Magic Spirit

۵ مطلب با موضوع «برای رِی.» ثبت شده است

رنائوی عزیزم،

واکنش آدم‌های اطرافم وقتی که می‌فهمن سرطان خون دارم خیلی جالبه. هیچ واکنشی دو بار برام تکرار نشد. یکی تا آخر روز افسرده بود. اون یکی داشت کتکم می‌زد و قول می‌‌گرفت که باید حتما خوب شم و برم مدرسه. اون یکی اصلا باهام حرف نزد. خیره شده بود یه گوشه و از اون روز به بعد هم باهام ارتباط نگرفت. یکی دیگه اولش شوکه شد؛ ولی بعدش خیلی خوب کنار اومد. بهم گفت قوی باشم و این‌که درست می‌شه همه‌چیز.

این جمله رو توی دو هفته‌ی اخیر بیشتر از کل زندگیم شنیدم. که قوی باشم و همه‌چیز قراره درست بشه. ولی من هنوز فرصت نکردم با تغییرات جدید زندگی‌م کنار بیام و هنوز درست نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده. هنوز دلم برای باشگاه و خونه تنگ نشده؛ و هنوز بدنم قویه و به شیمی درمانی واکنش چندانی نشون نمی‌ده. اولش فقط به این فکر می‌کردم که کی سال نو می‌شه تا برم خونه. تا دوباره درس‌هام رو بخونم و سعی نکنم فامیلی پرستارها رو یاد بگیرم؛ چون من قرار نیست این‌جا موندگار شم. روزهای اول حتی بهم نمی‌گفتن قضیه چیه. ولی کم‌کم کنار اومدم. لپ‌تاپم رو پر از فیلم کردم و آوردم. مدام از کتابخونه‌ی طبقه‌ی پایین کتاب گرفتم. با گفتار درمان طبقه‌ی پایین حرف زدم که برم پیشش چون حالا حالاها نمی‌تونم برم پیش خانم موشه‌ی خودم. پرستارها رو شناختم. با خیلی‌هاشون دوست شدم و با بعضی‌هاشون کنار نیومدم. با بچه‌های بخش و ویکتور بعدازظهرها می‌شینیم حرف می‌زنیم یا بستنی می‌خوریم. چون بستنی تنها چیز آماده‌ایه که برای بدن‌هامون ضرر نداره.

باعث تاسفه اگه بگم؛ ولی درس‌هام رو رها کردم. حداقل فعلا. نباید به خودم این اجازه رو می‌دادم؛ ولی می‌خوام قبل از سال نو حداقل دو هفته راحت باشم. این تصمیم درستی بنظر می‌رسید تا اینکه کتاب‌های کنکور ویکتور رو توی اتاقش دیدم و تمام شب داشتم با تصمیمم کلنجار می‌رفتم. ولی هنوز هم از تصمیمم برنگشتم. تنها کاری که می‌کنم اینکه زبان می‌خونم. هم انگلیسی؛ هم چینی. کتاب‌های انگلیسی خیلی زیبایی طبقه‌ی پایین پیدا کردم که گشتن برای معانی کلماتش از زیباترین کارهام شده. نمی‌تونم چینی بنویسم؛ چون هنوز عادت نکردم با یه سرم توی دستم مداد دست بگیرم. ولی خیلی زود قفل این مهارت هم برام باز می‌شه. به‌طور خلاصه اگه بخوام بگم؛ حالم خوبه. نمی‌تونم این رو درباره‌ی خانواده هم بگم. چون همون‌طور که هیزل* گفته بود مزخرف‌ترین چیز بعد از سرطانی بودن؛ این‌که بچه‌ی سرطانی داشته باشی. جوری که زندگی یهو عوض شد؛ هنوز مثل یه رویا می‌مونه. تنها چیزی که نگرانم می‌کنه؛ نیانکوعه. اون شب‌ها بدخواب شده؛ چون نمی‌تونه تنها بخوابه. غذا نمی‌خوره و ریزش مو گرفته. دلم می‌خواد بیارمش این‌جا و دوتایی به قیافه‌ی پرستارها بخندیم؛ ولی فعلا باید یکم تحمل کنه. چون هم‌اتاقی جدیدم؛ عسل؛ حالش به اندازه‌ی من خوب نیست و درضمن از گربه‌ها متنفره. دیشب که بارون می‌بارید و خون‌دماغش بند نمی‌اومد و نشسته بودیم کنار پنجره که یکم حال و هواش عوض شه بهم گفت سه ساله که مرتب می‌آد این‌جا و دیگه خسته شده. وقتی پرستار اومد و گفت اون یه قهرمانه؛ خندید. گفت دلش نمی‌خواد قهرمان باشه. و فقط می‌خواد بره خونه. اون توده‌ش رو ماه پیش جراحی کرده؛ ولی هنوز هم سلول‌های سرطانی رهاش نکردن. نمی‌دونم از این قضیه خوشحال باشم که هیچ‌وقت لازم نیست نگران جراحی‌ باشم؛ یا غصه‌ی این رو بخورم که سلول‌های سرطانی توی خونم دارن می‌رن سمت مغز و قلبم. اون روز که به ویکتور این‌ها رو می‌گفتم چیزی نگفت. ولی بعدش برام fireflies فرستاد که برام جالب بود. فکر نمی‌کردم کره‌ای گوش کنه. ولی به قول آنه؛ این‌که یه هم‌رگ و ریشه همین اتاق بغلیت باشه؛ خیلی حس خوبی داره.

