Magic Spirit

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

چالش سی روزه‌ی کتاب

با تموم شدن چالش قبلی، همه ش احساس می کردم یه چیزی توی روزم خالیه. بخاطر همین تصمیم گرفتم این رو شروع کنم که سوال هاش نسبتا آسونه و نوشتنش خیلی هم طول نمی کشه. :)

CM [ ۵۹ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۵ خرداد ۹۹

If the song was a person or a taste

برای توضیحات اینجا رو بخونید.

TheFatRat  - Monody (ft. laura brehm)

به نظرم این آهنگ می تونه دختری باشه که میون دشت می دوئه و برای دام هاش گیتار می نوازه. شاد، خاص، و زیبا.

Zac Efron - Rewrite the Stars

این آهنگ سیاه و سفیده. بوی ناامیدی و حسرت می ده. بوی ناتوانی. بوی "نمی تونیم با هم باشیم".

Rachel Platten - Fight Song

fight song دختریه که از یه آتش سوزی نجات یافته. تا مدت ها بیمار بوده و هنوز هم کاملا خوب نشده اما حالا می تونه روی پاهاش بایسته و لبخند بزنه و با افتخار بگه که زندگیش رو پس گرفته.

Lana Del Rey - Young And Beautiful

با اینکه گوش دادن به این آهنگ باعث می شه گریه م بگیره، اما باز هم هر روز گوش می دم بهش. طعم شکلات تلخی رو داره که از شدت تلخیش اشکت درمی آد ولی بازم بعدی رو می خوری. و بعدی. و بعدی.

+ سخت ترین چالش با اختلاف. :دی

+ ممنونم از Nastaka، سحر، دینز و آیلین بابت دعوتِ من. :)

+ سولویگ، هلن، رفیقِ نیمه راه، پرنده آزاد، شیفته، آرامم، و هرکسی که داره اینو می خونه، اگر دوست داشتید خوشحال می‌شم بنویسید. :)

CM [ ۱۲ ] // Nobody - // جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

چالش سی روزه شرح حال نویسی

دقیقا یادم نمی آد کجا دیده بودمش، ولی یه چالش 30 روزه شرح‌حال نویسی بود که خیلی وقت بود می خواستم انجامش بدم و همه ش می گفتم از شنبه. :دی تقریبا یادم رفته بود دیگه. امروز داشتم فولدرهامو مرتب می کردم که دیدمش تو یکی از وردام. دیدم بیکارم و موضوع هم که ندارم بنویسم، بشینم اینو شروع کنم حداقل یه کاری انجام بدم. :دی

اگه شما هم دوست دارید شروع کنید، بگید بهم که بفرستم واستون سی روزشو. :)

خیلی بعدا نوشت: شروع این چالش از کانال آقای آیدین حبیبی بوده. (با تشکر از علی آباد^-^)

CM [ ۸۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

آیا قرار است دکمه عدم انتشار را بزنم؟

داشتیم با مامان آلبوم نیانکو رو ورق می زدیم. از اونجایی که من هر وقت یه ژست ناز می گرفت یا ناز نگاهم می کرد، ازش با هرچیزی که اون اطراف بود عکس می گرفتم، اوضاع اینجوری بود که:

بیش از 300 عکس در گوشی خودم

بیش از 200 عکس در گوشی آبجی بزرگه

بیش از 50 عکس در گوشی پدر

بعضی از عکس ها هم توی تبلتم بود چون موقع کتاب خوندن می آد می خوابه کنارم و بیشتر وقت ها اونقدر ناز می شه که عکس که سهله، 10 دقیقه ازش فیلم می گیرم و در این 10 دقیقه تنها کاری که می کنه توی فیلم، نفس کشیدنه. =)

با دیدن هر عکس، نزدیک به بیست دقیقه قربون صدقه ش می رفتم، به خاطر همین حدود 3 ساعت طول کشید دیدنشون. و حتی به خودم می اومدم و می دیدم که خیلیییی وقته دارم یه عکس مشخص رو نگاه می کنم. اولش با این هدف که آلبوم نیانکو رو یکم کمتر کنم، نشستم به دیدن تک تک عکس ها و بعد دیدم که دلم نمی آد چیزی رو پاک کنم. به خاطر همین حتی اون تارهاشون رو هم نگه داشتم. حتی اونایی که توش پوکر فیس بود. حتی زشت ترین عکس هاش که توش مشخص بود چه دماغ بزرگی داره! (من که مادرشم اجازه دارم این رو بگم، ولی حتی وقتی مامان گفت این رو، خیلی محترمانه گفتم که دماغ دخترم خیلی هم فوق العاده س و نیازی به عمل نداره.) و کشف کردم که این بچه، هر ماه یه جای مشخصی رو برای خواب انتخاب می کنه. مثلا ماه قبل عادت داشت کنار میزم روی اون تشک کوچولو که قرمز رنگ بود بخوابه. ولی الان دیگه این عادت افتاده از سرش. الان می ره بین چمدون و کمد که به اندازه یه کف دست جا داره می خوابه و عملا داره می گه دست نزنید به من. (که غلط کرده و من هر سری که رد می شم از اونجا ده دقیقه نازش می کنم و آخرش هم پشتشو می کنه بهم. :/) خیلی کشف بزرگی بود. باورم نمی شد. اون موقع که روی تشک قرمز رنگ می خوابید، فکر می کردم که دیگه تا آخر اینجا می خوابه و دیگه این خونه جای دیگه ای نداره که بره اونجا بخوابه... من همیشه می دونستم که نخبه ست. شما هم می دونستید دیگه؟! (لبخند ملیح و یک چاقو)

