Magic Spirit

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

پیشوازی برای آواز قرن

خیلی خوشحالم که امسال عید هم اینجام، و آرزوی پارسالم برآورده شده. درسته که نتونستم از ته دلم بگم که نود و نه بهترین سال عمرم بود، ولی خب، حداقل دوستش داشتم. امیدوارم بتونیم برای 1400 هم همینو بگیم. و امیدوارم حالمون خوب باشه سال جدید.

مرسی ازتون که باعث شدین کلی خاطره قشنگ بسازم، و لبخند بزنم. مرسی که همراهم بودید. خیلی خیلی دوستتون دارم. امسال خیلی فاصله گرفتم از وبلاگ، و یادم نبود اینجا چقدر خوبه، ولی حالا دیگه واقعا احساس می کنم یه خانواده ی بزرگیم. نمی تونم کلمات رو پیدا کنم، و اون چیزی که می خوام رو بهتون بگم. پس بذارید از فراری واستون نقل قول کنم. چون می دونم هرچی هم بنویسم، قطعا به اندازه این خوب نمی شه.

برنامه ی سال جدید؟

بیشتر بجنگیم. سخت تر بجنگیم. نور بیشتری به دنیا بپاشیم. سخت تر امیدوار باشیم. جرئت نکنیم یک قدم به عقب برداریم. تو چشم ترس های بیشتری زل بزنیم و از کنارشون رد بشیم. محکم تر باشیم. با قدرت بیشتری از خونواده مون، عشقمون، رویاهامون و باورهامون محافظت کنیم. پای حرف های بیشتری وایسیم. بیشتر عشق بورزیم. بیشتر خلق کنیم. نشونه های لعنتی بیشتری توی این دنیا به جا بذاریم.

نیستیم. نیستیم. نیستیم. ما اون نقطه ی بی اهمیت بین هزاران ستاره و کهکشان و منظومه نیستیم. ما مهمیم! ما نور داریم! ما تفاوت ایجاد می کنیم! ما می تونیم دنیاها رو تغییر بدیم! ما می تونیم برای قرن ها و قرن ها باقی بمونیم! ما می تونیم انفجاری از روشنایی توی قلب تاریک ترین شب ها باشیم! ما بی اهمیت نیستیم، ما می جنگیم، ما تغییر می دیم، ما محافظت می کنیم!

و هیچ وقت نذارید هیچ کس چیزی جز این رو توی مغزتون فرو کنه!

سال نو مبارک :)

پ.ن: چرا انقدر کیفیت آهنگ ها بد می شه؟ :))) من اعتراض دارم.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

چالش سی روزه‌ی آهنگ

و من حقیقتا ایمان آوردم که معتاد چالش های سی روزه شدم! چالش اینه. :")

CM [ ۷۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

دست نویس پیوندی

باران می بارید. هوا سرد بود و آن پیراهن نازکی که پوشیده بودم، از من در برابر سرما محافظت نمی کرد. زانوهایم را جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم. خیره بودم به عکس روبه رو. لباس های مشکی ام هر کدامشان افتاده بودند یک طرف اتاق. نمی دانستم پدر کجاست. احتمالا داشت در خیابان ها قدم می زد. خیره بودم به زنی که رو به رویم بود. خیره بودم به موهای مشکی براقش. چشمان قهوه ای و صورت کوچکش. او از هرلحاظ معمولی، اما مهم ترین شخص زندگی من بود. صدایم می لرزید. «مامان، اینجا بدون تو خیلی سرد و تاریکه. مامان، دلم واست تنگ شده. بابا اونقدر شکسته شده، که احساس می کنم نمی شناسمش. مامان، می دونم اگه اینجا بودی سرزنشمون می کردی. می دونم بهم می گفتی یه چیز گرم تر بپوشم، و مراقب بابا باشم. مامان، صدا و حرف هات هنوز توی گوشمن. همون موقع که بغلت بودم و بهم گفتی خوبی آدم ها رو باور داشته باش. بهم گفتی این قراره قدرت تو باشه. بهم گفتی همه یه روز رفتنی ایم و بهم گفتی آدم هارو دوست داشته باشم. ولی مامان، چطوری می تونم آدم هارو دوست داشته باشم، وقتی یکی از همونا تو رو از من گرفته؟ مامان، بابا اون آدم رو بخشید. من دوستش دارم، اما این کارش عصبانیم کرد. کاشکی می تونستم حتی برای یک هفته، بیشتر پیشت باشم. مامان یادته با هم دعوامون شد؟ الان حتی یادم نمی آد درباره ی چی بود. ولی فردای اون روز، به تمام دوست هام گفتم که ازت متنفرم. مامان، منو می بخشی درسته؟ من عاشقتم. من همیشه عاشقت بودم. چطور می تونم ازت متنفر باشم؟

