Magic Spirit

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

سوالی کوتاه و جوابی به بلندای اقیانوس

قدر خوشبختی های کوچیکی که داری رو میدونی؟

CM [ ۴ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

انتظار

دامن سفیدش در دستان باد می رقصید. موهایش اما زیر پناه کلاهش در سکون بودند. به هرطرف نگاه می انداخت چیزی جز دشت نمی دید. دشت هایی که تا چند ماه پیش از طراوت و سرسبزی شان خشنود می گشت و هنگام قدم زدن میانشان، تمام غصه هایش فراموشش می شد. دشت هایی که اکنون به دلیل نباریدن باران یا گرمای سوزان یا شاید هم هر دو، دیگر از لطافت سابقشان اثری دیده نمی شد. او یکه و تنها میان دشت های غمگین ایستاده بود. خیره بود به سایبان تابستان های کودکی اش، تنها همدمش، تنها کسی که اجازه می داد بازیگوشی کند و از هر دری برایش صحبت. خیره بود به درخت تنومندی که آن زمان ها تا آسمان قد کشیده بود و حالا انگار با گذر زمان خمیده شده و به پیرمرد بدخلقی می ماند که برای شوق دیدن فرزندانش زمانی طولانی را به انتظار نشسته است. انتظاری که هنوز هم ادامه دارد...

برگ های انبوه و رایحه ی دل انگیز آن زمان ها به یادش آمد و با دیدن درخت کهنسال که لخت و عور شده و لرزان سعی می کند زمان بیشتری برای خودش فراهم کند پلک هایش لرزید. لحظه ای دید چشمانش تار گشت و جای آن درخت، قامت پدرش را دید که به سوی درخت می رفت. آن زمان هم پلک هایش می لرزیدند. پدرش به سوی درخت رفت و دیگر بازنگشت. پلک زد و درختی را دید که کمرش خم شده بود. باد تندی وزید و شاخه های درخت از خشم غرشی کردند. قدم برمی داشت. دامن سفیدش در دستان باد می رقصید. پلک هایش لرزید. پدرش رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد.... آنقدر رفت تا دستانش درخت را لمس کردند. پلک هایش لرزید. به درخت تکیه داد و خورشید را تماشا کرد که آرام آرام داشت می رفت. خورشید استوار می رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد. پلک هایش لرزید. آهسته روی زمین سُر خورد. نگاهش به خورشید بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و پلک هایش لرزید. پدرش لبخند زد و او خندید. درخت تنومندی که دیگر ابهت سابقش را نداشت هم خندید انگار. باد، کلاه سفید دختر را همراه خودش برد و دختر در آغوش گشوده شده ی پدرش گم شد...

CM [ ۳ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸

می داند چگونه تسلیم شود

در میان سرداران مثلی هست که می گوید:

«قبل از اولین حرکت، بهتر است صبر کنید و خوب اوضاع را بررسی کنید.

قبل از یک متر پیشروی بهتر است هزار متر عقب نشینی کنید.»

این یعنی پیشروی بدون جلو رفتن

و عقب راندن بدون استفاده از ابزار جنگی.

هیچ شکستی بدتر از دست کم گرفتن دشمنتان نیست.

دست کم گرفتن دشمن یعنی این که تصور کنیم او بد است؛

به این ترتیب سه گنج خود را نادیده می گیرید

و به دشمن خویش تبدیل می شوید.

وقتی دو نیروی قوی رودرروی هم قرار می گیرند،

پیروزی از آن کسی است که می داند چگونه تسلیم شود.

- تائو تِ چینگ

CM [ ۱ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۲ بهمن ۹۸

دزدی که خانه اش بوی یاس می دهد

:)

// Nobody - // سه شنبه ۲۲ بهمن ۹۸

بابی پندراگن

هیچی بدتر از این نیست که مجموعه ی مورد علاقت تموم شه و تو دیگه نتونی کتاب بعدیتو شروع کنی.

// Nobody - // سه شنبه ۲۲ بهمن ۹۸

قوی تر از دیروز

کوهنوردها می دانند که موقع صعود باید سختی های زیادی را به جان بخرند. می دانند که آن بالا برف شدید مانع شان می شود. می دانند که یک اشتباه کوچک به سقوط و مرگ منتهی می شود. می دانند اما می جنگند... اگر زندگی مانند یک جاده ی طولانی باشد و ما اول راه باشیم، نمی توانیم بنشینیم. پسرفت نمی کنیم اما پیشرفت هم نداریم. باید بلند شویم، قدم برداریم و بجنگیم. باید آن کوهنوردی باشیم که با غرور طلوع خورشید را از بالاترین نقطه ی جهان تماشا می کند. باید آن مبارزی باشیم که می خواهد زندگی را شکست دهد...

زندگی مانند یک جاده ی طولانی است و ما هنوز اول راهیم اما قرار نیست بنشینیم. قرار است برخیزیم. قرار است طلوع خورشید را از بالاترین نقطه ی جهان تماشا کنیم. قرار است زندگی را شکست دهیم. قرار است پیروزیمان را فریاد بزنیم و از داشتنش سرمست شویم. قرار است پیروز میدان باشیم...

CM [ ۵ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۸

نایاب و دست نیافتنی

اون بهم می گه «گوش می کنم» و من خیالم راحته از اینکه واقعا گوش می کنه، احساسات واقعیشو بهم می گه، صادقه و مهم تر از همه اینکه حرفامون بین خودمون می مونه. اون بهم می گه «گوش می کنم» و این کلمه ی جادوییه که باعث می شه هرچیزی که تو ذهنمه رو بهش بگم. می خوام بگم آدما متفاوتن. تو با یکی تو یک ماه به جایی می رسی که با یکی دیگه تو سه سال نرسیدی.

