه رو پاهام یا شکمم و اگررررر خیلی رو مود خوبی باشه، می آد کنار دستم می خوابه. باقی روز رو هم که خواب نیست یا می آد می گه بیا بریم بازی کنیم (دنبال بازی و قایم باشک و در موارد نادر یه تیکه چوب ورمی دارم و تکون تکونش می دم که بیاد بگیرتش) و اگر حال و حوصله ی بازی نداشته باشه می ره می شینه پشت پنجره و برای کبوترها و سوسک ها و تمام موجودات زنده ی اون بیرون خط و نشون می کشه. :/ خب اصلا هدف پست اخلاقیات فوق العاده ایشون نبود ولی خب... نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و درباره ش حرف نزنم. :دی

تادا، این شما و این بچه ی من. =)

این، این مال روزای اولیه که اومده بود پیشمون، این، این، این، این و این (علاقه شدیدی به پته ی من داره:/)

پ.ن: اگر براتون سواله که چرا توی همه ی عکس هاش خوابه، جواب اینکه ایشون از گوشی می ترسه و هروقت خواستم برم ازش عکس بگیرم با دستش محکم زده تو سر گوشی و به دو فرار کرده... :|

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹

قلب لعنتی من تیر می کشد

خانم موشه را می شناسی؟ دیروز میان صحبت هایمان پرسید که چرا تازگی ها ناراحت ترم و می خواست بداند چه چیزی آزارم می دهد. یک جوری پیچاندم سوالش را و اصلا به روی خودم نیاوردم. آخر چطوری می توانم برای او توضیح بدم که تمام روز را با این فکر می گذرانم که تو حالا داری دست های کسی را می گیری که دست های من نیست، منتظر پیام های کسی هستی که پیام های من نیستند، وقتی متن های عاشقانه می خوانی کسی به ذهنت می آید که من نیستم، کسی قربان صدقه ات می رود که من نیستم. مطمئنم هرکسی هم جای من بود دیوانه می شد. آن قدر از پیام های عاشقانه ای که برای او فرستاده ای از خودش شنیده ام که وقتی اسمش را روی گوشی ام می بینم که می آید و باز از خوبی هایت می گوید قلبم تیر می کشد. آن قدر خشک شده ام به نامت و آن قلب کنارش که چشمانم می سوزند.

می خندی. به جک هایی که من نگفته ام. دست های کسی را می گیری که دست های من نیست. قلبم تیر می کشد. گریه نمی کنم. نمی دانم چیست اما احساس افتضاحی ست. ته دلم خالی می شود و انگار کسی مشت قدرتمندش را به دورم می پیچید. نمی توانم نفس بکشم. یک دور و دراز می خواهم. تولد چهارده سالگی ام گذشته است اما یک دور و راز می خواهم. می خواهم بیاید و من آرزو کنم تو را داشته باشم. دست های من را بگیری. قربان صدقه ی من بروی. منتظر پیام های من بمانی. به خاطر من شب ها بیدار بمانی. کتاب هایی را بخوانی که من قرض می دهم.

هانیه می گوید که احمقم. می گوید او حالا دیگر کسی را دارد برای خودش و احمقانه است که بنشینم به پایش تا یک روز مرا هم ببیند. من با یک دست خالی این طرف و بهترین دوستم با زیبایی و صدای خوب و هزاران چیز دیگر و مهم تر از همه، قلب او، آن طرف. چطوری می خواهم بجنگم؟ این جنگ شروع نشده فریاد می زند که ناعادلانه است.

قلبم تیر می کشد.

CM [ ۹ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

سی و پنج سالگی

بیست سال دیگه... من واقعا نمی دونم چطوری می شم یا مثلا به چه چیزایی علاقه نشون می دم و چه چیزایی تغییر می کنه واسم. ولی هرچی بشم، واقعا می خوام که یکی از اون سی و پنج ساله های خشک نشم که به هدف هاشون نرسیدن و وقتی از تجربه ی دبیرستان یا دانشگاهشون صحبت می کنن حسرت می خورن و می گن که فلان کار رو انجام ندادم مثلا. البته من هرکاری بکنم باز حسرت خواهم خورد ولی می تونم کاری کنم که حسرت ها کمتر شن! :)