امروز براش عروسک تازه پیدا کردم. اسب... نیست. یعنی هست. نمی دونم. یه چیزی تو مایه های اسبه. ولی صورتیه. اولین بار که نشونش دادم ازش ترسید و خواست گازش بگیره. ولی الان عادت کرده بهش. وقتی می ره توی جای جدیدش بخوابه، عروسکه رو هل می دم به سمتش و اینم اول فیف می کنه ولی بعد که یکم می گذره می بینم بغلش کرده. T-T خدایا. انقدر اینو بغل کرده یا به دندون گرفته این ور و اون ور برده، دیگه بوی خودشو می ده. T-T منم عین این احمقا، عروسکه رو هی بو می کنم و دلم تنگ می شه براش.

اصلا می دونید چیه؟ من می خوام اینجا فقط از نیانکو بگم براتون. انقدر زیاد که دیگه وقتی ستاره م روشن شد، بگید "اه بازم گربه ش". =)) اصلا مگه داریم؟ مگه می شه؟ من چرا انقدر این بچه رو دوست دارم؟ چرا آخه؟

یعنی مامان ها همین حس رو به بچه هاشون دارن؟

 

+ آیا برایم اهمیت دارد که این متن با یک قلم افتضاح و جمله های افتضاح تر و نامفهوم و گنگ نوشته شده؟ خیر. آیا برایم اهمیت دارد که پست قبل این هم درباره نیانکو بوده؟ خیر. آیا برایم اهمیت دارد که شاید شاید رفتارهای نیانکو اهمیتی برایتان نداشته باشد؟ خیر. آیا قرار است این را پست کنم؟ (لبخند ملیح می زند و می کوبد روی دکمه انتشار)

CM [ ۲۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹

She is my whole life

من عاشق گربه ام هستم. و حالا، بعد از چهار سال زندگی کنار هم، می توانم با خیال راحت و بدون عذاب وجدان بگویم که دوستش ندارم، بلکه عاشقش هستم. یعنی، گاهی شده که می خواستم دوستانم را تغییر دهم. خانواده ام را. آبجی بزرگه را. با کسانی که زیباتر یا مهربان تر هستند. کسی را که دوست دارم را حتی. که مشخص می کند واقعا عاشقش نیستم و فقط خوشم می آید از او. گاهی شده که، زمانی که اعصاب ام خورد بوده و زندگی به کامم نبوده، حال و حوصله ی هیچ کدام از آدم های اطرافم را نداشته ام. حتی آن هایی که ادعا می کنم عاشقشان هستم اما فقط خودم می دانم که نیستم. من حتی عاشق وی آل آر دریمز هم نیستم. چون گاهی شده که دلم خواسته تغییرش بدهم. یا حتی کتاب هایم و کتابخانه ام. یا هرچیز دیگری که می تواند به ذهنتان برسد.

من تمام و کمال عاشق گربه ام هستم. و می دانم که این عشق است نه دوست داشتن، چون مهم نیست چقدر گربه های زیبا در پینترست یا اینستاگرام نگاه کنم یا دوستانم بیایند بگویند که گربه پرشین شان دارد بچه دار می شود و می خواهند بدهند به من یا مهم نیست که گربه های پرشین و گربه های رگدال چقدر زیبا و احساساتی هستند یا چقدر دوست دارند که در آغوش گرفته شوند در صورتی که گربه من دوست ندارد. (و لازم است اشاره کنم که من دوست دارم اما او نمی گذارد و چقدر سر این قضیه بحث می کنیم و صدایمان را برای هم بالا می بریم؟ اما من عاشق او هستم و او عاشق من است و یک جوری کنار می آییم بلاخره.)

