Magic Spirit

۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان

طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان مردی زندگی می کند. این را می دانم چون هر روز سر ساعت مشخصی با یک بسته سیگار و یک دفتر و قلم می نشیند روی صندلی سفت و کوچک بالکنشان، سرش را می اندازد پایین و تا وقتی که سیگارهایش تمام می شوند می نویسد. گمان کنم تنهاست. در تمام این چند ماهی که پشت پنجره با گربه ام دوتایی حرکت قلمش روی کاغذ را تماشا می کنیم، هیچ گاه دختر کوچکی نیامد روی بالکن تا صدایش بزند یا هیچ گاه زنی برایش قهوه نیاورد.

مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان هر روز گرم کن مشکی و نارنجی می پوشد و آستین هایش را میلیون ها بار تا می زند. مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان عادت دارد موقع نوشتن، دفتر را بگذارد روی زانوانش. مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان هرگاه مدتی طولانی قلمش از حرکت بازمی ایستد صندلی را می بَرَد توی اتاق، می نشیند روی لبه ی بالکن، پاهایش را آویزان می کند و قلمش به طرز معجزه آسایی شروع به حرکت می کند. مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان یک بار نگاهش به من و گربه ام افتاد که پشت پنجره نشسته بودیم و و بعد از آن نگاه، مدتی طولانی قلمش از حرکت بازایستاد. داشت فکر می کرد به گمانم چون صندلی اش را نبرد توی اتاق و روی بالکن ننشست که قلمش به طرز معجزه آسایی شروع به حرکت کند.

مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان مرد منظمی است. از آن مردهایی که یک برنامه ی ثابت را دنبال می کنند و حتی یک خاطره هم از شیطنت هایشان نمی توانند برایت تعریف کنند چون همچین خاطره ای ندارند. این را می دانم چون هر روز سر ساعت مشخصی می آمد و کارهای مشخصی انجام می داد. و چون این را می دانم، این را هم می دانم که آن روز اتفاقی افتاده بود. آن روز هم سر ساعت مشخص آمد اما دفتر و قلمش همراه اش نبود. صندلی اش را با خودش نیاورده بود. تمام مدت ایستاد و سیگار کشید و سیگار کشید و سرفه کرد و فاصله مان خیلی زیاد بود اما به گمانم رد اشک را روی صورت اش دیدم. کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و خبری از گرم کن مشکی و نارنجی اش نبود.

آن روز برای مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان اتفاقی افتاد و از آن به بعد دیگر تنها برای سیگار کشیدن آمد روی بالکن. دیگر خبری از دفتر و قلم و صندلی سفت اش نبود. اگرچه که دیگر نمی نوشت اما خوشحال بودیم بابت آمدنش. یک جورهایی عادت کرده بودیم به او. منظورم از ما، من و گربه ام است. دوتایی می نشستیم پشت پنجره و با اینکه دیگر نمی نوشت اما سیگار دود کردنش را تماشا می کردیم و من به این فکر می کردم که دارد به چه فکر می کند و گربه ام هم لابد به این فکر می کرد که چطوری برود دستش را گاز بگیرد!

شنبه، مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان نیامد. حتی برای سیگار کشیدن هم نیامد. ساعت مشخص گذشت و من و بالکن و گربه ام منتظر او ماندیم اما حتی پرده ی اتاقش هم کشیده نشد. می خواستم امیدوار باشم که آن روز که کت و شلوار پوشیده بود و رد اشک روی صورت اش دیده می شد بخاطر قراداد چاپ کتابش بود و آن اشک ها همه از سر خوشحالی بودند. می خواستم امیدوار باشم آن روزهایی که می آمد و فقط سیگار می کشید و به آدم ها نگاه می کرد دنبال نقش اصلی داستانش بود. می خواستم امیدوار باشم یک جای جدید و بهتر برای نوشتن پیدا کرده و حالا سرگرم نوشتن است و شاید سیگار را ترک کرده که دیگر برای سیگار کشیدن هم نمی آید. می خواستم امیدوار باشم.