«مامان، یادته وقتی داشتم وبلاگ گردی می کردم، واست اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو رو خوندم؟ یادته چقدر خندیدیم؟ وقتی می خندیدی، من محو برق چشمات و چال گونه ت می شدم. تو زیباترین خنده ی دنیا رو داشتی. مامان، کاش لحظه های آخر کنارت می بودم. کاش می تونستم جیغ بکشم "بمون تو واسم مهمی...". کاش می تونستم التماس کنم به خدا، که تو رو ازم نگیره. کاش می تونستم یه کاری کنم، که تو الان کنارم می نشستی. بابا هم همینجا بود. سه تایی شام می خوردیم. مامان من می خوام همونطور که یه بار بهم گفتی، اشکام رو پاک کنم و دختر قوی ای باشم، ولی نمی تونم. چون این درد آروم نمی گیره.

«مامان، شاید نمی دونستی، ولی من همیشه می خواستم مهندس شم، چون تو واسم از دنیای مهندس ها تعریف می کردی. از شرکتت و کارت که عاشقش بودی. همکارات رو امروز دیدم. آدم های عزیزی بودن. بغلم کردن و بهم گفتن تو با اراده ترین زنی بودی که تا حالا دیدن. من دقیقا نفهمیدم منظورشون از با اراده چیه، ولی می دونم که چیز خارق العاده ایه. چون تو، آدم خارق العاده ای بودی. و من با اینکه هنر معذرت خواهی کردن رو بلد نیستم، اما بابت تمام وقت هایی که اذیتت کردم و تمام اون روزهایی که از دستم حرص خوردی و ناراحت شدی، معذرت می خوام. ببخشید، ببخشید، ببخشید.»

کمی نزدیک تر نشستم. دست کشیدم روی موهایش. اشک هایم غلتیدند روی پیراهن آبی آسمانی اش. «یادته اون روزی که می خواستی عکس بگیری، عکاس گفت یکم بیشتر بخندی که چال گونه هات معلوم شن؟ گفتی چال گونه کلیشه ایه. ولی مامان، این یه کلیشه ی دوست داشتنیه، مخصوصا وقتی که روی صورت تو باشه. مامان اون شب رو یادته؟ نشسته بودیم لب رودخونه و بابا داشت از هرچیزی که می دید عکس می گرفت. ما قهقهه می زدیم. گفتی به خورشید نگاه کنم که داره بهمون نگاه می کنه. از این فکر که خورشید که همیشه توی آسمونه، می تونه ما رو نگاه کنه ترسیدم. پرسیدم اگه همیشه نگاهمون کنه چی؟ خندیدی. گفتی دوست نداری کسی نگاهت کنه؟ دوست نداشتم. اگه یهو منو وقتی می دید که دارم از خرمالوهای همسایه، چندتایی ورمی دارم و یواشکی می خورم، می اومد به تو می گفت. اون موقع، تو از دستم عصبانی می شدی. من نمی خواستم خورشید نگاهم کنه...»

صدای در مرا از جا پراند. قاب عکس به زمین افتاد. پدر بود. به رویم لبخند زد، اما آنقدر کم رمق بود که اصلا نمی شد لبخند حسابش کرد. هق هق سرکوب شده ام رها شد. پدر را در آغوش کشیدم و همان طور که لایه های نازک آفتاب اتاق را روشن می کرد، میان بازوانش، خوابم برد.


ممنون از آرتمیس بابت دعوت.

شروع چالش از وبلاگ یومیکو بود. =)

CM [ ۹ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

بماند به یادگار.