من به یکی قول داده بودم که توی نامه‌ی بعدی از خود بیماری و درمانش بیشتر بگم.

هوم. خب.

علائم خاصی نداشت. همه‌چیز از این شروع شد که من موقع ورزش زود خسته می‌شدم. سرگیچه می‌گرفتم و مجبور بودم استراحت کنم. چیز عجیبی نبود و مربی‌م گفت گردو و جیگر بخورم. و بهتر شدم. ولی بعدش بدتر شد. دیگه پیاده تا مدرسه رفتن راحت‌ترین کار دنیا نبود و توی مترو باید می‌نشستم. بخاطر همین رفتم دکتر. اون‌ها آزمایش خون گرفتن و گفتن که کم‌خونی خیلی شدید دارم. و باید برم پیش یه متخصص خون. این کارو کردم. اون هم عمل‌ها و نمونه‌برداری‌های مخصوص خودش رو انجام داد. (که بیهوشی داشت. و خنده‌داره اگه بگم. ولی وقتی که می‌خواستن بیهوشم کنن؛ پرستار گفت تا سه بشمار؛ و قبل از اینکه شمارشش رو شروع کنه من بیهوش بودم. (: دکتر تا یه هفته سربه‌سرم می‌ذاشت و فکر کنم برای همه تعریف کرده.)

من واقعا باید خوشحال باشم که باشگاه می‌رفتم. چون اگه نمی‌رفتم؛ شاید خیلی دیر می‌شد و هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم. در حال حاضر؛ فقط بیست‌وپنج درصد سلول‌هام سرطانیه. و با یه برنامه‌ی شیمی درمانی حداقل چهار سال دیگه می‌تونم از شرش خلاص بشم. اگه داروها جواب بدن؛ و همه‌چیز خوب پیش بره.

با آرزوی بهترین‌ها برات؛

نوبادی.

پ.ن: من هم‌چنان موهام رو دارم.

پ.ن2: توی fireflies یه قسمتی داره که می‌گه

Don't be afraid tonight, afraid tonight
Just know you're never be lonely
I know it's hard sometimes, to see the light
But you and I keep on dreaming

و این حق‌ترین چیزیه که این چند روز شنیدم.