هرچقدر فکر کردم دیدم واقعا نمی تونم خودمو تصور کنم که ازدواج کرده باشم. یا مثلا بچه داشته باشم. واقعا متنفرم از این دوتا چیز... پس من توی سی و پنج سالگی می مونم خونه پیش مامان و بابام. یکمم می رم خونه ی میم و هانیه. کمکشون می کنم تو کارای خونه. توی سی و پنج سالگی حداقل می تونم اسم خودمو بذارم مهندس. احتمالا سرم خیلی شلوغ بوده بخاطر گرفتن مدارک تحصیلی و وقت نکردم کتاب بنویسم و اصلا سی و پنج سالگی هم زمان مناسب نیست. صبر می کنم تا مثلا چهل سالگی اینطورا... امیدوارم اون موقع بلاخره یاد گرفته باشم ژاپنی بنویسم. (و یکم بتونم بیشتر صحبت کنم) یکم اسپانیایی یاد گرفته باشم... آهااااان. مهم ترین کاری که باید انجام بدم اینکه کلیییی گربه بخرم، از همه ی نژادها. و برخلاف بچه ی الانم بذارم همه شون بچه دار شن و کلی ذوق کنم. حتی شاید بچه های گربه ی پرشینم رو هم بفروشم پولدار شم. :دی و اینکه، واقعا دلم می خواد مترجم شم. علاوه بر مهندس شدن. پس احتمالا منِ بیست سال دیگه، تو همین روز و همین ساعت، نشسته پشت همین میز و داره توی همین وبلاگ می نویسه و فقط یکم دغدغه هاش با منِ الان فرق داره، و شاید یکم پخته تر شده باشه... :دی

 

ممنون سولویگ عزیزم بابت دعوت =)

دعوت می کنم از سحر، دینز، غزل، آرامم، شیفته گونه، آیلین، کیمیا! و هرکی که داره می خونه این رو. :)

CM [ ۱۹ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹

درهم برهم

- تو این قرنطینه کشف کردم که علاقه ی شدید من به بازی نه تنها از بین نرفته بود بلکه فقط منتظر یه فرصت بود که تمام وقت منو بگیره و منو از خواب و زندگی بندازه... و از اونجایی که فعلا نمی تونم برم بیرون بازی های ps4 رو بخرم به همون بازی های فارسروید قانع ام. البته دیگه گوشیم جا نداره یه بازی دیگه بریزم اما اگر بازی خوبی سراغ دارید خوشحال می شم درمیون بذارید باهام. :دی

- کشف دیگه ی من تو قرنطینه این بود که من هرچقدر گینتاما رو ببینم نه تنها برام تکراری نخواهد شد بلکه یه چیزهای بیشتری ازش کشف می کنم. تا قبل از فرندز که هنوز فصل اولش رو هم تموم نکردم گینتاما طنزترین چیزی بود که دیده بودم. البته هنوز هم هست اما رتبه ش رو با فرندز تقسیم کرده فقط. :) *دوتا آرک آخرش باعث می شه افسردگی بگیرید*

- من همیشه می گفتم که خونه ی ما جن داره چون گربه م همیشه بی مقدمه یهو زل می زنه به یه جای مشخص... قضیه خیلی پیچیده س و نمی دونم از کجا شروع کنم ولی چند وقتی هست که سکه های چند گرمی روی پاگرد پله های طبقه دوممون پیدا می شه :/ همه می گن گربه م اونا رو می ذاره رو پاگرد ولی آخه ما که سکه چندگرمی نداریم اصلا تو خونه :/ خلاصه که فعلا نمی دونیم اینا از کجا می آن و کی می آره و مال کی هستن ولی تاحالا دوبار پیدا شده *و هربار دقیقا تو یه جای مشخص* و منتظر سومین باریم :دی

- هیچوقت تا این اندازه تو زندگیم بدون دغدغه ذهنی نبودم. یعنی هرچقدر که فکر می کنم می بینم اصلا درس و امتحانای آنلاین برام مهم نیست و اصلا نگران یه ساعت دیگه یا فردا یا ده سال دیگه نیستم. در ریلکس ترین حالت ممکن می نشینم فرندز می بینم *من خیلی خوشبختم که منو مجبور کردن 3 قسمت اولشو ببینم و حالا معتاد شدم :دی* و بازی می کنم و کتاب می خونم و کارای گربه مو دنبال می کنم و تبدیل شدم به یک عدد جغد و اولین سالیه که اصلا گشنه م نمی شه و اصلا حس نمی کنم روزه م در طول روز. خلاصه که در اوج علافی خیلی خوش می گذره. جای شما خالی. :دی

- خیلی قدیمی و کلیشه ای شده ولی بگید چیکار می کنید تو قرنطینه بلکه یه کار جدید اضافه شه به لیستم. :)

CM [ ۲۰ ] // Nobody - // شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹

عشق چیز وحشتناکی است

از پنجره رو برمی‌گردانم. از چه چیزی پشیمانم؟ از این‌که در اولین فرصتی که پیش آمد بیرون رفتم. از این‌که دنیا را دیدم و عاشقش شدم. از این‌که عاشق آلی شدم. حالا که می‌دانم همه‌ی آن چیزها را از دست داده‌ام، چطور می‌توانم بقیه‌ی عمرم را با این عذاب سر کنم؟ چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم بخوابم. اما تصویر چهره‌ی قبلی مامان، آن همه عشق فداکارانه‌ای که در چشم‌هایش موج می‌زند، دست از سرم برنمی‌دارد. پس به این نتیجه می‌رسم که عشق چیز فوق‌العاده وحشتناکی است. دوست داشتن کسی به همان شدت که مامان من را دوست دارد باید شبیه جان کندن قلب آدم بیرون از سینه‌اش، بدون پوست، بدون استخوان و بدون هیچ محافظی باشد. عشق چیز وحشتناکی است و از دست دادنش از آن هم بدتر است...