فردای شنبه، من و بالکن و گربه ام باز هم سر ساعت مشخص منتظرش ماندیم اما جای او دو زن را دیدیم. بالکن از اینکه آن ها توی آن مانتوهای زرق و برق دارشان شق و رق ایستاده بودند و سیگار می کشیدند ناراضی بود و موقع قدم زدنشان مدام غرغر می کرد و صدای غرغرهایش آنقدر بلند بود که به گوش من و گربه ام هم می رسید و آنقدر گوش خراش بودند که گوش هایمان را گرفتیم و خواهش کردیم که غرغرهایش را تمام کند. به گمانم غرغرهایش برای آن زن ها هم گوش خراش بود چون با وحشت سیگارهایشان را انداختند توی خیابان و فرار کردند داخل خانه.

دیروز دیدیم که زن ها وسایلشان را جمع کرده بودند و داشتند می رفتند چون به نظرشان بالکن زیادی سر و صدا می کرد و آن ها می خواستند صاحب جایی باشند با یک بالکن بدون سر و صدا تا بتوانند سیگار بکشند. بالکن از کارش راضی بود و من و گربه ام هم خوشحال بودیم اما آن طور که پیش بینی کرده بودیم از مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان خبری نشد و من و گربه ام آنقدر از سوگواری های بالکن در ساعت مشخص آزرده شدیم که طی یک تصمیم ناگهانی نقل مکان کردیم به یک اتاق دیگر و دوتایی خشنود از تصمیممان شب با آرامش سر به بالین گذاشته و صبح وقتی رفتیم پشت پنجره تا من بنویسم و برای او بخوانم، زنی را دیدیم روی بالکن روبه رو که با بی شمار گل محاصره شده بود و زیرلب قربان صدقه شان می رفت. نفسِ راحتمان از برای این قضیه که حداقل طرفمان نویسنده نیست هنوز کامل از وجودمان بیرون نیامده بود که مرد طبقه سوم ساختمان روبه روییمان را دیدیم که با صندلی و دفتر و قلم اش و یک بسته سیگار قدم به بالکن گذاشت، رو به زن لبخند زد، سرش را پایین انداخت و بی توجه به ما شروع کرد به نوشتن.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // شنبه ۳۰ فروردين ۹۹

200 کلمه ی مزخرف در روز

هفته هاست که دیگر مثل سابق وقتی دست به قلم می شوم کلمات مانند آبشار راه خودشان را بر روی صفحه پیدا نمی کنند. هفته هاست که در فصل ششم مانده ام و با اینکه می دانم قرار است چه شود اما نمی دانم چطور بنویسم و «چطور نوشتن» هیچ وقت برایم سخت نبوده. حالا دیگر کلمات را احساس نمی کنم. حالا دیگر فقط کلماتند نه چیزی بیشتر. فقط کلمات و کلمات. خسته کننده اند. حالا فقط کتاب می خوانم و از نوشتن فراری ام. این قضیه هم است که چیزی برای نوشتن وجود ندارد، اما من از همان «چیزی که وجود ندارد» می نوشتم و حالا نمی نویسم و ساعت ها فصل ششم جلویم باز می ماند و من شاید فقط نیم ساعت اول را به چگونه نوشتن فکر می کنم. بقیه ی آن ساعت ها افکارم پرواز می کنند میان کتاب ها و آنقدر مشتاق خواندن بقیه ی کتاب هایم می شوم که فصل ششم را همان طور آنجا رها می کنم.

بدبختی اینجاست که مواقع کتاب خواندن، عذاب وجدان رهایم نمی کند. «200 کلمه ی مزخرف در روز» قولی بود که به خودم دادم و قول هایی که به خودم می دهم زنجیر نازک اما محکمی هستند که محدودم می کنند. 200 کلمه ی مزخرف در روز... 200 کلمه ی مزخرف در روز...

