Magic Spirit

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

ستاره ها محاصره مان کرده بودند و خورشید چشمک می زد

شکلاتی بودم به رنگ آبی و با طعم پرتغال که در دستان غول مهربان نشسته بود...

CM [ ۲ ] // Nobody - // دوشنبه ۳۰ دی ۹۸

ما برف ندیده های ذوق زده

کم کم ابرها دارند حالیشان می شود که ما اکنون دقیقا وسط زمستان هستیم و اگر حالا نبارند، کی می خواهند ببارند؟ در هر صورت قدمتان مبارک. هرچه باشد قرار است لباس عروس زیبایی بشوید برای شهری که همیشه و همیشه آلوده بوده...

CM [ ۱۵ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۹ دی ۹۸

می رود و دیگر باز نمی گردد

بهار. تابستان. پاییز. زمستان. گل ها شکوفه می دهند. سال نو می شود. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. پادشاهی ها طلوع می کنند و سپس سقوط می کنند. قلم سرنوشت همچنان با سرعتی سرسام آور می نویسد. زمان پیش می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند. نسل به نسل همه چیز تغییر می کند. انعکاس شعرهای سروده شده میان ذرات هوا به گوش می رسد. اگرچه امروز کوتاه است، اما آنچه می گذرد جاودانه می ماند. 

بهار. تابستان. پاییز. زمستان. سال ها می گذرند. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. چشم هایی گشوده می شوند و چشم هایی برای همیشه فروغشان را از دست می دهند. و جوانی ما مانند قاصدک رقصنده در باد، می رود و دیگر هیچ گاه باز نمی گردد.

CM [ ۳ ] // Nobody - // شنبه ۲۸ دی ۹۸

خورشیدی میان یک دنیای خاکستری

گفت: مثلا تو یه دنیایی هستی که کم کم رنگ هاشو داره قربانی این و اون میکنه و بیشتر به خاکستری و سیاه و سفید نزدیک میشه.
گفتم: مثلا تو یه نوری که میون دنیای سیاه و سفید شده ی من، یهو ظاهر شدی.
خندیدیم.
// Nobody - // جمعه ۲۷ دی ۹۸

مامور مهربانی باشیم

گاهی اوقات لحظه هایی، حرف هایی، دوستانی، چنان ذوق زده مان می کنند که انگار تمام عمر زندگی کردیم تا برسیم به آن لحظه و تمام خستگی ها از تنمان برود.

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۶ دی ۹۸

آخر هفته ها

من آخر هفته ها رو دوست دارم چون تو، این روزا پیش مادرتی و خوشحالی. من تمام طول هفته برای آخر هفته لحظه شماری می کنم چون تو بی صبرانه منتظر رسیدن این روزی. بعد از آشنایی ما بهترین روز هفته در نظرم، از یکشنبه به پنجشنبه تغییر کرد چون روزی بود که تو بدون استثنا هر هفته منو دعوت می کردی خونتون. من، تو و مادرت. فقط خودمون سه تا. خونه ی مادرت تو خوشحال بودی. می خندیدی. لبخند یک لحظه هم از صورتت پاک نمی شد. تو مادرتو بی هوا بغل می کردی. هی بهش می گفتی که دلت براش تنگ میشه. هی می گفتی که دلت می خواد کلا بری پیش اون زندگی کنی. مادرت به من چشمک می زد، گوشتو می کشید و می گفت: «جلو بابات از این حرفا نزنی دختر».

من شنبه ها رو دوست دارم چون شبش پیش هم خوابیدیم و صبح با هم سوار سرویس می شیم. من صبح زود بیدار شدن و سلام دادن به ماه رو دوست دارم چون ماه منو یاد تو می ندازه. من مادرتو دوست دارم چون هر سری بیشتر از هفته ی قبل تو بغلش فشارت می ده. من مادرتو دوست دارم چون گونمو می بوسه و بهم می گه: «مواظب این بلا باش». من آخر هفته ها رو دوست دارم و وقتی تموم می شه بی صبرانه منتظر هفته ی بعد می مونم...

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۶ دی ۹۸

سکوی قهرمانی دقیقا رو به روی توست!

با کوله باری سنگین به حرکت ادامه می داد. بند بند وجودش می لرزید و پاهایش دیگر توان حرکت نداشت. عصایی را در دستانش محکم گرفته بود، مبادا فکر تسلیم به سرش بزند. پله ها را یکی یکی طی می کرد. خسته بود و دلش برای استراحت پر می کشید اما نمی توانست. نه حالا که تا اینجای راه آمده بود!

