۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

دلقک گفت: بیش از همه، این خصوصیت مردم تو رو هیچ‌وقت نتونستم درک کنم. شما تاس می‌ندازین و می‌دونین که کل بازی ممکنه با یه چرخش تاس تغییر کنه. شما کارت‌هاتون رو تقسیم می‌کنین و می‌گین کارت‌های یه دست می‌تونه سرنوشت بازی رو تغییر بده. اما وقتی بحث سر کل زندگی باشه، با مخالفت دماغ‌تون رو بالا می‌کشین و می‌گین توی این دنیای بزرگ از دست یه آدم بی‌ارزش، یه ماهی‌گیر، یه نجار، یه دزد یا یه آشپز چه کاری برمی‌آد؟ و با این حرف‌ها عمر خودتون رو هدر می‌دین، درست مثل شمع‌هایی که وسط یه اتاق خالی می‌سوزن.
به او یادآوری کردم که: سرنوشت همه این نیست که آدم‌های بزرگی باشن.
- مطمئنی فیتز؟ مطمئنی؟ اگه زندگی یه انسان هیچ تاثیری روی زندگی کل جهان نداشته باشه پس چه فایده‌ای داره؟ چیزی غم‌انگیزتر از این رو نمی‌تونم تصور کنم. چرا فکر می‌کنی یه مادر نمی‌تونه با خودش بگه که اگه من این بچه رو خوب تربیت کنم، اگه بهش عشق بورزم و ازش مراقبت کنم، توی زندگیش باعث لذت و خوشحالی آدم‌های اطرافش می‌شه و این‌طوری می‌تونم دنیا رو تغییر بدم؟ چرا فکر می‌کنی کشاورزی که یه بذر رو می کاره نمی‌تونه به همسایه‌ش بگه این بذری که من امروز می‌کارم، فردا یه نفر رو سیر می‌کنه و من با این کار دارم دنیا رو تغییر می‌دم؟
- این چیزی که می‌گی فلسفه‌ست، دلقک. و من هیچ‌وقت فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نداشتم.
- نه فیتز، این زندگیه. و هیچ‌کس فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نداره. هر موجود زنده‌ای در این دنیا باید در هر لحظه از زندگی به این موضوع فکر کنه. در غیر این صورت ما با چه امیدی هر روز صبح از خواب بیدار می‌شیم؟

از کتاب آدمکش سلطنتی - رابین هاب.

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۳۰

رنائوی عزیزم،

واکنش آدم‌های اطرافم وقتی که می‌فهمن سرطان خون دارم خیلی جالبه. هیچ واکنشی دو بار برام تکرار نشد. یکی تا آخر روز افسرده بود. اون یکی داشت کتکم می‌زد و قول می‌‌گرفت که باید حتما خوب شم و برم مدرسه. اون یکی اصلا باهام حرف نزد. خیره شده بود یه گوشه و از اون روز به بعد هم باهام ارتباط نگرفت. یکی دیگه اولش شوکه شد؛ ولی بعدش خیلی خوب کنار اومد. بهم گفت قوی باشم و این‌که درست می‌شه همه‌چیز.

این جمله رو توی دو هفته‌ی اخیر بیشتر از کل زندگیم شنیدم. که قوی باشم و همه‌چیز قراره درست بشه. ولی من هنوز فرصت نکردم با تغییرات جدید زندگی‌م کنار بیام و هنوز درست نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده. هنوز دلم برای باشگاه و خونه تنگ نشده؛ و هنوز بدنم قویه و به شیمی درمانی واکنش چندانی نشون نمی‌ده. اولش فقط به این فکر می‌کردم که کی سال نو می‌شه تا برم خونه. تا دوباره درس‌هام رو بخونم و سعی نکنم فامیلی پرستارها رو یاد بگیرم؛ چون من قرار نیست این‌جا موندگار شم. روزهای اول حتی بهم نمی‌گفتن قضیه چیه. ولی کم‌کم کنار اومدم. لپ‌تاپم رو پر از فیلم کردم و آوردم. مدام از کتابخونه‌ی طبقه‌ی پایین کتاب گرفتم. با گفتار درمان طبقه‌ی پایین حرف زدم که برم پیشش چون حالا حالاها نمی‌تونم برم پیش خانم موشه‌ی خودم. پرستارها رو شناختم. با خیلی‌هاشون دوست شدم و با بعضی‌هاشون کنار نیومدم. با بچه‌های بخش و ویکتور بعدازظهرها می‌شینیم حرف می‌زنیم یا بستنی می‌خوریم. چون بستنی تنها چیز آماده‌ایه که برای بدن‌هامون ضرر نداره.