و دیشب نشستم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و به این نتیجه رسیدم حالا که بیکار شدم و نه می توانم بنویسم و نه عذاب وجدان می گذارد بروم سراغ کتاب هایم، بنشینم قالب بسازم تا یک کاری کرده باشم! قالب قبلی ام را همان روز اول دوست داشتم و هر روزی که گذشت بیشتر پی بردم که دوستش ندارم و زیادی آبی است. آبی را دوست دارم اما مرا یاد چیزهای گذشته می اندازد و من نمی خواهم یاد چیزهای گذشته بیافتم پس نشستم و گشتم و گشتم و گشتم و هزاران عکس را کنار یکدیگر گذاشتم و نتیجه اش اینی شد که می بینید. دوستش دارم. البته این همان روز اول است و کسی چه می داند، شاید هر روزی که گذشت پی ببرم که دوستش ندارم. اما حداقل یک کاری کرده ام و حالا می توانم بروم سراغ 200 کلمه ی مزخرف در روز و باقی روز را کتاب بخوانم. بدون عذاب وجدان.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // جمعه ۲۹ فروردين ۹۹

این دیگه از توان من خارجه

شما بگید بهم. من نمی تونم عاشقش نشم وقتی با همدیگه سر تخت تیمارستانمون بحث می کنیم و هر کدوممون می گیم که تخت کنار پنجره رو می خواییم؟ من نمی تونم عاشقش نشم وقتی دقیقا نیم ساعت بخاطر همچین چیزی دعوا می کنیم و آخرش انقدر می خندیم که نفسمون بالا نمی آد؟ من نمی تونم عاشقش نشم. نمی تونم. نمی تونم.

CM [ ۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۸ فروردين ۹۹

این هم از جشن ما

با گربه ام نشسته ایم پشت پنجره و دوتایی ترقه ها را نگاه می کنیم. تعدادشان کم است و فاصله بینشان زیاد، اما همین هم او را ذوق زده می کند. دست هایم را چنگ زده به امید اینکه بگذارم برود بیرون تا آن نورهای درخشانِ توی آسمان را بگیرد! اگر حواسش را پرت نکنم می رود سراغ صورتم و اگر دعوایش کنم پرده های خانه را جرواجر می کند... نیمه شعبان مبارک :)

CM [ ۱۷ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ فروردين ۹۹

گریزی به سوی کتاب

کتابایی که تو این چند روز خوندم با یه توضیح کوتاه ازشون... ایده ی هلن :) خیلی قشنگه. ممنون از دعوتش. هرکسی که اینو می خونه و دوست داره بنویسه دعوته :)

پای چپ من - کریستی براون

این یه داستان واقعیه. براون داستان خودش رو نوشته، فقط با پای چپش. اون تو یه خانواده ی پرجمعیت به دنیا اومده (17 تا خواهر و برادر داره...) نمی تونه حرف بزنه و جز پای چپش نمی تونه بدنش رو هم تکون بده... در یک کلمه قشنگ بود. از روش هم یه فیلم ساختن که دنیل دی لوئیس بازی کرده و برای این بازی جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد. خیلی هم پیشنهاد نمی شه ولی قشنگه.

مطلقا تقریبا - لیزا گراف

داستان درباره یه پسر 10سالس به اسم آلبی که تقریبا هیچ دوستی نداره، ریاضیش خوب نیست و نمی تونه خوب بخونه. از مدرسش اخراج می شه و مجبور می شه از تنها دوستش جدا بشه. اما پرستار جدیدش که برخلاف پدر و مادرش به آلبی اصرار نمی کنه کتابایی در حد سن خودش بخونه و بدون حتی یک روز غیبت سر کلاس های درسش حاضر بشه به آلبی کمک می کنه که اعتماد به نفس پیدا کنه و خودش رو همونطوری که هست بپذیره. آلبی می فهمه که «باحال بودن» توی مدرسه اصلا باحال نیست و یاد می گیره که وقتی کسی بهش می گه منگل نباید ناراحت بشه و نباید کنترلش رو از دست بده.