بدنش کوفته بود و سرش سنگینی می کرد. داشت تسلیم می شد اما پی در پی با خودش تکرار می کرد:« من می جنگم. من ادامه می دهم. من می جنگم. من ادامه می دهم...» او به خدا امید داشت. به یاری خدا و خدایی اش. پایش را بلند کرد تا قدم بعدی را بردارد که تمام بدنش به یک باره گرم شد. دقیقا نمی دانست به خاطر تاثیر آن جملات بود، یا منظره ی پیروزی یا این واقعیت که دیگر چیزی به پایان راه نمانده است اما هر چه که بود، احساس خوشایندی بود. انگار خدا خودش دستش را زیر پای او گذاشته و او را از سقوط بازداشته بود!

سکوی قهرمانی اکنون نزدیک تر از پیش به نظر می رسید. شانه هایش که تا چند لحظه پیش از فشار راه سنگین شده بود حالا احساس سبکی می کردند. اشک هایی که پشت چشمانش جمع شده بود و اجازه نمی داد که به بیرون راه پیدا کنند حالا دیگر اثری ازشان دیگه نمی شد. احساس توانایی می کرد. فکر تسلیم در پس ذهنش بود. فکر «بیخیال» گفتن و دست از تلاش برداشتن... به یاد تمام روزهای خوب زندگی اش افتاد. به یاد تمام انسان هایی که کنارش بودند. به یاد آن وقت هایی که برای ادامه دادن تشویقش می کردند. به یاد آن دوستانی که از پشت پرده اسمش را فریاد می زدند. به یاد تمام ناامید شدن ها و دوباره ایستادن ها...

عصایش را توی دستش فشار می داد و چشمانش بازِ باز بود. این پله های آخری را باید با چشمانی باز طی می کرد. این پله های آخری را باید تا همیشه به خاطرش می سپرد. این ناامیدی آخر راه، خستگی بیش از اندازه، این خورشیدی که داشت طلوع می کرد و ابرهایی که می رفتند تا راه را برای طلوع خورشید هموارتر سازند...

به خورشید لبخند زد و به ابرها که تسلیم شده بودند نیز همین طور. خدا را هم دید که با دست تنومندش به یاری اش شتافته بود. 90 دقیقه تمام شده بود و او هیچ گاه نمی خواست بازنده باشد. و نبود. پایش را روی پله آخری گذاشت و با آخرین توانش، غول بزرگ مرحله ی آخر را نیز شکست داد. اشکی روی گونه اش غلتید و مثل آدم هایی که از هیجان سکته کرده اند، یک وری خندید.

CM [ ۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۴ دی ۹۸

یکی باید باشه

یکی باید باشه. یکی که با همه فرق کنه. یکی که پزشو به بقیه بدی. یکی که یه چیزی فراتر از بقیه تورو درک کنه. یکی که فراتر از بقیه باهاش راحت باشی. یکی که فراتر از بقیه دوستش داشته باشی. یکی که برات خاص تر از بقیه باشه. یکی که براش خاص تر از بقیه باشی.

یکی باید باشه...

یکی باید باشه...

این جای خالی باید پر بشه...

CM [ ۷ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۳ دی ۹۸

امید مشتی است که در آخرین لحظات پرتاب می شود

من خسته ام. از شنیدن حرفای دیگران خسته ام. از خواندن حسرت هایشان خسته ام. از خواندن آرزوهایشان برای برگشتن به دوران دبیرستان خسته ام. از فکر کردن به آینده و ناراحتی برایش خسته ام. از مقاومت برای تغییر خسته ام. من از دوست شدن با آدم هایی که چندین و چندین سال از خودم بزرگ ترند خسته ام. من از وقت گذراندن با خواهر بزرگ ترم خسته ام. من از دوری با آدم های هم سن و سالم خسته ام. من از ایمیل زدن به نیکولا خسته ام. من از درس خواندن خسته ام. من از این یکنواختی خسته ام. من از زمین و زمان خسته ام و اگر می بینید که هنوز اینجا هستم و می نویسم، آهنگ گوش می دهم، تمام شب بیدار می مانم و درس می خوانم، کتاب می خوانم، باشگاه می روم، طراحی می روم، لباس های زردم را می پوشم، موهایم را می بافم و هنوز وقتی یکی را توی خیابان می بینم که نگاهش روی من است به رویش لبخند می زنم، فقط به خاطر این است که او را کنارم دارم. اگر خسته ام ولی هنوز می جنگم فقط به خاطر اوست. به خاطر شماها است که با نظراتتان خوشحالم می کنید. به خاطر مهدیس است که با آن سن کمش همه چیز را بهتر از بزرگ ترها می فهمد. به خاطر اعتماد سما است. به خاطر این است که توی دستان زندگی هنوز هدیه های کوچک پر زرق و برقی دیده می شود که ذوق زده ام می کنند. به خاطر خورشید است که هنوز هم طلوع می کند. به خاطر این است که هنوز آنقدری سرم شلوغ نشده که فاصله ی تاریخ پست هایم به چند ماه بکشد... «آ» جان مرسی بابت حرف قشنگت که بدون شک چیزی جز صداقت نیست... امید آخرین چیزی است که می میرد. :)

