رنائوی عزیزم،
یادته چند وقت پیش بهت گفتم تا چند روز دیگه احتمالا به حرفهام میخندم؟ اشتباه میکردم. نمیخندم. ولی حداقل دیگه نگران نیستم. و استرس ندارم. قول داده بودم که برات تعریف کنم قضیه چی بوده. بلاخره زمانی پیدا کردم که اینکارو انجام بدم.
درِ کمد قدیمی پشت خونه، که همیشه همونجا بود و من فکر میکردم میدونم چجوریه و ازش داستانها خونده بودم، ولی واقعا هیچ اطلاعی ازش نداشتم، به روم باز شده. سهشنبه، از دنیایی که نگرانیهام کنکور و کلاسهای حضوری هفتهی بعدم بود، افتادم توی دنیای ویهان، شبنم، سارینا و دنیایی که امروز صبح ما رو ترک کرد. اینجا پر از خورشید و شکوفه و رنگهای شاده. کتابخونهای پر از کتابهای عکسدار و لپتاپ و تبلتهایی که افسون و رایا توشون پخش میشه. بچهها بعدازظهر کنار همدیگه میشین و رنگآمیزی میکنن. میرن اتاقهای همدیگه و مهمونبازی میکنن. جمع و تفریق یاد میگیرن و تلاش میکنن بخندن. ولی ری، اگه صبر کنی تا خورشید غروب کنه، وقت داروها میرسه. اونزمان، اینجا تاریکترین جائیه که میتونی پیدا کنی. بزرگترها آرومتر گریه میکنن. دیگه کسی به یاد دوستهاش نیست. کتابهای رنگآمیزی پرت میشه. بیتابی میکنن و خسته میشن. این منصفانه نیست که اونها تنها چیزی که از زندگی دیدن، درد و ناعدالتیشه.
من و ویهان تو اتاق خورشید وقت میگذرونیم. اون هماتاقیمه و زیباترین پسریه که تا حالا دیدم. دیروز بهم اجازه داد دستش رو بگیرم، که پیشرفت بزرگیه. بهم میگه آجی و با هم کارتون میبینیم. مامانش عکس وقتایی که موهاش رو هنوز داشت بهم نشون داد. موهاش فر و بلند بود. چشمهاش برق میزد و همیشه میخندید. درسته که اون حالا مدام بهانه میگیره و چشمهاش برق نمیزنه، ولی هنوزم چیزی از زیباییش کم نشده. من هیچوقت یه قهرمان رو از نزدیک ندیده بودم. ولی ویهان و بقیه، قهرمانهای زندگی منن.
دیشب که نشسته بودم پیشش، مامانش برام از این گفت که چطور برای اولین راه رفتن، اولین دندون و اولین حرف زدنهاش برنامه داشته، ولی همهی اونها توی همین اتاق خورشید لعنتی اتفاق افتادن. میدونی ری، اونها غمگین و شکسته و خستهن. ولی روحیهشون رو از دست ندادن. میجنگن. لحظههای ناامیدی زیادی دارن، ولی از پسش برمیآن. این خانواده و زندگی جدید منه. و زیبایی داره، چون طبقهی پایینش یه کتابخونه پر از کتابهای پرتقال، رمانهای فانتزی و کتابهای کمک درسی. زیبایی داره، چون هر آخر هفته، اینجا نمایش داریم. زیبایی داره، چون حیاطش پر از گله و آلاچیقهایی داره که شبها آهنگ گوش کردن اونجا زیباترین چیزه. دیدن و بودن توی این بخش از از اتفاقهای زیبای زندگیم نیست. ولی از تکوندهندهترینهاشه و میخوام تمام استفاده رو از این روزهام ببرم. کتابهای تاریخ، پزشکی و انگلیسی طبقهی پایین رو میخونم و چینی رو ادامه میدم.
دلم میخواد تکتک اتفاقهای اینجا رو ثبت کنم. نگران ادبی نبودنشون نیستم، بخاطر همین برات نامههای بیشتری مینویسم.
با عشق،
نوبادی.
پ.ن: من هنوز موهام رو دارم.