پ.ن3: بحث دیروزمون درباره‌ی این بود که لذت ببریم. از بودن توی این بخش و حتی از اون لحظه‌های ناامیدی نصفه‌های شب. چون اون موقع دیگه لذت بردن از همه‌چی راحت می‌شه. برای خودمون هدف گذاشتیم و تلاش می‌کنیم از هرکاری لذت ببریم. (درس نمی‌خونیم. فعلااا. جز ویکتور. چون حتی در حالت عادی هم ازش لذت نمی‌بردیم.) ولی کارهای جدید شروع کردیم. مباحث مختلف رو می‌خونیم تا شاید اون درسی که خوندنش برامون لذت داره رو پیدا کنیم. چون؛ مگه زندگی دیگه چی داره؟ جز این‌که حتی از سختی‌هاش لذت ببریم؟ دیگه چی داره؛ جز این‌که پول و شغل‌های تاپ رو رها کنیم؛ تا بریم سراغ کاری که دوست داریم و بهمون لذت می‌ده؟ خوشحالم که با این اتفاق زندگی متوقف نشد. فکر کنم اگه به قول ویکتور توی گل و لای ترس‌هام می‌موندم؛ نمی‌تونستم حتی تا عید دووم بیارم. ما با هرچیزی؛ همون لحظه‌ای که قراره اتفاق بیفته روبه‌رو می‌شیم. اگه قراره وایت‌مون پایین بیاد و قرنطینه شیم؛ الان بهش فکر نمی‌کنیم. اگه فردا داروی سنگین داریم؛ امروز تا می‌تونیم بستنی می‌خوریم. اگه قراره موهامون رو تا یه هفته‌ی دیگه بزنیم؛ تا می‌تونیم مدل موی جدید امتحان می‌کنیم. اگه قراره تا خود روز عید بستری باشیم؛ ظرف‌های هفت‌سین جدیدمون رو می‌آریم تا این‌جا رنگ‌شون کنیم.

پ.ن4: وقتی بارون می‌باره؛ از لای پنجره نم‌نم می‌آد تو؛ و حقیقتا زیباترین چیزیه که تو زندگیم دیدم. لذت بردن از زندگی توی هوای خنک و بارونی؛ کار راحت‌تریه.

*هیزل نقش اصلی "خطای ستارگان بخت ما".

// Nobody - // شنبه ۷ اسفند ۰۰

رنائوی عزیزم،

یادته چند وقت پیش بهت گفتم تا چند روز دیگه احتمالا به حرف‌هام می‌خندم؟ اشتباه می‌کردم. نمی‌خندم. ولی حداقل دیگه نگران نیستم. و استرس ندارم. قول داده بودم که برات تعریف کنم قضیه چی بوده. بلاخره زمانی پیدا کردم که این‌کارو انجام بدم.

درِ کمد قدیمی پشت خونه، که همیشه همون‌جا بود و من فکر می‌کردم می‌دونم چجوریه و ازش داستان‌ها خونده بودم، ولی واقعا هیچ اطلاعی ازش نداشتم، به روم باز شده. سه‌شنبه، از دنیایی که نگرانی‌هام کنکور و کلاس‌های حضوری هفته‌ی بعدم بود، افتادم توی دنیای ویهان، شبنم، سارینا و دنیایی که امروز صبح ما رو ترک کرد. این‌جا پر از خورشید و شکوفه‌ و رنگ‌های شاده. کتابخونه‌ای پر از کتاب‌های عکس‌‌دار و لپ‌تاپ و تبلت‌هایی که افسون و رایا توشون پخش می‌شه. بچه‌ها بعدازظهر کنار هم‌دیگه می‌شین و رنگ‌آمیزی می‌کنن. می‌رن اتاق‌های همدیگه و مهمون‌بازی می‌کنن. جمع و تفریق یاد می‌گیرن و تلاش می‌کنن بخندن. ولی ری، اگه صبر کنی تا خورشید غروب کنه، وقت داروها می‌رسه. اون‌زمان، این‌جا تاریک‌ترین جائیه که می‌تونی پیدا کنی. بزرگ‌ترها آروم‌تر گریه می‌کنن. دیگه کسی به یاد دوست‌هاش نیست. کتاب‌های رنگ‌آمیزی پرت می‌شه. بی‌تابی می‌کنن و خسته می‌شن. این منصفانه نیست که اون‌ها تنها چیزی که از زندگی دیدن، درد و ناعدالتی‌شه.