باعث تاسفه اگه بگم؛ ولی درس‌هام رو رها کردم. حداقل فعلا. نباید به خودم این اجازه رو می‌دادم؛ ولی می‌خوام قبل از سال نو حداقل دو هفته راحت باشم. این تصمیم درستی بنظر می‌رسید تا اینکه کتاب‌های کنکور ویکتور رو توی اتاقش دیدم و تمام شب داشتم با تصمیمم کلنجار می‌رفتم. ولی هنوز هم از تصمیمم برنگشتم. تنها کاری که می‌کنم اینکه زبان می‌خونم. هم انگلیسی؛ هم چینی. کتاب‌های انگلیسی خیلی زیبایی طبقه‌ی پایین پیدا کردم که گشتن برای معانی کلماتش از زیباترین کارهام شده. نمی‌تونم چینی بنویسم؛ چون هنوز عادت نکردم با یه سرم توی دستم مداد دست بگیرم. ولی خیلی زود قفل این مهارت هم برام باز می‌شه. به‌طور خلاصه اگه بخوام بگم؛ حالم خوبه. نمی‌تونم این رو درباره‌ی خانواده هم بگم. چون همون‌طور که هیزل* گفته بود مزخرف‌ترین چیز بعد از سرطانی بودن؛ این‌که بچه‌ی سرطانی داشته باشی. جوری که زندگی یهو عوض شد؛ هنوز مثل یه رویا می‌مونه. تنها چیزی که نگرانم می‌کنه؛ نیانکوعه. اون شب‌ها بدخواب شده؛ چون نمی‌تونه تنها بخوابه. غذا نمی‌خوره و ریزش مو گرفته. دلم می‌خواد بیارمش این‌جا و دوتایی به قیافه‌ی پرستارها بخندیم؛ ولی فعلا باید یکم تحمل کنه. چون هم‌اتاقی جدیدم؛ عسل؛ حالش به اندازه‌ی من خوب نیست و درضمن از گربه‌ها متنفره. دیشب که بارون می‌بارید و خون‌دماغش بند نمی‌اومد و نشسته بودیم کنار پنجره که یکم حال و هواش عوض شه بهم گفت سه ساله که مرتب می‌آد این‌جا و دیگه خسته شده. وقتی پرستار اومد و گفت اون یه قهرمانه؛ خندید. گفت دلش نمی‌خواد قهرمان باشه. و فقط می‌خواد بره خونه. اون توده‌ش رو ماه پیش جراحی کرده؛ ولی هنوز هم سلول‌های سرطانی رهاش نکردن. نمی‌دونم از این قضیه خوشحال باشم که هیچ‌وقت لازم نیست نگران جراحی‌ باشم؛ یا غصه‌ی این رو بخورم که سلول‌های سرطانی توی خونم دارن می‌رن سمت مغز و قلبم. اون روز که به ویکتور این‌ها رو می‌گفتم چیزی نگفت. ولی بعدش برام fireflies فرستاد که برام جالب بود. فکر نمی‌کردم کره‌ای گوش کنه. ولی به قول آنه؛ این‌که یه هم‌رگ و ریشه همین اتاق بغلیت باشه؛ خیلی حس خوبی داره.

من به یکی قول داده بودم که توی نامه‌ی بعدی از خود بیماری و درمانش بیشتر بگم.

هوم. خب.

