از توی آینه به خودم نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم: «رها صالحی.» ذوق کردم. «وای خیلی آسون تر شده گفتنش. می دونستم. می دونستم. خیلی بهتر شدم. یه بار دیگه... یک، دو سه... رها صالحی.» دستانم را به یکدیگر کوبیدم و به سرعت خودم را به ماشین مادر رساندم که از پنج دقیقه ی پیش منتظر ایستاده بود و دیگر داشت کلافه می شد.

اول مهر. مدرسه جدید. معرفی کردن خودت. جواب دادن سوال های معلمان. تمرینات سه ماهه ام بیهوده نبودند. همه مان می دانستیم که این اول مهر، قرار است بهترین اول مهر تمام زندگی ام باشد. ذوق زده بودم و تمام راه سربه سر مادر گذاشتم. همین که ساختمان مدرسه در میدان دیدمان قرار گرفت مادر ماشین را پارک کرد و به طرفم برگشت: «پس رها، استرس نداشته باشی ها. من می دونم که خیلی خوب عمل می کنی.» سر تکان دادم. بغلم کرد. بغل اش کردم. برایم آرزوی موفقیت کرد و رفت.

حیاط مدرسه مان نه بزرگ بود و نه کوچک. لباس فرم هرپایه متفاوت بود و همین که وارد حیاط نه بزرگ و نه کوچک مدرسه مان شدم، توانستم هم پایه ای هایم را تشخیص دهم. خیلی هایشان از همین حالا هم با یکدیگر گرم گرفته بودند و این کارم را سخت تر می کرد. مشکلی نبود. من ماه ها تمرین کرده بودم. لبخند زدم و تصمیم گرفتم سر صحبت را با دختری که روی نیمکت کنارم نشسته بود، آغاز کنم. یک نفس عمیق کشیدم و همین که دهانم را باز کردم متوقف شدم. با "سلام" شروع می کردم. کلمه ی آسانی بود. بعد؟ بعد می توانستم بگویم "اسمت چیه"... «اما من که نمی تونم "اِ" رو تلفظ کنم...» سر تکان دادم. این رهای سه ماه پیش بود. رهای کنونی می توانست هرجمله ای را که می خواهد بگوید.

«باشه، پس، اول می گم سلام و سعی می کنم تاحد امکان شمرده باشه. بعدش... نه، نه. نمی تونم ریسک کنم و بگم "اسمت چیه". شاید همون موقع از اضطراب نتونم بگمش. وای. آخه نمی تونم بگه "نامت چیه". اون باز بهتره ولی یکم عجیبه. می تونم بگم خوبی... نه می تونم بپرسم کلاس چنده. می تونم رشته ش رو بپرسم حتی. آره آره. پس اول می گم سلام. بعد می گم کلاس چندی. آره این جمله آسونیه. تازه اگر هم ازم بپرسه تو کلاس چندی، می تونم بگم کلاس شماره دوعم. آسونه. بعد می گم رشته ت چیه و اگه پرسید تو رشته ت چیه، می گم ریاضی. ریاضی آسونه گفتنش. مثل انسانی نیست. آره... آسونه...» همین که رویم را برگرداندم سمت دختر دیدم که دارد با دختر دیگری صحبت می کند و بلافاصله تمام جملات درونم محو شدند. یا خرد شدند. فرقی می کند؟ عصبی بودم. پای چپم شروع به لرزیدن کرد و سریع، برای اینکه کسی متوجه نشود با دست گرفتم اش. فکم قفل کرد و وحشت زده شدم. قرار بود دیگه این عادت ها سراغم نیایند. قبل از اینکه به خودم بیایم زنگ به صدا درآمد و نگاهی به برگه ی دستم انداختم. باید می رفتم طبقه ی دوم. با پای چپ ام محکم کوبیدم به زمین تا لرزش اش متوقف شود. متوقف نشد. کلافه شدم. با قدم های سنگین راه افتادم به سمت کلاس که دختری جلویم را گرفت. «موقع کلاس های پیش نیاز کلاس چند بودی؟»

نفس عمیقی کشیدم. «دو»

«کی زبان درس می داد واستون؟»

"خانوم اسماعیلی" ... اسماعیلی... "اِ"... کمی فکر کردم و شانه بالا انداختم. کمی خیره نگاهم کرد و بی حرف رفت. بی صدا زمزمه کردم: «اِسماعیلی... ا-ا-ا-اسما...» کلافه شدم. رفتم داخل کلاس و یکی از صندلی های آخر را انتخاب کردم. قدم بلند نبود و نمی خواستم یواشکی سر کلاس چیزی بخورم یا کار دیگری انجام دهم، ولی آن هایی که ردیف جلو می نشینند همیشه هدف سوال معلم ها و «سوال رو بخون واسمون» قرار می گیرند و من از این گلوله های خانه خراب کن که اشک به چشمانم می آورند متنفرم. گمان می کردم که دیگر امسال قرار است با دوستی که خودم سر صحبت را با او باز کرده ام بنشینم جلو و تمام سوالات معلم ها را جواب دهم... خیالات خام...