من و ویهان تو اتاق خورشید وقت می‌گذرونیم. اون هم‌اتاقیمه و زیباترین پسریه که تا حالا دیدم. دیروز بهم اجازه داد دستش رو بگیرم، که پیشرفت بزرگیه. بهم می‌گه آجی و با هم کارتون می‌بینیم. مامانش عکس وقتایی که موهاش رو هنوز داشت بهم نشون داد. موهاش فر و بلند بود. چشم‌هاش برق می‌زد و همیشه می‌خندید. درسته که اون حالا مدام بهانه می‌گیره و چشم‌هاش برق نمی‌زنه، ولی هنوزم چیزی از زیباییش کم نشده. من هیچ‌وقت یه قهرمان رو از نزدیک ندیده بودم. ولی ویهان و بقیه، قهرمان‌های زندگی منن.

دیشب که نشسته بودم پیشش، مامانش برام از این گفت که چطور برای اولین راه رفتن، اولین دندون و اولین حرف زدن‌هاش برنامه داشته، ولی همه‌ی اون‌ها توی همین اتاق خورشید لعنتی اتفاق افتادن. می‌دونی ری، اون‌ها غمگین و شکسته و خسته‌ن. ولی روحیه‌شون رو از دست ندادن. می‌جنگن. لحظه‌های ناامیدی زیادی دارن، ولی از پسش برمی‌آن. این خانواده‌ و زندگی جدید منه. و زیبایی داره، چون طبقه‌ی پایینش یه کتابخونه پر از کتاب‌های پرتقال، رمان‌های فانتزی و کتاب‌های کمک درسی. زیبایی داره، چون هر آخر هفته، این‌جا نمایش داریم. زیبایی داره، چون حیاطش پر از گله و آلاچیق‌هایی داره که شب‌ها آهنگ گوش کردن اونجا زیباترین چیزه. دیدن و بودن توی این بخش از از اتفاق‌های زیبای زندگیم نیست. ولی از تکون‌دهنده‌ترین‌هاشه و می‌خوام تمام استفاده رو از این روزهام ببرم. کتاب‌های تاریخ، پزشکی و انگلیسی طبقه‌ی پایین رو می‌خونم و چینی رو ادامه می‌دم.

دلم می‌خواد تک‌تک اتفاق‌های این‌جا رو ثبت کنم. نگران ادبی نبودن‌شون نیستم، بخاطر همین برات نامه‌های بیشتری می‌نویسم.

با عشق،

نوبادی.

پ.ن: من هنوز موهام رو دارم.

// Nobody - // جمعه ۲۹ بهمن ۰۰

ری عزیز؛

همیشه ویندوز عوض کردن یه دردسر طولانی بوده. چون لپ‌تاپم دنیایی از فایل‌های "پاک نمی‌کنم چون یه روز شاید بدرد بخوره" و بازی‌های 50 گیگی‌ایه که می‌دونم دیگه بازی نمی‌کنم ولی دلم نمی‌آد پاک کنم. ولی از اونجایی که هیچ‌وقت براشون جای کافی ندارم؛ مثل مادری که بچه‌هاش رو می‌کشه می‌افتم به جونشون. بزرگ‌ترین مشکل این‌جاست که هرچیزی که پاک کنم؛ قطعا بلافاصله به طرز عجیبی بهش نیاز پیدا می‌کنم. همین امروز صبح بود که فولدر فیلم‌ها رو پاک کردم چون فکر می‌کردم همه‌شون رو دیدم؛ ولی تمام قسمت‌های دیمن اسلیر هم اونجا بود و الان دوباره دارن دانلود می‌شن. *پاک کردن اشک‌ها*

قبل از این‌که بیفتم به جون لپ‌تاپم؛ عجیب‌ترین کار زندگیم تا الان رو انجام دادم. حدود یک ساعت و نیم با جیالی ویدیو کال رفتم و هنوزم که بهش فکر می‌کنم؛ نمی‌دونم چجوری حرف‌های هم رو می‌فهمیدیم. چون حتی یه ذره هم انگلیسی بلد نیست و من چجوری یک ساعت و نیم با کسی که لهجه‌ی چینی خیلی بدی داره حرف زدم؟ :)) مثل این می‌مونه که یه خارجی که تازه فارسی یاد گرفته؛ بیاد با کسی که لهجه‌ی ترکی داره حرف بزنه. وای. تازه بعد از این‌که تموم شد فهمیدم چه کار عجیبی انجام دادم. ولی بهم اصطلاحات زیادی یاد داد و حتی برام دنبال معنی انگلیسی‌شون می‌گشت. که در آخر چون نمی‌تونست معنی‌شون رو برام بخونه دردسرهای زیادی داشتیم. ولی از تمام ویدیو کال‌هایی که تا الان داشتم؛ بیشتر خوش گذشت. و خوشحالم که دخترم به‌نظرش زیبا اومد. حتی با این‌که داشت مگس می‌گرفت و کلا توی صورت من بود و نزدیک بود گلدون رو بندازه.