20:16

99/12/24

ولی یه وقتایی هست که توی ناامیدی مطلقی. حس می کنی هرچقدر هم تلاش کنی، قرار نیست بهش برسی. همه ش ویدیوی موفقیت این و اون رو می بینی، و هر روز یه نفر دیگه پست می ذاره که به اون چیزی که تو می خوای رسیده. و تو هشت ماهه که داری روزی دو ساعت واسش تلاش می کنی، و نمی رسی. دو ماه کلا بیخیالش می شی. گریه می کنی حتی. می خوای کلا رهاش کنی. تنبلیت می آد. و خسته شدی. سعی می کنی که بیشتر و بیشتر به خودت فشار بیاری، ولی خودت هم می دونی که رمزش آهسته و پیوسته ست. ولی نمی شه. نمی رسی. من هنوز هم اون پست پیشنویسم رو دارم، که نوشته بودم دارم روزی دو ساعت واسش وقت می ذارم، ولی به فاکینگ فول اسپلیت نمی رسم. هیچوقت نتونستم منتشرش کنم، ولی هنوز همونجاست. مال مرداده. هنوز هم یادمه توی اولین چالش سی روزه ای که نوشتم، پرسیده بود چی خوشحالت می کنه، و نوشتم فول اسپلیت. و امروز بلاخره بهش رسیدم. بعد از این همه مدت. بعد از تمام این مدت. بعد از تمام اون چهار دقیقه هایی که آهنگ هالزی رو انتخاب کرده بودم واسش، و دیگه روزای آخر ازش متنفر شده بودم، چون واقعا وحشتناک بود واسم. تک تک ثانیه های اون چهار دقیقه. و باقی تمرینات. بخاطر همین بود که هیچ وقت آهنگای مورد علاقه م رو واسه ی ورزش نمی ذاشتم.

ولی بلاخره رسید. بلاخره. بلاخره. بلاخره.

هیچوقت نگید نمی تونید. من دیروز ناامید ترین بودم، چون فاصله م با زمین حتی بیشتر شده بود، و حتی فکر نمی کردم تا اردیبهشت هم بهش برسم، چه برسه قبل سال نو. ولی رسیدم. و امروز، ذوق زده ترین، و خوشحال ترینم.

نه لبخند سالم رو دیروز نوشته بودم، ولی فکر نمی کردم مجبور می شم یکی بهش اضافه کنم :))

// Nobody - // يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

نه لبخندِ از ته دل

به همین زودی وقتش رسید که لبخندهای 99 رو بنویسیم؟

شروع از وبلاگ شارمین. :)

 

1. اون روزی که کالیمبا اومد.

2. ویس های بیبی ترول. (مخصوصا اونایی که سه دقیقه و بیشترن.)

3. تبلت جدید.

4. وقتی داشتم ستاره ها رو نگاه می کردم، بعد از یک سال.

5. وقتایی که رومینا بهم می گه فرشته.

6. تمام حرف های قشنگی که بهم گفتن، و همه شون رو توی دفترچه م نوشتم.

7. کتاب ها! کتاب های فوق العاده ای که توی سه ماه طاقچه بی نهایت خوندم. + تک تک انیمه ها و سریال هایی که دیدم. (آنتیمد TT)

8. بی پلاس.

9. وقتی داشتیم با هم صحبت می کردیم و بهم گفت می خواد برای سال نوی امسال هم، سرالکسم باشه.

10. (بعدا نوشت) 99/12/24. فول اسپلیت.

 

انگار قرار نیست کسی رو دعوت کنیم، ولی من می خوام دعوت کنم. چون با نوشتن این و مرور کردن سالم واقعا فهمیدم که 99 سال قشنگی بود. فهمیدم آرزوهایی که پارسال این موقع برای سال نو توی وبلاگم نوشته بودم واقعا برآورده شدن. و همه چی می تونست خیلی بدتر باشه. حالا واقعا احساس خوبی دارم نسبت به امسال. با اینکه کار خاصی توش نکردم، ولی خب قشنگ بود. پس دعوت می کنم از: هلن، سولویگ (با اینکه می دونم قطعا نمی نویسه :دی)، عشق کتاب، الی، مائویی، وایولت، ناستاکا، کیدو، آرورا، استیو، غزل، موچی، هانی بانچ، ریحانه، آیامه چان و هرکسی که داره این رو می خونه.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

موقت؟ احتمالا.

من هیچوقت اینطوری نبودم که سریع برم سر اصل مطلب. اصلا معتقدم مقدمه چینی برای هر چیزی لازمه. ولی الان می خوام یهویی برم سر اصل مطلب.

نیانکو یه پرنده شکار کرده!!!!

خب راحت شدم :) حالا بذارید واستون تعریف کنم.