کیف مشکی ام را پرت کردم روی نیمکت و کمی بعد معلم جدیدمان وارد شد. خودش را معرفی کرد و راه و روش های تدریسش را توضیح داد. تمام مدت خیره بودم به دهانش و به این فکر می کردم که چطور انقدر راحت صحبت می کند. به این فکر می کردم که خوشبخت است که دغدغه ای برای صحبت کردن ندارد. در همین فکرها بودم که ناگهان گفت: «خب حالا از همین جا، تک تک معرفی کنین خودتون رو.» وحشت کردم. صدای تالاپ تولوپ قلبم را می شنیدم. آنقدر بلند بود که به بغل دستی ام نگاه کردم نکند او هم فهمیده باشد... نفهمیده بود. معلم با لبخند به بچه ها خوش آمد می گفت و می پرسید از کدام مدرسه آمده اند. «رها صالحی. رها صالحی. از ایثار اومدم. رها صالحی. از ایثار اومدم... بیا. ببین. تو که خیلی خوب می گی. مشکلی نیست. مشکلی نیست. می آد ازت می پرسه و تو هم همینطوری که الان داری اینجا می گی، به کل کلاس می گی و تموم می شه و می ره. آره، آره. چیزی نیست. چیزی نمی شه. ببین، رها، صالحی. همه ی کلماتش راحتن. همه شون آسونن.»

دختر جلویی ام بلند شد. نمی شد. نمی توانستم. برخلاف تمام چیزهایی که گفته بودم، نمی توانستم. بلند شدم و رفتم به سوی میز معلم. گفتم می خواهم بروم بیرون. کمی نگاهم کرد و با لبخند سرتکان داد. دویدم. فرار کردم. در کلاس را که بستم توانستم نفس بکشم. معلم با آن لبخند زیبا و چشمان آبی درخشان اش و بچه هایی که می توانستند خیلی راحت نامشان را بر زبان بیاورند و اگر حرف می زدم طوری نگاهم می کردند انگار فضایی ای چیزی هستم... از همه شان متنفرم. طول حیاط را دویدم. رفتم توی دستشویی قشنگی که مدیر به وجودش می بالید.

از توی آینه به خودم نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و خواستم امتحان کنم. «ر-ر-ر-ر-رها...» شکه شدم. زل زدم به فک قفل شده و پای چپم که می لرزید. «صال-ل-ل-ل-حی» بغض ام ترکید. رهای سه ماه پیش را تماشا کردم که چطور اشک می ریخت و نمی توانست نفس بکشد. قفسه سینه اش درد می کرد و از تمام آدم هایی که قدر صحبت کردن بی نقصشان را نمی دانستند متنفر بود. یاد مقاله ای افتاد که سه ماه پیش خوانده بود. همان روزی که درمان اش را تازه شروع کرده بود. "کودکانی که در سنین 2 تا 5 سال لکنت می گیرند، حتی با وجود درمان، باز هم بعد از بلوغ باز می گردد. لکنت از این سن بر اثر یک فشار روحی در سنین کودکی رخ می دهد که از توان کودک بیشتر بوده و هیچ وقت به طور کامل خوب نخواهد شد." به یاد حرف های گفتار درمان سابق اش افتاد که می گفت نیم کره ی چپ سرش ضعیف است و احتمال درمان خیلی کاهش پیدا می کند. به خاطر آورد که او یکی از موارد نادر است، چون چند درصد از شدت این بیماری به ژنیتک او وابسته است. رهای سه ماه پیش سُر می خورد روی زمین. دستش را می گیرد جلوی دهانش و سعی می کند نفس بکشد. "در موارد نادر این بیماری مادام العمر است." تمام آن تمرین ها بیهوده بودند. حالا باید تمام عمرش را با نگاه خیره ی دیگران و فرار از صحبت بگذراند. باید دوباره کلمات را تغییر دهد و طوری به تلفن نگاه کند انگار قاتلی زنده است. سعی می کند نفس بکشد.

به رهای سه ماه پیش نگاه می کنم. دلم می سوزد. برای رویاهای بیست دقیقه ی پیش. برای اطرافیانش. برای گفتار درمان سابق اش که حقیقت را می گفت و رهای سه ماه پیش قبول نداشت. سعی می کنم نفس بکشم.