همه چیز همه چیز - نیکولا یون

CM [ ۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۹

چهار اردیبهشت

اردیبهشت ماه مورد علاقه ی من است. نه به خاطر شکفته شدن گل ها یا باران های بهاری اش یا به این خاطر که فرزند مورد علاقه ی بهار است. اردیبهشت ماه مورد علاقه ی من است به خاطر این که چهارمین روزش پذیرای تولدت بود و چه چیزی زیباتر از تولد تو؟

من از روز اول سال منتظر این روز بوده ام و حال که به این روز رسیده ایم نمی دانم چطور باید بگویم و از چه کلماتی استفاده کنم تا بدانی که چقدر دوستت دارم.

از چهارم اردیبهشت سال گذشته تا امروز ما کمی نزدیک تر شدیم. رازهای بیشتری از یکدیگر می دانیم. خاطره های جدیدتری ساختیم. امسال بعد از پنج سال بلاخره توانستم راضی ات کنم هری پاتر بخوانی! [ایموجی عینک با لبخند پیروزمند] مجبور شدی شش کلاغ و کوئوت شاه کش بخوانی. دارن شان بخوانی. من هم مجبور شدم فیلم های هری پاتر و ارباب حلقه ها را نگاه کنم. فیلم های نولان و سریال های کره ای. همین چند دقیقه پیش هم برایم برنامه چیدی که بنشینم فرندز ببینم :)

عزیزم، اگر می بینی که هنوز هم می آیم همان باشگاه با این که از تمام اعضایش متنفرم، اگر می بینی حاضرم آهنگ های موردعلاقه ام را بیخیال شوم و زمان ورزش کردن آن هایی را گوش کنیم که تو دوست داری، اگر می بینی که همیشه قبل از تغییر قالب یا پروفایل یا حتی قبل از پست کردن یک متن می آیم و نشانت می دهم تا برایم تایید کنی، اگر می بینی که اینقدر اردیبهشت را دوست دارم، همه به خاطر این است که من بیشتر از هرکس دیگری دوستت دارم و به گمانم خودت هم می دانی اما خاصیت این روز این است که باید اعتراف کرد و تو که می دانی شکستن سنت ها کار سختی است واقعا. :)

گاهی وقت ها آن قدر حرصم می دهی که چند تارموی سفید به آن سه دانه موهای سفیدم اضافه می شود! و گاهی وقت ها هم آن قدر حرصت می دهم و عصبی می شوی که تا مدت ها موقع حرف زدن رویت را برمی گردانی! :)

معذرت می خواهم بابت تمام آن روزهایی که با اخلاق افتضاحم عصبی یا ناراحت شدی و چیزی نگفتی. بابت تمام نادیده گرفتن نصیحت هایت که آخر کار هم کسی که صدمه می دید خودم بودم و چه صبورانه می نشستی پای دردودل هایم و مثل خیلی های دیگر این امر را نمی کوبیدی توی سرم که «مگه نگفته بودم بهت؟». از عمیق وجودم ممنونم. که ماندی کنارم و نیمه راه نشدی، که تجربیاتت را به اشتراک می گذاشتی، هوایم را داشتی، پشتیبانی می کردی و... دیگر نمی شود گفت بقیه اش را ولی بدان که کلمات نمی توانند میزان احساسم را برایت بیان کنند. :)

آخر اگر تو نبودی من دیگر با چه کسی گربه ام را مسخره می کردم و آن قدر می خندیدیم که نفسمان بالا نمی آمد؟ شب ها کنار چه کسی کتاب می خواندم؟ دیگر چه کسی دوستانم را می شناخت و خودش را جای من می گذاشت؟ به چه کسی رازهایم را می گفتم؟ اگر تو نبودی موقع چت با آنی که خودت می دانی کنار چه کسی می نشستم و اصرار می کردم که بگوید درجواب حرف هایش چه بگویم؟ (:دی) با چه کسی کیک می پختم و دوتایی گند می زدیم به آشپزخانه؟ برای چه کسی نامه می نوشتم؟ چه کسی را می توانستم پیدا کنم که به اندازه ی تو باجنبه باشد؟ چه کسی به من یاد می داد که چگونه زندگی کنم؟ امیدوار باشم؟ قوی بمانم؟

عزیزم، خوشحالم که می توانم یک سال دیگر هم کنارت باشم و برایت با آن صدای رو مخ ام هپی برثدی بخوانم! :دی بی نهایت دوستت دارم و واقعا نمی دانم که بدون توی لعنتی چطوری می خواستم زندگی کنم. تولدت مبارک!

CM [ ۱۲ ] // Nobody - // پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