کتاب قشنگی بود با قلمی روون و ساده. فصل هاش هم کوتاه بودن و تو هر کدوم از اون ها یه اتفاق رو خیلی کوتاه توضیح می داد. من قلم لیزا گراف رو خیلی دوست دارم اما این کتابش یکم برام خسته کننده بود. چتر تابستان و کلاف پرگره قشنگ تر و با پردازش بهتری نوشته شده بودن. اما اگه به این جور ژانرها علاقه دارید مطمئنم خوشتون می آد.

هفت تا هفت تا - هالی گلدبرگ اسلن

صفحه ی حدودا 4 بود که پدر و مادر ویلو، یه دختر یازده ساله، تو تصادف ماشین می میرن و ویلو یتیم می شه و از اونجایی که فامیلی هم نداره که بره پیششون، خانواده ی یکی از دوستاش که وضع مالی خوبی ندارن سرپرستی موقت اونو قبول می کنن. ویلو دختر خیلی باهوشیه و اون قدر اطلاعات عمومیش بالاست که تست های تیزهوشان و امتحانات دانشگاه های پزشکی رو بدون هیچ غلطی جواب می ده. مدرسه فکر می کنه تقلب کرده و اونو می فرستن پیش مشاور. کتاب خیلی تاثیرگذاری بود. ویلو دو نفر از بهترین و تنها آدم هایی که توی زندگیش بهش اهمیت می دادن رو از دست می ده و درعرض چند ماه هفت نفر رو پیدا می کنه که بی اندازه براش ارزش دارن... فصل های کتاب یکی درمیون از اول شخص به سوم شخص تغییر می کنه و یجورایی جالبه. واقعا پیشنهاد می شه و خیلی خیلی قشنگه. جزو رمان هاییه که باید خواند :)

جز از کل - استیو تولتز

اگه هنوز جز از کل رو نخوندید باید بگم که نصف عمرتون برفنا رفته و قاطعانه و عاجزانه خواهشمندم که برید بخونید و از قطر زیاد کتاب وحشت نکنید لطفا. کتاب اونقدر قشنگ نوشته شده که اصلا متوجه گذر زمان نمی شید. داستان درباره ی خانواده ی «دین» هست. خانواده ای که به جرئت می تونم بگم بدبخت ترین خانواده در طول تاریخ حساب می شن! یکی از پسراشون بزرگ ترین خلافکار استرالیاست و اون یکی یه فیلسوف که تو حرف هاش یه خط درمیون از فروید و داروین نقل قول می کنه و ایده های احمقانه و خاصی داره که وقتی اجراشون می کنه همه رو به خاک سیاه می نشونه.

داستان هم از زبان مارتین دین تعریف می شه هم از زبان پسر مارتین، جسپر. کتاب یکم فلسفیه چون مارتین بلاخره یه فیلسوف محسوب می شه. طنز ظریفی هم داره که خیلی جالب کرده داستان رو. اتفاقات خیلی خاص بودن و اصلاااا و اصلاااا کلیشه ای نبود. جالب ترین کتابی بود که تابحال خوندم و واقعا پیشنهاد می شه. این اولین رمان استیو تولتزعه و نوشتنش 5 سال طول کشیده.

چیز جالبی که توجه همه ی منتقدین رو جلب کرده نحوه ی شروع این کتابه که به نظرشون بهترین و پرکشش ترین شروع بین رمان هاست:

هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادیی‌ام را از دست دادم.

هنر ظریف رهایی از دغدغه ها - مارک مانسن

بعد از خوندن کتاب خودت باش دخترِ ریچل هالیس این دومین کتابی بود که توی این زمینه می خوندم. کتاب خوبی بود و بعضی قسمت هاش واقعا آدمو به فکر فرو می برد. تنها چیزی که می خواست بهمون تو کتاب بگه این بود که «دغدغه هامون رو درست انتخاب کنیم» و بیخودی نگران چیزای کوچیک نباشیم. مارک مانسن معتقده که فقط کافیه بدونیم باید دغدغه ی چی رو داشته باشیم و اون وقت دیگه احساس ناامیدی و پوچی نداریم. بعضی جاها موافق نبودم باهاش ولی در کل چیزای خوبی می گفت و اگه به این جور کتابا علاقه دارید پیشنهاد می کنم بخونید حتما. توی طاقچه با تخفیف هست. کوتاهه و آخرش هم با یه داستان کوتاه جالب تموم می شه که باید بخونید فقط :))

