توی پست پارسالم نوشته بودم «الان وقت گریه کردن نیست. وقت جنگیدنه». موقعی که داشتم می‌نوشتمش، هیچ منظور خاصی نداشتم؛ و قطعا نمی‌دونستم که شونزده‌سالگی قراره طوری بگذره که مجبور شم بدون اینکه مجالی برای گریه کردن داشته باشم، بجنگم. حتی لحظه‌هایی بود که فکر می‌کردم قرار نیست تولد هفده‌سالگی رو ببینم. ولی دیدم. بهش رسیدم و از این بابت خوشحالم. قطعا تولدهای بهتری هم داشتم، ولی توی هیچ‌کدوم از تولدهام تا این اندازه قدر سلامتی رو نمی‌دونستم و براش آرزو نکرده بودم.

نمی‌خوام دوباره بگم «وقت جنگیدنه» چون دیگه نیست. فکر کنم حالا دیگه می‌شه زیر سایه‌ی درخت یکم استراحت کرد.