به خودت میآیی و میبینی که مدتهاست از روزهای تاریک عبور کردی. حالا دیگه تقریبا هیچکس رو توی بخش نمیشناسی و وقتی سرما میخوری دیگه لازم نیست پیش دکتر خودت بری. به خودت میآیی و میبینی حالا دیگه میتونی سُر بخوری بین مردم. همونطور که پارسال آرزوش رو داشتی. به عقب نگه میکنی؛ و میگی «هی، اونقدرام بد نبودها. از پسش براومدم. زنده موندم. نجاتیافته شدم.» و میبینی که نه. زندگی به اندازهی وقتی که از پشت پنجره تماشا میکردی زیبا نیست. چیزهایی که حسرتشون رو میخوردی؛ واقعا ارزشش رو نداشتن. کمکم با خودت میگی «چرا اینهمه منتظر بودم تموم شه تا خوشحال باشم؟ همون موقعها هم روزهای خوبی داشتم.»
و حالا قدر میدونی. بخاطر از پلهها بالا رفتن خوشحال میشی. بخاطر دویدن خوشحال میشی. حتی مترو سوار شدن خوشحالت میکنه. و هروقت یکی خیلی یهویی بهت میگه «ولی چقد رنگوروت بهتر شده» یه لبخند گنده میزنی. همهی اثرات بیماری رو از بین میبری. حتی میری پیش مربیت و بعد از مدتها نیمپشتک میزنی. تمام چیزهایی که نصفهنیمه رها کرده بودی رو از سر میگیری. و شروع میکنی به تصمیمگیری.
اتفاقهای زیادی افتاد؛ و من یه استراحت خیلی طولانی داشتم. هرجای این کشتی که خُرد شده بود رو تعمیر کردم. زمانبر بود و سخت اما بلاخره تموم شد. حالا مشتم رو پرت میکنم هوا و کشتی رو میسپرم به دست اقیانوس. ماجراجوییم رو شروع میکنم و کی میدونه؛ شاید منم بتونم یه روزی به لوداستار خودم برسم.
+ همیشه نوشتن انقدر سخت بود؟ آه. فقط میخواستم توی آرشیوم یه پست برای پایان این قسمت از زندگیم داشته باشم و پروندهی هرچیزی که به بیماری مربوط میشه رو ببندم. دیگه واقعا خستهکننده شده. شما میتونید بدون خوندن پست، صرفا بهش به عنوان یه اعلام من-هنوز-بیان-رو-فراموش-نکردم نگاه کنید. :)