قضیه اینطوری بود که فیزیک داشتیم، و من، یک تنها درخانه ی بدبخت داشتم با مسائل انبساط طولی سر و کله می زدم و همزمان هم حواسم به نیانکو بود که گذاشته بودم بره حیاط چون داشت مخم رو می خورد انقدر میو می کرد، و نمی دونم چرا حواسم پرت شد. ولی پرت شد. و بعد از چند دقیقه دیدم یه چیزی خیلی محکم می خوره به شیشه. سرمو بلند کردم و دیدم نیانکوعه. ولی نه نیانکوی همیشگی که هر وقت خسته می شد کله شو می زد به پنجره، این نیانکو، یه یاکریم توی دهنش داشت و روی سرش و همینطور حیاط پر از پَر بود. حقیقتا هیچوقت فکر نمی کردم بتونم انقدر سریع واکنش نشون بدم، ولی با اینکه تا سر حد مرگ شوکه بودم و قلبم فشرده می شد چون فکر می کردم یاکریم رو کشته و حالا باید چیکارش کنم، رفتم حیاط. با هم دعوا کنیم و پرنده رو از دهنش گرفتم. و زنده بود. حالش خوب بود. پرهاش ریخته بود و نمی تونست پرواز کنه. ترسیده بود و سینه ش خونی بود، ولی حالش خوب بود. اون موقع نمی دونستم البته. فکر می کردم می میره. به این و اون زنگ زدم. بردیمش دام پزشک. براش یه خونه درست کردیم. حیاط رو تمیز کردیم. نیانکو رو دعوا کردیم. و حالا؟ حالا ما یه مهمون داریم که توی حیاط قایم شده و داره استراحت می کنه تا حالش خوب بشه. نمی دونم دوستشه یا نه، ولی از وقتی که اون اینجاست، یه یاکریم دیگه همیشه می آد می نشینه روی درخت نارنج و نگاهش می کنه. دلم می خواست می تونستم بهش بگم حال دوستش خوبه.

و نیانکو؟ از حیاط رفتن منع شده. :) همه رو گاز می گیره و بی تابی می کنه، ولی کم کم عادت می کنه. اون همیشه می رفت حیاط و تمام سوسک ها، مارمولک ها، مگس ها، شاپرک ها و باقی موجودات زنده رو می گرفت. همیشه به پرنده ها نگاه می کرد و واسشون کمین می گرفت، ولی هیچوقت فکر نمی کردیم که واقعا بتونه یکی بگیره بخاطر همین واسمون مهم نبود. اما حالا که واقعی یکی گرفته... فکر کنم وقتی می بریمش حیاط، باید خیلی بیشتر مراقبش باشیم.

 

 

پ.ن: این حجم از معمولی نوشتن، ویرایش نکردن و تغییر ندادن در اتفاقی که افتاده و تبدیلش نکردن به یه... متن درست و حسابی، حقیقتا عجیبه. من هیچوقت اینطوری نمی نوشتم. کمتر از سه بار ویرایش نمی کردم و حداقل یه چیزی به داستان واقعی اضافه می کردم. می دونید... بیشتر مثل خاطره بود و خیلی وقت بود که خاطره ننوشته بودم. از همون خاطره ها که همینطوری می نویسیشون و اصلا شاید حس خاطره رو به بقیه منتقل هم نکنه. ولی این اتفاق مال دیروزه و من از دیروز حوصله م نکشیده بود که بنویسم. ولی باید می نوشتم. نه برای ثبت شدن. صرفا برای به اشتراک گذاشتنش با شما. چون بلاخره من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که بهتون نگم.

هوف. چرا انقدر با اینجا احساس غریبی می کنم؟ مثل اینکه دوباره باید برگردم تو غارم.

پ.ن2: انقدر خسته م که برای دوباره سرحال شدن، فقط دو هفته مردن لازمه.

CM [ ۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

چالش سوم سوفی!

1. خودت رو از لحاظ چهره و ظاهر توصیف کن.

عام خب... سفیدم. موهام بلند و زیتونیه. لپام همیشه قرمزه. (و ازش خوشم نمی آد.) قدم بلنده. یه زمان خیلی لاغر بودم ولی الان دیگه آنچنان لاغر نیستم. همیشه لباسای خیلی گشاد می پوشم چون لباسای تنگ اعصابمو خورد می کنن. و... همینا.

2. تا حالا کسی رو توی بیان آنفالو یا پستی رو دیس لایک کردی؟

دیس لایک نه. ولی آنفالو خیلی پیش اومده.

3. معنی اسمت چیه؟

نفیسه یعنی گرانبها و با ارزش.

نوبادی رو هم از این شعر امیلی دیکنسون برداشتم:

I'm Nobody! Who are you?
Are you—Nobody—Too?
Then there's a pair of us!
Don't tell! they'd advertise—you know!

How dreary—to be—Somebody!
How public—like a Frog—
To tell one's name—the livelong June—
To an admiring Bog!