تصمیم‌هایی که اخیرا می‌گیرم؛ باعث می‌شه مدام با مامان بخاطرشون بحث کنیم. تقریبا همیشه که بحث به درس‌هام می‌رسه؛ اون معتقده که من دارم خوب پیش می‌رم و نیازی نیست که نگران باشم. البته اون کلا به‌نظرش همه‌چیز داره خوب پیش می‌ره و نیاز نیست بابت چیزی نگران باشیم. ولی حتی اگه بلاخره تصمیم بگیرم از نگرانی دست بردارم تصویر آینده‌ی این رشته چیزی نیست که دوستش داشته باشم. حتی نمی‌تونم برای دوست داشتنش تلاشی هم بکنم. هندسه همچنان وحشتناکه و فکر می‌کردم مشکل از معلمشه؛ ولی متاسفانه حتی زیباترین معلم هم نتونست شگفتی‌های هندسه رو بهمون نشون بده. این‌طوری نیست که کلاسمون از نظر درسی پایین باشه. اتفاقا توی درس‌های مشترک نمره‌ی بالاتری داشتیم. ولی طبق آخرین اخبار؛ ما سی‌وپنج‌تا دانش‌آموز یازدهم ریاضی هستیم که توی درس هندسه؛ فقط چهار نفرمون نمره‌ی بالای ده گرفته. اون روزی که داشت نمره‌ها رو می‌خوند؛ سرشو تکیه داده بود به دستش و می‌گفت خب بچه‌ها، حالا بهم بگین این نمره‌ها رو چجوری به دفتر نشون بدم؟ و درسته که ما قول دادیم تلاشمون رو می‌کنیم و برای ترم دوم هندسه رو جدی می‌گیریم، و سعی می‌کنیم بفهمیمش؛ ولی متوجه شدیم که اگه علاوه بر قضیه‌ها، راه‌حل‌ها و انواع تست‌های مختلف رو حفظ کنیم زودتر به نتیجه می‌رسیم و نمره‌مون هم بهتر می‌شه. این‌جوری شد که اگه نیم‌ساعت قبل امتحان هندسه ما رو ببینی؛ فکر می‌کنی که داریم دینی‌ای چیزی می‌خونیم.

می‌خواستم به نوشتن ادامه بدم؛ ولی فهمیدم که غذا رو برای بار دوم سوزوندم و تا دوباره یه‌چیزی آماده کنم طول کشید و موضوع‌هایی که می‌خواستم بهت بگم یادم رفتن. پس بقیه‌ش بمونه برای دفعه‌ی بعد.

xoxo,

نوبادی.

بعدا نوشت: از به هم وصل کردن چندتا موضوعی که می‌خوام درباره‌شون حرف بزنم؛ خیلی ناتوانم. فکر کنم بخاطر این‌که حتی توی ذهنم هم چنین نظمی وجود نداره؛ و اگه دارم به یه چیزی فکر می‌کنم دو ثانیه‌ی دیگه یه چیز کاملا متفاوت توی ذهنم می‌آد. *حسودی به اون‌هایی که می‌تونن پنج صفحه نامه بنویسن.*

بعدا نوشت2: وقتی به آخر سال نزدیک می‌شیم؛ خسته می‌شم. مثل الان که به معنای واقعی کلمه یه کوه کار دارم؛ و یه عالمه جا باید برم و از تمام برنامه‌ریزی‌هام عقب موندم؛ ولی ترجیح می‌دم به سقف نگاه کنم یا برای چهارمین بار در روز بخوابم تا این‌که انجامشون بدم. عذاب‌وجدان خیلی بدی بابتش دارم که هروقت هانا متوجه‌ش می‌شه برام up and up رو می‌خونه و می‌گه اهمیتی نداره. یه بار بهم گفته بود مهم نیست چقدر طول بکشه؛ یا مهم نیست اگه دوباره خسته شی و همه‌چی دوباره خراب شه. یه دلیل جدید برای خوشحالی پیدا می‌کنیم و نمی‌‌ذاریم آرزو‌هامون فقط به نصفه‌های شب؛ وقتی که توی تخت‌ت دراز کشیدی و ناامیدی؛ تعلق داشته باشه.