یکی از ما دروغ می گوید - کارن. ام مک منس

بذارید از همین اول بگم. پایان کتاب رو دوست نداشتم. واقعا ناامید شدم آخرش. ولی پردازش خیلی قوی بود و دقیقا تا ده صفحه مونده به آخر کتاب معتقد بودم یکی از بهترین کتابای جناییه که تاحالا خوندم... داستان درباره سایمونه که یه پسر دبیرستانیه گوشه گیره و یه نرم افزار داره که توش رازهای بقیه بچه های مدرسه رو فاش می کنه برای همه. سایمون یه روز به طرز مشکوکی می میره و چهار نفر متهم اصلی این قتل هستن. و... اینجا همه دارن دروغ می گن حتی اون کسی که بنظرتون خیلی معصومه و امکان نداره دروغ بگه. خلاصه که... جز پایانش یه کتاب جنایی و عاشقانه ی قشنگه.

زندگی داستانی ای. جی. فیکری - گابریل زوین

این... فقط... خیلی قشنگ بود. فقط می تونم بگم برید بخونید و لذت ببرید :)

بچه های خاص خانه ی خانم پریگرین - رنسام رینگز

یه داستان تخیلی جالب که وقتی فهمیدم مجموعس و جلدهای بعدیش توی طاقچه و فیدیبو نیست و انگار حتی ترجمه هم نشده از زندگی ناامید شدم قشنگ. کتاب قشنگی بود ولی پیشنهاد می کنم صبر کنید جلدای بعدیش ترجمه بشن بعد برید سراغش :) چون اصلا مشخص نشد چی به چیه و داستان نصفه موند عملا.

یکی برای خانواده ی مورفی و بیرون ذهن من هم اونقدر قشنگ بودن که پست اختصاصی دارن برای خودشون و پیشنهاد می شن خیلی زیاد.

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۹ فروردين ۹۹

سر الکس عزیزتر از جانم

سِر الکس عزیزم، 

سلام. باورم نمی شود که دارم برای تو می نویسم. همین چند دقیقه ی پیش بود که بیخیال بیماری و کرونا و غیره، تو را در آغوش کشیدم و سال نو را تبریک گفتیم به یکدیگر. عجیب است و یک جورایی هم بامزه. من را می شناسی دیگر؟ معلوم است که می شناسی! آخر کدام احمق دیگری میان اطرافیانت پیدا می شود که با اینکه تمام روز کنارت است، اما باز هم برات نامه می نویسد؟ از همه مهم تر. من و تو، دو برادری هستیم که قرار است دوشادوش یکدیگر اسب برانیم و پشت به پشت هم دربرابر شیطان ها مبارزه کنیم! پس چه کسی جز من از اسم شوالیه ای تو خبر دارد؟ 

سِر الکس عزیزتر از جانم، سی و شش روز مانده به روز تولدت و هر سالی که می گذرد تو بزرگ تر می شوی و با اینکه خودت قبول نمی کنی، اما من می ترسم از روزی که بروی و من بمانم با لباس های شوالیه ای و شمشیرها و اسبمان. من هنوز خیلی جا دارم تا پا به جوانی بگذارم و تو از همین حالا داری جوانی را تمام می کنی. بامزه نیست؟ البته که نیست. وحشتناک است. 

ما پارسال عید، دو تا دختر عادی بودیم که اختلاف سنی شان زیاد از حد است. و امسال، ما دوتا شوالیه هستیم که یکی از ما قرار است به زودیِ زود، آن یکی را ترک و پادشاهی را به دستش بدهد. من پادشاهی را نمی خواهم. من لقب شوالیه ی بزرگ تر را نمی خواهم. من فقط می خواهم سال دیگر و سال بعد از آن هم دوتا شوالیه باقی بمانیم. من فقط می خواهم تو تا ابد سِر الکس بمانی و من تعظیم کنان و لبخند بر لب پیراهن شوالیه ایت را برایت بیاورم.

