Magic Spirit

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

کلمه‌های جادویی

همه به معلم حسابانی نیاز دارن که وقتی داری از شدت استرس گوشه‌ی کلاس می‌لرزی و نمی‌دونی اول سوال‌های جزوه‌ت رو حل کنی یا کتاب‌کارت؛ شیمی بخونی یا حسابان؛ تست آمار بزنی یا هندسه؛ بیاد بشینه پیشت. بغلت کنه. بگه مهم نیست. من این همه درس خوندم. چی شدم؟ هیچی نمی‌شه. ارزش نداره. مهم نیست. بعد بگه ناهار آوردی؟ و وقتی می‌فهمه نیاوردی بگه کسی که نمی‌فهمه. بیا بریم بیرون بخوریم. بیرون پیتزا بخورین. بهت یکم از دخترش بگه. تعریف کنه که اجازه نمی‌داده کاری رو بکنه که دوست نداره. که این روش تدریس به هیچ دردی نمی‌خوره. که دلش می‌خواسته بشینه از چیزهایی برامون بگه که تو زندگی‌مون به دردمون می‌خوره. یه‌لحظه حس کردم معلم ادبیاته. نگاهش می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که اگه تو مدرسه می‌دیدمش؛ قطعا فکر می‌کردم معلم ادبیاته. کی فکرشو می‌کنه که ریاضیات محض خونده؟

همین‌طوری نشستیم حرف زدیم. بعدش رفتیم مدرسه. نمی‌دونیم معاون فهمید یا نه. ولی احتمالا فقط به رومون نیاورد. همه به همچنین معاونی نیاز دارن. از این‌ معاون‌ها که می‌دونه بهترین‌دوستت موهاش صورتیه و روی گردنش تتو داره ولی تصمیم می‌گیره جوری رفتار کنه که انگار ندیده‌تش.

همه به همچین معلم حسابانی نیاز دارن. که وقتی بعد از این‌که وسط مدرسه با هم جیم شدین و به زنگ آخر که با خودش کلاس داشتین دیر رسیدین؛ فقط بخنده. بعدش بگه درسمون جلوئه و تصمیم نداره درس بده. بشینه روی نیمکت بغلی. بگه بچه‌ها بیایین حرف بزنیم. این جمله خیلی جادوییه. "بیا حرف بزنیم." من با همین یه جمله عاشقش شدم. معلم حسابان نه. اون رو می‌گم. همین‌موقع‌ها بود نه؟ یلدای دو سال پیش بود. وقتی هنوز پته‌دوزی می‌کردم و تا صبح بیدار می‌نشستم. ولی این متن درباره‌ی اون نیست. درباره‌ی معلم حسابانه. پس آره. همه به معلم حسابانی نیاز دارن که بشینه روی نیمکت بغلی و بگه بچه‌ها بیایین حرف بزنیم. بیایین فقط حرف بزنیم.

// Nobody - // دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

رنائوی عزیز؛

امیدوارم وقتی که این رو می‌خونی خوب باشی.

نمی‌دونم تابه‌حال چنین احساسی داشتی یا نه؛ اما یک‌سری حرف‌ها هستن که ارزش ندارن به کسی گفته بشن. حرف‌هایی که نمی‌تونی به کسی بگی و حتی نمی‌تونی برای کسی تایپ کنی. من باید این‌ها رو یه‌جا می‌نوشتم. باید یکم از حسی که ازت می‌گرفتم رو می‌آوردم توی وبلاگم. تا دوباره بنویسم. سر الکس برام خیلی عزیزه، ولی احساس خونه نمی‌ده. این‌طوری بود که یه بخش جدید به اسم "برای رِی" ساخته شد.

بعد از اون افتضاحی که شد؛ که همه اومده بودن این‌جا و داشتن همه‌جاش رو می‌گشتن و درونم رو مثل یه کتاب‌باز می‌خوندن؛ این احساس رو داشتم که نوشتن خیلی به‌دردنخوره. وقتی که زیبا نمی‌نویسم و هیچ هدفی هم ندارم و حتی ادبی هم نمی‌نویسم؛ چرا باید هم‌چنان مصرانه این‌جا رو نگه دارم؟ ولی وقتی تونستم دوباره قایمش کنم و مثل یه راز کوچیک زیر تخته‌های اتاقم گذاشتمش؛ یادم افتاد که چرا این‌جا موندم. همون‌جا فهمیدم که این یه سمفونی بی‌صدا بوده. و باید بی‌صدا بمونه. نباید خواننده‌های زیادی داشته باشه. چون من هیچ‌وقت نتونستم صداهای بلند رو تحمل کنم. چون من نتونستم کمال‌گراییم رو بذارم کنار. و نتونستم هیچ‌وقت از آدم‌های دورم بنویسم و اجازه بدم که متوجه‌ش شن. من نمی‌تونم از آدم‌ها ننویسم. نمی‌تونم روابطمون؛ احساساتمون و رازهای کوچیکمون رو؛ روی کاغذ بالا نیارم.

این تقریبا یه شروع دوباره‌ست؛ و با نبودن کسایی که از اول هم قرار نبود باشن؛ شروع دوست‌داشتنی‌ایه.

با آرزوی بهترین‌ها برات؛

نوبادی.

پ.ن: اصلا به‌خاطر این‌که مجبور شدم سمفونی آف لایفم رو از دست بدم حرص نمی‌خورم.

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // شنبه ۲۷ آذر ۰۰