علائم خاصی نداشت. همه‌چیز از این شروع شد که من موقع ورزش زود خسته می‌شدم. سرگیچه می‌گرفتم و مجبور بودم استراحت کنم. چیز عجیبی نبود و مربی‌م گفت گردو و جیگر بخورم. و بهتر شدم. ولی بعدش بدتر شد. دیگه پیاده تا مدرسه رفتن راحت‌ترین کار دنیا نبود و توی مترو باید می‌نشستم. بخاطر همین رفتم دکتر. اون‌ها آزمایش خون گرفتن و گفتن که کم‌خونی خیلی شدید دارم. و باید برم پیش یه متخصص خون. این کارو کردم. اون هم عمل‌ها و نمونه‌برداری‌های مخصوص خودش رو انجام داد. (که بیهوشی داشت. و خنده‌داره اگه بگم. ولی وقتی که می‌خواستن بیهوشم کنن؛ پرستار گفت تا سه بشمار؛ و قبل از اینکه شمارشش رو شروع کنه من بیهوش بودم. (: دکتر تا یه هفته سربه‌سرم می‌ذاشت و فکر کنم برای همه تعریف کرده.)

من واقعا باید خوشحال باشم که باشگاه می‌رفتم. چون اگه نمی‌رفتم؛ شاید خیلی دیر می‌شد و هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم. در حال حاضر؛ فقط بیست‌وپنج درصد سلول‌هام سرطانیه. و با یه برنامه‌ی شیمی درمانی حداقل چهار سال دیگه می‌تونم از شرش خلاص بشم. اگه داروها جواب بدن؛ و همه‌چیز خوب پیش بره.

با آرزوی بهترین‌ها برات؛

نوبادی.

پ.ن: من هم‌چنان موهام رو دارم.

پ.ن2: توی fireflies یه قسمتی داره که می‌گه

Don't be afraid tonight, afraid tonight
Just know you're never be lonely
I know it's hard sometimes, to see the light
But you and I keep on dreaming

و این حق‌ترین چیزیه که این چند روز شنیدم.

پ.ن3: بحث دیروزمون درباره‌ی این بود که لذت ببریم. از بودن توی این بخش و حتی از اون لحظه‌های ناامیدی نصفه‌های شب. چون اون موقع دیگه لذت بردن از همه‌چی راحت می‌شه. برای خودمون هدف گذاشتیم و تلاش می‌کنیم از هرکاری لذت ببریم. (درس نمی‌خونیم. فعلااا. جز ویکتور. چون حتی در حالت عادی هم ازش لذت نمی‌بردیم.) ولی کارهای جدید شروع کردیم. مباحث مختلف رو می‌خونیم تا شاید اون درسی که خوندنش برامون لذت داره رو پیدا کنیم. چون؛ مگه زندگی دیگه چی داره؟ جز این‌که حتی از سختی‌هاش لذت ببریم؟ دیگه چی داره؛ جز این‌که پول و شغل‌های تاپ رو رها کنیم؛ تا بریم سراغ کاری که دوست داریم و بهمون لذت می‌ده؟ خوشحالم که با این اتفاق زندگی متوقف نشد. فکر کنم اگه به قول ویکتور توی گل و لای ترس‌هام می‌موندم؛ نمی‌تونستم حتی تا عید دووم بیارم. ما با هرچیزی؛ همون لحظه‌ای که قراره اتفاق بیفته روبه‌رو می‌شیم. اگه قراره وایت‌مون پایین بیاد و قرنطینه شیم؛ الان بهش فکر نمی‌کنیم. اگه فردا داروی سنگین داریم؛ امروز تا می‌تونیم بستنی می‌خوریم. اگه قراره موهامون رو تا یه هفته‌ی دیگه بزنیم؛ تا می‌تونیم مدل موی جدید امتحان می‌کنیم. اگه قراره تا خود روز عید بستری باشیم؛ ظرف‌های هفت‌سین جدیدمون رو می‌آریم تا این‌جا رنگ‌شون کنیم.

پ.ن4: وقتی بارون می‌باره؛ از لای پنجره نم‌نم می‌آد تو؛ و حقیقتا زیباترین چیزیه که تو زندگیم دیدم. لذت بردن از زندگی توی هوای خنک و بارونی؛ کار راحت‌تریه.

*هیزل نقش اصلی "خطای ستارگان بخت ما".

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۴۲
{ A Glimpse of Life }
{ chasing light barefoot }