CM [ ۵ ] // Nobody - // جمعه ۱۸ بهمن ۹۸

این داستان: خانم موشه و من

خانم موشه می گفت تنها راه درمان این است که درباره اش صحبت کنم تا متوجه بشم چیز خاصی نیست و دیگر ماجرا را بزرگ نکنم. می گفت اگر شخصیت من مانند یک میز پهناور باشد مشکل من تنها یک خودکار روی آن میز است. خانم موشه گفت باید برایتان بنویسم و من هم می خواهم همین کار را انجام دهم. اگر متن های طولانی خسته تان می کند خیلی راحت از این پست بگذرید :)

 

من لکنت دارم. شاید اطرافتان کسی را داشته باشید که لکنت دارد، شاید هم نه. شاید خودتان که دارید این متن را می خوانید هم لکنت داشته باشید، شاید هم نه. اما مطمئنا درباره اش زیاد شنیده اید. بگذارید اول بگوییم که لکنت دقیقا چیست... برخلاف اکثر مردم که گمان می کنند لکنت بخاطر ترس شدید از چیزی اتفاق می افتد، لکنت تنها بخاطر کارکرد اشتباهی نیم کره های مغز است. نیم کره ی چپ مخصوص حرف زدن و چیزهایی از قبیل حل کردن مسائل ریاضی است و نیم کره ی راست موقع شنیدن موسیقی، یا وقت هایی که اضطراب شدیدی دارید شروع به کار می کند. کسانی که لکنت دارند، موقع حرف زدن، همراه با نیم کره ی چپ نیم کره ی راست مغز هم فعال می شود و همین باعث می شود که بعضی کلمات را تکرار کنند. اگر با کسی که لکنت دارد آشنا هستید، اگر دقت کنید مواقعی که مضطرب است، لکنتش شدیدتر می شود.

من از 5 سالگی این مشکل را داشتم و هنوز هم دارم. پیش خیلی ها رفتم و خیلی کارها کردم و هنوز هم دارم خیلی کارها می کنم. تمرین ها و جلسه ها تمامی ندارند. و هر روز هم ترسم بیشتر می شود... اما امروز که خانم موشه این حرف ها را برایم زد جدا تصمیم گرفتم که با لکنت دوست شوم و دوستش داشته باشم. مانند دوست های صمیمی... من تحملش را نداشتم کتابی را بخوانم که نقش اصلی لکنت داشت، من تحملش را نداشتم فیلمی را ببینم که یکی از شخصیت ها با لکنت حرف می زند، من تحملش را نداشتم وقتی مجتبی شکوری آمد مدرسه مان و داستان زندگی اش را تعریف کرد، من تحملش را نداشتم که ببینم چند نفر دارند درباره ی لکنت حرف می زنند. احساس بدی بود...

2 سال پیش لکنتم از بین رفت. تقریبا. همین تابستان بود که کلمه ها ناگهان از ذهنم می رفتند و من یادم نمی آمد چه می خواستم بگویم. همین تابستان نام تمام اطرافیانم یادم می رفت و مجبور می شدم مدام بپرسم که نامشان چیست. همین تابستان بود که بیشتر وقتم را صرف نوشتن کردم. و وقتی ماه مهر آمد، یکهو دیدم دوباره همان احساس های مزخرف لکنت سراغم آمده و نمی توانم صحبت کنم. ترسناک بود. من از تمرین ها نفرت داشتم و دلم نمی خواست دوباره تکرارشان کنم. واقعا ترسناک بود. خانم موشه کمکم کرد. خانم موشه گفت بخاطر ترسم دوباره سر و کله اش پیدا شده. گفت می ترسیدم از اینکه برگردد و واقعا برگشت... دقیقا مانند یک غول. اما حالا دیگر یک غول نیست در نظرم. لکنت داشتن عیبی ندارد. خجالت کشیدن ندارد و لازم نیست بترسم که دیگران درباره ام چه فکری می کنند... لکنت حالا در نظرم کمی هم بامزه است. البته این طرز فکرم از اعصاب خوردکن بودنش کم نمی کند؛ اما به قول خانم موشه درد و رنج با هم فرق دارند. اینکه لکنت داری درد است و اینکه هی بخاطرش به خودت سرکوفت بزنی و ناامید شوی رنج. و حالا که لکنت را دوست دارم دیگر رنج نیست و تنها درد است؛ و درد هم درمان دارد...

 

اگر متن را خواندید، ممنونم. و اگر هم نخواندید، باز هم ممنونم :)... نمی دانید چقدر برایم ارزش دارید...

CM [ ۳ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۷ بهمن ۹۸

زمانی که به عقب برگشته انگار

زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند!

زمان به عقب برگشته انگار. خاطره ها رهایم نمی کنند. زمان به عقب برگشته و من می دانم مانند خوابی این لحظات می روند بی آنکه استفاده ی درستی ازشان داشته باشم. لحظات می روند و من بی صبرانه در انتظار فرصت بعدی، زندگی را می گذرانم؛ و وفتی زمانَش برسد، دوباره برای زمانی که به عقب برگشته انگار، غصه می خورم...

CM [ ۵ ] // Nobody - // جمعه ۱۱ بهمن ۹۸

قطعه گم شده

هیچوقت بابت عشق هایی که نثار دیگران کرده اید و بعدها به این نتیجه رسیده اید که ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند، افسوس نخورید. شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیدید. و چه چیزی زیباتر از عشق...
هر رنج دوست داشتن صیقلی ست بر روح ... با هر تمرین دوست داشتن، روح تو زلال تر می شود. گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند. گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم. به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند... گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم. گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم. گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند... و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم..."، می گوید و می رود. و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست. و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آب دیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...


قطعه گم شده - شل‌سیلوراستاین

CM [ ۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۹ بهمن ۹۸