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰

رنائوی عزیزم؛

می‌تونم حس کنم که خوب نیستی؛ ولی هنوزم می‌خوام بگم "امیدوارم که خوب باشی". توی پاکت این نامه؛ برات یه بغل می‌ذارم. شاید بتونه یکم... هوم. کمک کنه.

پس. امیدوارم که خوب باشی.

امروز نهال بلاخره تونست قوس‌عقب بزنه. یه حس شعف زیادی دارم. فکر کنم مربی‌مون هم همین حس رو داشته باشه؛ وقتی به حرف‌هاش گوش می‌کنیم و حرکت‌مون رو می‌زنیم. اولش فکر می‌کردم خیلی به‌دردنخوره که ارشدها به بچه‌های کوچیک‌تر یاد بدن؛ ولی وقتی واقعا انجامش دادم؛ دیدم برای خودم هم مفیده. تا خونه باهاش رفتم. خیلی باهوشه. می‌دونی؛ اصلا انگار ساخته شده تا ژیمناستیک‌کار باشه. هفته‌ی دیگه مسابقه داره. وقتی موقع خداحافظی شد و بغلش کردم؛ بهم گفت سال نو مبارک. یکم تعجب کردم. البته فکر کنم به‌خاطر کلاس زبانش باشه.

اصلا حواسم نبود که سال نوئه. تا وقتی که بهم تبریک گفت. جدی جدی سال نوئه. وقتی رسیدم خونه؛ نشستم میون ریخت‌وپاش اتاقم؛ و دیدم واقعا امسال هیچ‌کار خیلی خاصی نکردم. حتی اون‌قدر زمان نداشتم که درست و حسابی کتاب بخونم. مجبور بودم وسط حساس‌ترین فصل‌ها رهاش کنم؛ چون زمانم تموم شده بود. البته تو رو پیدا کردم. و یکم رنگ گرفتم. فهمیدم که اگه بخوام؛ می‌تونم تمام روزم رو درس بخونم. و باعث تعجبم شد؛ ولی این نوع زندگی رو دوست داشتم. قبل از طلوع بیدار شدن رو دوست داشتم. جایزه دادن کتاب کاغذی به خودم وقتی از امتحانم برمی‌گردم خونه؛ با پول‌هایی که به کندی جمع می‌کنم. فرار نکردن از کارهایی که نمی‌تونستم انجامشون بدم؛ یا نمی‌خواستم انجامشون بدم رو دوست داشتم. خوشحالم که امسال زندگی کردم. درسته که امسال هم اون جرقه‌ای که بهم بگه می‌خوام برای باقی زندگی‌م چی‌کار کنم نخورد. و گودال‌های تیره‌ی عمیقی سر راهم بود. ولی به انجام دادن کارهام ادامه دادم. تازه! دقیقا یه سال شده که دارم چینی می‌خونم. و این‌که می‌تونم پست‌های ویبو رو بخونم؛ بهم احساس غرور می‌ده.

امسال یه هاله‌ای بین بنفش و آبی داشت. روزهای تیره‌ش زیاد بود؛ ولی خوشحالم که تونستیم از پسشون بربیاییم. متشکرم که ازم خسته نمی‌شی. و به زیبا بودنت ادامه می‌دی. و متشکرم که گذاشتی نامه‌هام رو برای ری بنویسم.

توی زبان چینی یه جمله‌ای هست که می‌گه "آینده طولانیه". این معنی رو می‌ده که ما زمان زیادی داریم؛ که آینده رو بسازیم. روزهایی با درخشش طلایی. روزهایی بهتر. و بهش باور دارم. می‌دونم که روزهای بهتر همین‌طوری نمی‌آن؛ و باید ساخته بشن. امیدوارم توانایی ساختن‌شون رو داشته باشم.