CM [ ۶ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۳ دی ۹۸

عزیزترین انسان روی زمین

او عزیز ترین کسی است که می شناسم.

او تنها کسی است که برای تولدش هفته ها وقت گذاشتم و 3-4 تا کتاب دست چین کردم. -کتابی که نخوانده بود پیدا نمی شد حقیقتا- او تنها کسی است که برای تولدش کتاب هدیه دادم حتی. کتاب، با ارزش ترین چیزی است که می توانم به آن فکر کنم. ( آنقدر با ارزش که بین یک خانه ی ویلایی توی لندن یا یک همچین جایی (که البته همچین چیزی پیش نمی آید هیچوقت) و 20 تا کتاب، انتخاب من بدون حتی یک لحظه مکث، 20 تا کتاب است! ) او از آن دسته آدم هایی است که بی برو برگرد توی زندگی هر کدام از شما پیدا شود، عزیز ترین می شود. از آن دسته آدم هایی که توی ظاهرشان چیزی مشخص نیست. تکه کلامشان عزیزم و رفیقم و این جور چیزها نیست. بیشتر مواقع محلت هم نمی دهد حتی. حتی وقتی داری از اتفاق دیشب برایش تعریف می کنی و صدایت می لرزد، نگاهت نمی کند اما سرش را تکان می دهد و وادارت می کند که تا آخر ماجرا را بگویی و سبک شوی. حتی اگر خودش تا آخر یک بار هم نگاهت نکند! او از آن دسته آدم هایی است که وجودشان ضروری است. از آن دسته آدم هایی که تقریبا هیچ وجه مشترکی ندارید با همدیگر. توی هیچ مورد. اما قرار می گذارید که دیگر گریه نکنید. اصلا. ابدا. به خاطر هیچ بنی بشری. قول مردانه. او از آن دسته آدم هایی است که هیچ کس حتی به ذهنش هم خطور نمی کند که مهربان باشد. از آن دسته آدم هایی که وقتی میان دوست های مشترکتان حرفش می شود و در صدد دفاع از او بی می آیید، چپ چپ نگاهتان می کنند اما جلوی رویش جرئتش را ندارند که در برابر خواسته هایش اخم کنند حتی. او از آن دسته آدم هایی است که هر روز خدا عصبی است. هر روز خدا چشم هایش سرخ است - مدعی است که کم خواب شده - و هر روز خدا توسط دیگران قضاوت می شود. او از آن دسته آدم هایی است که شرط می بندم با تک تک تان که دلتان نمی خواهد سراغش بروید.

می دانم. می دانم چقدر متفاوت تر از بقیه است و می دانم که دغدغه هایش چقدر با ما و بقیه فرق می کند. می دانم که چقدر نسبت به سنش بزرگ تر است و می دانم که چقدر در عذاب است. می دانم. نصیحت های احمقانه بقیه، توی گوشم زنگ می زند هنوز. تاسف هایشان هم همینطور. حرف های از روی ناراحتی اول سال خودم هم همینطور. ولی راستش را بخواهید، از قضاوت هایم پشیمانم. او تا همین چند ماه پیش، یکی از غیر صمیمی ترین انسان هایی بود که می شناختم. یکی از آن هایی که آنقدر بینمان فاصله بود که یک بار هم درست و حسابی صحبت نکرده بودیم. و حالا... - نتیجه ی قضاوت از روی ظاهر و زندگی ظاهری افراد را می بینید؟ - حالا... او عزیزترین کسی است که می شناسم. و دوست شدن با او، یکی از بهترین تصمیم هایی است که توی زندگی نفرت انگیزم گرفته ام!

CM [ ۵ ] // Nobody - // جمعه ۲۰ دی ۹۸