مهم نیست که چقدر فوق العاده اند یا می گذارند نازشان کنی یا هرچیز دیگری. مهم نیست که او اصلا به اندازه گربه های مدلی که توی عکس ها می بینید زیبا و خواستنی نیست. مهم نیست اگر هر روز با خانواده بحث می کنیم بخاطرش، آن ها فریاد می زنند که بیخیالش شوم و من بلندتر نعره می زنم که عمرا. :) اگر تمام دنیا را هم بدهید یک تار موی گربه ی وحشی ای که نمی گذارد بغلش کنم و به عنوان کادو برایم سوسک و موش می آورد و پشه ها و شاپرک های چرخان به دور چراغ را برایمان شکار می کند را به تمام گربه های رگدال نمی دهم. یا پرشین. یا تمام نژادهای دیگر. من بخاطر او، توی کرونا، بدون ماسک و دستکش، تا آن ور دنیا می روم تا غذا داشته باشد. من تختم را می دهم به او، اگر بخواهد. (که می خواهد و اصلا منتظر اجازه ی من نمی ماند.) من می گذارم دست هایم را خط خطی کند و عصبانی نمی شوم. (اگرچه قهر می کنم مدتی و می آید صورتم را لیس می زند و آشتی می کنیم و او دوباره شب اتاقم را تصاحب می کند.) پس اگر یک بچه گربه ی رگدال یا هر نژاد دیگری داشتید یا حتی اگر هم چشم هایش تابه تا بود و آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که از صورتش نور می تابید و نمی خواستیدش و می خواستید بدهید به یکی، آن "یکی" قطعا قرار نیست من باشم. چون گربه ام خوشش نمی آید که دور و بر گربه ی دیگری باشم و خوشش نمی آید که گربه ی دیگری شب ها بیاید روی شکمم بخوابد. پس، متاسفم. از آنجایی که نمی خواهم با او قهر کنم، گربه رگدال زیبایت را خودت نگه دار یا هرکاری که خودت دوست داری انجام بده، درهرصورت ایتز نان آف مای بیزنس. چون همانطور که اول این متن هم گفته بودم، من عاشق گربه ام هستم. عاشق اخلاق افتضاح اش و عاشق بی محلی هایش. عاشق چشمان سبزی که حالا کم کم دارد عسلی می شود. عاشق بغل کردن وحشیانه مان که دیگر کلی سنگین شده و نمی توانم بیشتر از پنج ثانیه نگهش دارم. عاشق این که متن های نصفه و نیمه بنویسم درباره اش و هی بگویم کافی نیست و هی جملات بیشتری اضافه کنم و هی اضافه کنم و هی اضافه کنم و به این نتیجه برسم که کلمات نمی توانند عشق را توصیف کنند و هرچقدر هم که بخواهم اضافه کنم اگر خودتان این حس را تجربه نکرده باشید در بهترین حالت با یک صورت پوکر متن را نگاه می کنید و می روید. پس دیگر بیخیال می شوم این متن را. می ترسم حوصله تان نکشد اگر خیلی طولانی شود. بقیه را می گذارم برای بعدی. هاهاها.

 

پ.ن: قبلا هم گفته بودم که از آن مادرهای افراطی هستم. می دانستید دیگر؟ امروز گفتیم گور بابای کرونا و تولد چهار سالگی دخترم را جشن گرفتیم. شیرینی گرفتیم. خامه دوست دارد بخاطر همین خامه ای گرفتیم. این متن را برایش خواندم و او هم در جواب دستم را لیس زد. من همیشه می دانستم که او باهوش ترین گربه دنیاست. و می دانستم که عاشق من است. رابطه ما از همان اول چیزی فراتر از مادر و دختر بود. گفته بودم که از آن مادرهای افراطی هستم، نه؟!

CM [ ۳۷ ] // Nobody - // شنبه ۳ خرداد ۹۹

شورش

همه چیزهایی که ندارم و دوست دارم که داشته باشم رو بذارید کنار. همه اونایی که حالا به هردلیلی بهشون حسودی می کنم و دوست دارم جاشون باشم رو هم بذارید کنار. تمام دلایلی که باعث می شن کله مو بکوبم به دیوار رو هم بذارید کنار. هیچ، تاکید می کنم، هیچ دردی توی این دنیا بدتر از این نیست که چرخ بزنی تو اینستا و پیج هایی رو پیدا کنی که یه کتابخونه پر از کتاب دارن و باهاشون عکس های خفن می گیرن و همه ی کتاب هاشون رو کاغذی می خونن... اینایی که می تونن از بوکمارک های خفن و دست سازشون استفاده کنن، اینایی که می رن می شینن پشت پنجره با یه ویوی خوشگل، یه قهوه کنارشون می ذارن و یه کتابخونه جلوشونه پر از کتابای خفن و قطور... و بازم تاکید می کنم. همههه ی کتاب هاشون رو کاغذی می خونن...

من یکی از همین روزها شورش می کنم. می رم ایران کتاب، و تمااااام کتاب هاش رو سفارش می دم. یه برج کتاب می سازم، عکسشو می ذارم توی پیجم و با این حسرت لعنتی بای بای می کنم. و اصلا هم برام اهمیت نداره اگه ورشکست شیم. اصلا.

CM [ ۲۲ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