مراقب خودت باش؛

نوبادی.

پ.ن: نقطه‌ی روشن این هفته خوندن فارسیر توی هر وقت خالی‌ای بود که پیدا می‌کردم. اون لحظه‌ای که رفتم توی کتاب‌فروشی بهنام و از فروشنده بهترین کتاب اخیرشون رو خواستم؛ اصلا انتظار نداشتم چیز به این جذابی بهم بده. از این به بعد؛ به تمام پیشنهادهاش برای خرید کتاب عمل می‌کنم.

پ.ن2: حتی به خودت هم پیشنهادش می‌کنم که بخونی.

پ.ن3: بعد از این‌که اینو نوشتم؛ دوباره جوری از آیدل‌هام برای سال نو اتک خوردم؛ که ولم کنین اصلا. -چرا همیشه آخر هرسال همین می‌شه؟-

پ.ن4: از 2021 هیچی نفهمیدم. نمی‌شه یه‌بار دیگه زندگی‌ش کنیم؟

پ.ن5: من هنوز جمع‌بندی حسابان نکردم و اون نمونه‌سوالی که فرستاده رو هم ننوشتم. ولی این‌جام. هاه. اون لحظه‌ای رو می‌بینم که ساعت چهارئه و حسابان من تموم نشده.

CM [ ۸ ] // Nobody - // جمعه ۱۰ دی ۰۰

رنائوی عزیز؛

امیدوارم وقتی که این رو می‌خونی خوب باشی.

نمی‌دونم تابه‌حال چنین احساسی داشتی یا نه؛ اما یک‌سری حرف‌ها هستن که ارزش ندارن به کسی گفته بشن. حرف‌هایی که نمی‌تونی به کسی بگی و حتی نمی‌تونی برای کسی تایپ کنی. من باید این‌ها رو یه‌جا می‌نوشتم. باید یکم از حسی که ازت می‌گرفتم رو می‌آوردم توی وبلاگم. تا دوباره بنویسم. سر الکس برام خیلی عزیزه، ولی احساس خونه نمی‌ده. این‌طوری بود که یه بخش جدید به اسم "برای رِی" ساخته شد.

بعد از اون افتضاحی که شد؛ که همه اومده بودن این‌جا و داشتن همه‌جاش رو می‌گشتن و درونم رو مثل یه کتاب‌باز می‌خوندن؛ این احساس رو داشتم که نوشتن خیلی به‌دردنخوره. وقتی که زیبا نمی‌نویسم و هیچ هدفی هم ندارم و حتی ادبی هم نمی‌نویسم؛ چرا باید هم‌چنان مصرانه این‌جا رو نگه دارم؟ ولی وقتی تونستم دوباره قایمش کنم و مثل یه راز کوچیک زیر تخته‌های اتاقم گذاشتمش؛ یادم افتاد که چرا این‌جا موندم. همون‌جا فهمیدم که این یه سمفونی بی‌صدا بوده. و باید بی‌صدا بمونه. نباید خواننده‌های زیادی داشته باشه. چون من هیچ‌وقت نتونستم صداهای بلند رو تحمل کنم. چون من نتونستم کمال‌گراییم رو بذارم کنار. و نتونستم هیچ‌وقت از آدم‌های دورم بنویسم و اجازه بدم که متوجه‌ش شن. من نمی‌تونم از آدم‌ها ننویسم. نمی‌تونم روابطمون؛ احساساتمون و رازهای کوچیکمون رو؛ روی کاغذ بالا نیارم.

این تقریبا یه شروع دوباره‌ست؛ و با نبودن کسایی که از اول هم قرار نبود باشن؛ شروع دوست‌داشتنی‌ایه.

با آرزوی بهترین‌ها برات؛

نوبادی.

پ.ن: اصلا به‌خاطر این‌که مجبور شدم سمفونی آف لایفم رو از دست بدم حرص نمی‌خورم.

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // شنبه ۲۷ آذر ۰۰