ما دوتا شوالیه هستیم و قرار است دوتا شوالیه باقی بمانیم و هیچ احمقی قرار نیست این جایگاه را از چنگ ما دربیاورد. مگر نه؟ 

با احترام، سِر ویلیامز.

CM [ ۱۲ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹

بیرون ذهن من

من کتاب های زیادی درباره ی بچه های خاص خوندم. دخترها و پسرهایی که به هردلیلی با بقیه متفاوت بودن. بیماری های خاص. اوتیسم، معلولیت جسمی، فلج مغزی، ناشنواها و خیلی چیزهای دیگه. همه شون بدون استثنا باعث شدند به فکر فرو برم و به این فکر کنم که کاش لیاقتش رو داشته باشم بتونم در زندگیم به یکی از این افراد کمک کنم، هر چند که صبر خیلی زیادی می خواد. 

اما امروز شروع کردم به خوندن "بیرون ذهن من". خاص ترین کتابی که در این زمینه خونده بودم. یه کتاب کوتاه با قلم روون و ساده. درباره دختر ده ساله ای به اسم ملودی که نمی تونه حرف بزنه و نمی تونه حرکت کنه. (ملودی کاملا شبیه استیون هاوکینگه و توی کتاب هم نویسنده چندین بار بهش اشاره کرد) همه فکر می کردند که اون از لحاظ ذهنی عقب موندس اما اون جواب همه ی سوال هارو می دونست ولی فقط راهی برای بیانش پیدا نمی کرد... توی تک تک صفحاتش می تونستی غم و ناتوانی ملودی رو لمس کنی. و وسطای داستان بخاطر پیروزی های کوچیک اما قشنگش مملو از غرور و شادی شی. (اعتراف می کنم که بعضی از قسمتاش از شدت شادی فریاد می زدم تو خونه :")) ملودی دختر قوی و سرسختی بود که باوجود بدرفتاری های بچه ها توی مدرسه باز هم حاضر نشد تسلیم بشه. ملودی شخصیت مستقل، قدرتمند، باهوش و از خود گذشته ای داشت و من در تمام مدت بهش افتخار می کردم. از اعماق قلبم. 

من فهمیدم که موقع برخورد با کسایی مثل ملودی نباید نگاهمون رو به چیز دیگه ای معطوف کنیم یا تظاهر کنیم که اون رو ندیدیم. بلکه فقط کافیه که بریم نزدیکشون و بهشون بگیم "سلام!"

من واقعا از شارون ام. دراپر بخاطر خلق این کتاب ممنونم. و خوشحالم که موقع پایان کتابش دقیقا همون چیزی رو با خودم تکرار کردم که اون می خواست خوانندگان جوانش بعد از خوندن کتاب بهش فکر کنن: «وای، معرکه بود! این کتاب منو به فکر انداخت، بهم فهموند که آدم ها بیشتر از اون که با هم فرق داشته باشن، به هم شبیه ان. از کمبودهای زندگی آدم هایی مثل ملودی تصوری نداشتم. حالا یه جور دیگه فکر می کنم.»

به گفته شارون ام. دراپر اون دوست داره که ما این کتاب رو بغل کنیم و بعد به دست دوستان، والدین و معلم هامون بدیم. پس منم ازتون می خوام که هرکتابی که دارید می خونید رو بذارید زمین، نصف روزتون رو به ملودی اختصاص بدید و خودتون رو برای یه داستان فوق العاده آماده کنید!

