Magic Spirit

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

And the sun will rise again

انقدر این افسرده شدن بعد پایان هر سریال مزخرف و مسخره ست، که دلم می خواد یکی محکم بزنم تو صورتم و بگم دیگه حق نداری بشینی سریال ببینی. تمام.

+ من اصلا نفهمیدم کی 2020 شروع شد، که حالا داره تموم می شه.

++ چرا اینو نوشتم و چرا می خوام پستش کنم؟ هیچی. فقط می خوام برگردم به دوران قدیم. همون موقع هایی که وسواس نداشتم برای اینکه چی می نویسم، چقدر می نویسم، جمله بندی ها درست باشه و... فقط می خوام بنویسم. و توی وی آر آل دریمرز بنویسم. نه توی شارق. می خوام دوباره برگردم به زمانی که اینجا رو بیشتر از هرجایی دوست داشتم. اون موقع ها که هرچیز کوچیکی پیش می اومد، اول از همه اینجا می گفتمش. نه مثل حالا که به همه می گم، جز اینجا.

حالا دیگه هروقت ناراحتم، از هر ترفندی استفاده می کنم، جز نوشتن. هروقت همه چی سخت شده، غر می زنم و گریه می کنم و اصلا یادم رفته امید داشتن یعنی چی. تحمل کردن یعنی چی. دغدغه هارو انتخاب کردن یعنی چی. انگار یادم رفته خودم همون کسی بودم که به بقیه می گفتم هرچی که شد بنویسن، امید داشته باشن، بجنگن و محکم بایستن.

باورم نمی شه انقدر برام مهم شده که بقیه چی درباره م می گن، یا درباره م چی فکر می کنن. باورم نمی شه می خواستم اینجارو بذارم و برم. باورم نمی شه یادم رفته بود اینجا چقدر دوست داشتنیه و امید چقدر قشنگه و اصلا درستش اینکه وقتی ناراحتم، بنویسم. هیچی دیگه. همین. فقط اینکه، تموم شدن سریال مورد علاقه ت می تونه تلنگری باشه که خودتو جمع و جور کنی. که بیای وبلاگت رو باز کنی و ببینی دقیقا شدی همون آدمی که دوستش نداشتی. که بری چت هات با بقیه رو بخونی و ببینی که دیگه هیچ خبری از اون آدم قبلی نیست. که ببینی لیست پست های چرکنویست داره به اوج خودش می رسه و اون عدد کنار آرشیو وبلاگت، هر ماه کمتر و کمتر می شه. که ببینی داری به همه دروغ می گی. که می گی همه چیز برات مهمه در حالی که واقعا مهم نیستن. که می گی خوشحالی، ولی نیستی. که می گی مثل قدیم ها برای هرچیز کوچیکی ذوق می کنی، درحالی که نمی کنی. و آره. خواستم فقط بگم اینه قدرت داستان ها. اینه قدرت شخصیت اصلی ای که همیشه ایستاده و امید داشته به زندگی، و تو داستان زندگیش رو می بینی و می خونی، و تلاش می کنی که مثل اون باشی. و بخاطر همینه که من نویسنده ها رو می پرستم. داستان هارو. و قدرت خلق کردن رو.

و دیگه؟ هیچی. همین. 2021 داره می آد و من اصلا نمی دونم کی 2020 شروع شد. همینطور که اصلا نمی دونم قراره بعد از پست کردن این، واقعا برگردم به همون دوران سابق، یا دوباره می خوام ماه به ماه پست بذارم و ته دلم از اینجا متنفر باشم. همینطور که اصلا نمی دونم الان فقط چون تحت تاثیر سریالم اینطوری شدم، یا واقعا امیدم به زندگی برگشته.

CM [ ۲۰ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

این داستان: فرزند لوس

«نیانکو هر وقت که غذا و آب نداره، مودبانه می شینه کنارم و با لحن مظلوم و معصوم بهم می گه که بهش غذا بدم.»

این اون چیزیه که آرزو داشتم بگم، اما نمی تونم. چون اون موقع یه دروغگوی به تمام معنا می شم. در واقع، از شما چه پنهون، نیانکو هر وقت که غذا و آب نداره، تبدیل به موجودی می شه که نمی تونم بشناسمش. از دیوار بالا می ره، پرده هارو پاره می کنه، می ره روی طاقچه و هرچی روش هست رو با دستش می اندازه زمین و اصلا براش مهم نیست اگه چندتا از چیزهای شکستی رو بشکنه. بلند بلند میو می کنه و فقط کافیه من سی ثانیه دیر برسم، اون وقت می آد سراغم و تا می تونه گازم می گیره.

این کارها، فقط برای غذا نیست. اگه بخواد بره حیاط، و من کار داشته باشم و نتونم ببرمش هم وضع همینه. تازگی ها هم یاد گرفته که می آد می شینه روی کیبورد لپ تاپ، و تا نبرمش حیاط مصرانه همون جا می مونه و به هیچ وجه کوتاه نمی آد.

وسط امتحان، وسط کلاس آنلاین، وسط ورزش کردن، وسط کشف کردن اورانیوم حتی، باید به میوهای نیانکو پاسخگو باشیم. باید ببریمش حیاط. باید هروقت که ناز خواست، نازش کنیم و هروقت که نخواست، رهاش کنیم به حال خودش. باید هروقت که غذاش از حالت طبیعی یکم کمتره، ظرف غذاش رو پر کنیم. باید آب خنک داشته باشه. باید تا هروقت که خسته می شه باهاش بازی کنیم، حتی اگه تا ساعت دو نصفه شب هم خسته نشه. باید هر از چندگاهی با نیک نیم هاش صداش کنیم. چون، تا اونجایی که فهمیدیم، نیانکو ترجیح می ده که "خوشگلم، عسلم، نازنین، پیشی، عزیزم" صدا بشه، تا "نیانکو".

باید تمام توجهمون به اون باشه. حق نداریم به گربه های روی پشت بوم غذا بدیم، یا حتی نگاهشون کنیم. حق نداریم وقتی بیرون هستیم، بریم سمت گربه ی دیگه ای. حق نداریم وقتی یه غریبه می آد توی خونه، از نیانکو بخواییم که بیاد بشینه پیشمون و باهاش بازی کنیم. حق نداریم وقتی بیداره ازش عکس بگیریم. حق نداریم وقتی رفته زیر تخت، صداش کنیم. حق نداریم وقتی حواسش گرم نگاه کردن بیرونه، نازش کنیم یا بهش دست بزنیم.

کسایی که براشون این هارو تعریف می کنم، معمولا براشون سوال می شه که در مقابل این کارهاش چیکار می کنم. شاید برای شما هم سوال باشه. جوابش خیلی ساده ست. راستش، هیچ کاری نمی کنم. فقط خیره می شم بهش و به این فکر می کنم که کجای کار رو اشتباه رفتم. و چرا باید این بچه، انقدررر لوس بار بیاد! و البته، شبا گاهی هم به این فکر می کنم که، من ابدا مادر خوبی نیستم.

CM [ ۲۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳ دی ۹۹