همیشه این موقعها، خونه بوی یاس میده. من گلها رو به زور تشخیص میدم، چه برسه به اینکه بخوام بوشون رو بلد باشم. ولی یاس فرق میکنه. یاس منو یاد وقتهایی میندازه که میاومدم خونهتون. دستم رو میگرفتی و میبردی حیاط. گلهات رو نشونم میدادی. تو خیلی غصه میخوردی، بخاطر همین کل حیاط رو بخاطر تو پر از گل کرده بودن. چون تو دوستشون داشتی. و خوشحالت میکردن. ساعتها کنار گلها وقت میگذروندیم. گلدون و گلهای جدیدت رو دوتایی میچیدیم. مینشستی کنارشون و میگفتی ازت عکس بگیرم. من بلد نیستم خوب عکس بگیرم. خودتم میدونستی. ولی میگفتی ایراد نداره. بگیر. میگرفتم.
همون موقعها بود که با یاس آشنام کردی. من گلهای زیادی رو بو کردم، ولی هیچکدوم برام مثل یاس نبودن. همیشه وقت خداحافظی، تا جایی که دستهام جا داشت بهم از یاسهات میدادی. بغلم میکردی و میگفتی دوباره بهت سر بزنم. بیا رو راست باشیم، من خودت و گلهات رو دوست داشتم، ولی بعد از اون بیشتر بخاطر یاسها میاومدم دیدنت. خوشم میاومد لای کتابها، روی طاقچه و توی جیبهام یاسهایی که بهم میدادی رو بذارم. هیچوقت از بو کردنشون سیر نمیشدم.
سالهای خیلی خیلی زیادی از اون موقعها میگذره. تو دیگه نیستی و من خیلی وقتها فراموشت میکنم. یادم میره که چطور پنجره رو باز میکردیم، جلوش دراز میکشیدیم و صحبت میکردیم. خوش میگذشت. دوستت داشتم. هر بار یادم میره توی زندگیم بودی و چه خاطراتی با همدیگه داشتیم، بعد بهار میرسه و بوی یاس همهجا رو برمیداره و یادم میافته. انگار که جادو شده باشم.
درسته که ما یه روز خداحافظی کردیم و راههامون کاملا جدا شد، ولی هنوزم به یه طریقی به هم متصلیم. حتی اگه زمان زیادی کنار هم نبوده باشیم، و حتی اگه گاهی کاملا فراموشت کنم، بهار که میرسه به یادت میآرم؛ لای کتابها، روی طاقچه و توی جیبهام یاس میذارم و لبخند میزنم.