CM [ ۱۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹

کاف ی میم ی الف

کلاس پنجم که بودم، بخاطر کلاس بندی از تمام دوستانم جدا شده و در کلاسی افتادم که هیچ کدام از اعضایش را نمی شناختم. چند ماه اول وضعیت تحصیلی ام افت کرده بود و از آنجا که هر روز روابطم با دوستانم که همه شان در یک کلاس دیگر بودند بدتر می شد تصمیم گرفتم یکی از هم کلاسی هایم را برای دوستی انتخاب کنم. از آنجایی که من هیچوقت نتوانستم قدم اول را برای دوستی بردارم - و هنوز هم نمی توانم - نقشه هایم همه شان نابود می شد و من تا مدت ها یک گوشه می نشستم و بقیه را تماشا می کردم. مدت ها به همان وضع گذشت تا آن که دختر زیبایی که صندلی جلو می نشست و من هیچ وقت یک بار هم دقیق صورتش را نگاه نکرده بودم زنگ ورزش ناگهان تصمیم گرفت که بیاید توی تیم تک نفره ی من. او کافِ عزیزم بود. دختری که همه جوره هوایم را داشت و وقتی دوتایی کار خلافی انجام می دادیم نقشه می کشید تا هر جور شده خلاص شویم. آن موقع، بحث صحبت های ما فقط من بودم. دوستان من، خانواده ی من، مشکلات من، برخورد معلم ها با من، علایق من، کتاب های من. من برخلاف هم سن هایم چیزی از دوستی نمی دانستم و او تمام بار دوستیمان را به تنهایی به دوش می کشید. او اولین دوست صمیمی و واقعی ای بود که داشتم. او اولین کسی بود که مرا همان طور که هستم قبول کرد. او اولین کسی بود که دوستش داشتم. صادقانه.

حیاط را طی می کردیم و جایی پیدا می کردیم که احتمال استراق سمع کردن حرف هایمان کمتر باشد؛ و طوری یواشکی حرف هایمان را می زدیم که انگار نقشه ی بمباران یک شهر را طراحی می کردیم!... و سال بعد همه چیز تغییر کرد. طبق یک قرارداد نانوشته دیگر سراغ یکدیگر نرفتیم. نمی دانم بخاطر جدا شدن کلاس هایمان بود یا سال پیش اتفاقی افتاده بود (اگر هم اتفاقی افتاده بود حافظه ام بسیار داغان است و به خاطر نمی آورم) اما هر چه که بود لابد خیلی شدید بود چون هیچ کدام سراغ آن یکی نمی رفتیم. راستش را بخواهید، او حتی توی ذهنم هم نبود، با اینکه تمام مدت با یکدیگر برخورد داشتیم. او همه جا بود و من هیچ گاه حواسم به او نبود. حالا که آن زمان ها را مرور می کنم احساس عوضی بودن دارم. او اولین و صادقانه ترین دوستم بود و با اینکه هیچوقت آن طوری سراغم نیامد اما می دیدم که می خواهد سر صحبت را باز کند و من هم قدمی برنمی داشتم... شاید هم منع شده بود از صحبت با من. نمی دانم. اما هر وقت به او فکر می کنم قلبم فشرده می شود. اگر یک ماشین زمان داشتم دلم می خواست برگردم به کلاس پنجم و آن بار سنگین دوستی و محافظت از یک دخترِ احمق که هیچ چیز از دوستی سرش نمی شد را از روی شانه هایش بردارم و از او تشکر کنم بخاطر تمام کارهایی که برایم انجام داد. دلم می خواست از او تشکر کنم بابت اعتمادش به من در حالی که دوستان چندین و چند ساله ام رهایم کرده بودند و هم کلاسی هایم جرئت نمی کردند بیایند سراغم. من می خواهم زمان برگردد و از او بپرسم کتاب مورد علاقه اش چیست. می خواهم رنگ مورد علاقه اش را بدانم و خلقیات مادرش را. اینکه پدرش آخر هفته ها او را بیرون می برد یا نه. می خواهم روابطش را با خواهر کوچکترش بدانم. می خواهم بدانم آن سگی که پدرش برایش خریده بود نامش چه بود. می خواهم سوالاتی که او از من می پرسید را از خودش بپرسم. می خواهم بدانم دوستم دارد یا نه. می خواهم بدانم از دستم خسته شده بود؟ از بار سنگینی که روی دوشش بود و دوستی سردی که به گمان خودش یک طرفه بود... وقتی به او فکر می کنم و بی خیالی ام نسبت به او، به این فکر می افتم که شاید همین حالا هم کسی هست که حواسش به من است و من از او غافلم. شاید همین الان هم کسی دارد بار سنگین دوستی مان را به دوش می کشد و شاید از دستم خسته شده و من بیخیالانه از کنارش می گذرم. شاید همین حالا هم کسی را با بی خیالیم رنجانده ام و او به رویم نیاورده است...

اگر زمان به عقب برمی گشت دلم می خواست کمی، تنها کمی، کافِ عزیزم را بیشتر بشناسم. این یکی از عمیق ترین و ناامیدانه ترین آرزوهایم است که به برآورده شدنش ایمان دارم. اگر تنها بتوانم یک بار، یک زمانی، یک جایی، حتی در پیاده رو، او را ببینم؛ چنان دستش را محکم خواهم چسبید که حتی اگر فراموشم کرده باشد به خاطر بیاورد. به خاطر بیاورد آن روزهایی که نمی توانستم حرف بزنم و تنها دستش را چنگ می زدم و او هیچ نمی گفت. اگر تنها زمان به عقب برمی گشت... اگر...

// Nobody - // پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹

اون

صورتش دقیقا رو به روی صورتم بود. آنقدر نزدیک که می توانستم لکه ی زیر چانه اش را ببینم. چشمانش از فرط خواب باریک شده بود و به بازی دستانم نگاه می کرد. آهی کشیدم و شروع کردم: «بدبختی پشت بدبختی. از یه طرف مهلتم داره تموم می شه و نمی ذارن به کتابام برسم. از اون طرفم نصفه شب باید بشینیم یه صفحه کتاب بخونم براش. از اون طرفم دلم می خواد بهش بگم همه چیو ولی بعدش می گم که چی خب. از یه طرف دیگه هم می گم اگه بگم می شه مثل قضیه ی سما... اصلا. بگو ببینم. چرا تصمیم گرفتم از اولش برم سمتش؟ هان؟» بعد ناگهان یادم می آید که قرار است سرعتم روی نمره ی یک باشد. با کف دست می کوبم روی پیشانی ام و او از خواب می پرد. غر غر می کند و چند متر می رود آن طرف تر تا از دست صاحب روانی اش در امان باشد. کلافه می شوم و تایمر را قطع می کنم. 3 دقیقه ی تمام چرت و پرت گفتم بدون اینکه اصل قضیه یادم باشد. آه می کشم و آرام می روم سراغش. کنارش دراز می کشم، زمان را روی 30 دقیقه تنظیم می کنم و چرت و پرت گویی ام را از سر می گیرم. با انگشتانم کلماتم را می شمارم و می گویم و می گویم و می گویم و او هم گوش می دهد بدون اینکه از سرعت پایینم حوصله اش سر برود. درست برعکس بقیه. صدای زنگم بلند می شود که نشان از تمام شدن 30 دقیقه است. از جایم بلند می شوم و او هم بلند می شود. کش و قوسی به بدنش می دهد. برایش غذا می ریزم و منتظرش می مانم. بعد، در را باز می کنم و دوتایی از اتاق بیرون می رویم و مثل هر بار متعجب می شوم از اینکه دقیقا از کجا متوجه می شود که چه موقع می روم سراغ تمریناتم! به وفاداری اش فکر می کنم و آن چنان علاقه ام به او شدید می شود که هیچ بنی بشری را در تمام دنیا به آن اندازه دوست نداشته و نخواهم داشت.

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹

یک عدد ذوق زده

اینو می بینید؟ =) می بینید چقدر خوشگله؟ =) می بینید چطوری قرارعه خاطره بمونه تا همیشه؟ =) حسنا زحمتشو کشیده =) یه عالمهههههه مرسییییی =))))))))

CM [ ۱۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۶ فروردين ۹۹