4. از بین مزه ها کدومی؟ (تند یا شیرین یا تلخ و ترش)

"-"... شیرین؟

5. اغلب به خاطر چی وب های دیگه رو دنبال می کنی؟

خوندنشون احساس خوبی بهم می دن.

6. چند تا از عادت های روزانه ت که پیش افتادن رو بگو.

قبل از بیرون رفتن از خونه آخرین کاری که می کنم بغل کردن نیانکوعه.

صبح قبل از صبحونه، یه دونه سیب می خورم.

7. اگه معلم یا استاد می شدی کدوم درس رو برای تدریس انتخاب می کردی؟ چرا؟

ریاضی احتمالا. چون بقیه درس هارو نمی تونم تحمل کنم و حقیقتا فقط سر کلاس ریاضی ذهنم جای دیگه ای نیست.

8. چه رنگی روحت رو توصیف می کنه؟

زرد!

9. چه چیزهایی تو بیان خوشحال و ناراحتت کرده؟

نظرات جدید، وقتی اسمم رو تو یه پست می بینم، یا وقتایی که یه متن خیلی قشنگ می خونم، خوشحالم می کنن.

ناراحت هم... وقتی یکی پست می ذاره و می گه حالش بده، ولی کاری از دستم برنمیاد یا اونقدری با همدیگه صمیمی نیستیم و روم نمی شه بهش کامنت بدم.

10. فرزند کدوم بخش از طبیعت هستی؟

گل ها؟

11. دوست داری چه چیز از اعضای بی تی اس رو مال خودت کنی؟

صداشون.

12. چه کتاب یا فیلمی رو زندگیت خیلی تاثیر گذاشت؟

فیلم soul. و کتاب... وای خیلی! تمام کتاب هایی که دوستشون داشتم.

13. چجوری با بیان آشنا شدی؟

یادم نیست چجوری، ولی یه بلاگری رو پیدا کردم که تو بیان می نوشت و الان هم دیگه پاک کرده وبلاگش رو. ولی انقدر دوستش داشتم که تصمیم گرفتم از میهن بلاگ کوچ کنم اینجا.

14. دوست داری کجا قرار بذاری؟ (قرار دوستانه یا عاشقانه)

جفتش واسم مهم نیست. تا وقتی که خوش بگذره، همه جا قشنگه.

15. یه چیزی که خیلی رو دلت مونده رو بگو.

اگه کسی واستون مهمه و دوستش دارین، بهش بگین. شاید دلیل زندگیش بشه.

16. شکلک مورد علاقه ت چیه؟

"-"

:")

17. نرم افزارهایی که بیشتر از همه ازشون استفاده می کنید؟

واتساپ، کست باکس، پینترست، اینستاگرام.

18. کار یا کارهایی که ازشون متنفرین؟

حرف زدن باهام وقتی دارم آهنگ گوش می کنم یا کتاب می خونم.

وقتی چندین ماه پی ام نمی دن و وقتی پی ام می دم بهم میگن خیلی دلم واست تنگ شده بود. :|

تمیز کردن خونه.

19. حست نسبت به عید و سال جدید چیه؟

واسش ذوق دارم، با اینکه می دونم قطعا هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته و هیچی عوض نمی شه. ولی همین که 14 روز کلاس ندارم و می تونم بخوابم، و هیچکس هم درس نمی ده و عذاب وجدان ندارم که چرا از همه چی عقبم، عمیقا اتفاق خوبیه.

20. علت زندگی کردنت چیه؟

زندگی رو دوست دارم. :)

CM [ ۹ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

منشا شادی اهل خانه

داشت بازی می کرد و اعصابش خورد بود. من هم کتاب به دست قدم می زدم و شیمی می خواندم. همینطور داشت پشت سر هم غر می زد که نیانکو وارد اتاق شد. خندیدم. حرصش گرفت. فریاد زد: «من اینجا دارم بدبختی می کشم و پول ندارم اون وقت تو داری می خندی؟ واقعا؟»

گفتم: «نیانکو اومده.»

سرش را بالا آورد. چشمش به نیانکو افتاد. درکسری از ثانیه خندید. ذوق کرد. فریاد زد: «نیییانکوووو عززززیییززززم.» چپ چپ نگاهش کردم. تنها چیزی/کسی که می تواند اهالی این خانه را خوشحال کند نیانکو است. لازم است بیشتر توضیح دهم یا دیگر خودتان اوج فاجعه را متوجه شده اید؟

CM [ ۱۶ ] // Nobody - // جمعه ۱ اسفند ۹۹