Magic Spirit

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

رنائوی عزیزم،

یادته چند وقت پیش بهت گفتم تا چند روز دیگه احتمالا به حرف‌هام می‌خندم؟ اشتباه می‌کردم. نمی‌خندم. ولی حداقل دیگه نگران نیستم. و استرس ندارم. قول داده بودم که برات تعریف کنم قضیه چی بوده. بلاخره زمانی پیدا کردم که این‌کارو انجام بدم.

درِ کمد قدیمی پشت خونه، که همیشه همون‌جا بود و من فکر می‌کردم می‌دونم چجوریه و ازش داستان‌ها خونده بودم، ولی واقعا هیچ اطلاعی ازش نداشتم، به روم باز شده. سه‌شنبه، از دنیایی که نگرانی‌هام کنکور و کلاس‌های حضوری هفته‌ی بعدم بود، افتادم توی دنیای ویهان، شبنم، سارینا و دنیایی که امروز صبح ما رو ترک کرد. این‌جا پر از خورشید و شکوفه‌ و رنگ‌های شاده. کتابخونه‌ای پر از کتاب‌های عکس‌‌دار و لپ‌تاپ و تبلت‌هایی که افسون و رایا توشون پخش می‌شه. بچه‌ها بعدازظهر کنار هم‌دیگه می‌شین و رنگ‌آمیزی می‌کنن. می‌رن اتاق‌های همدیگه و مهمون‌بازی می‌کنن. جمع و تفریق یاد می‌گیرن و تلاش می‌کنن بخندن. ولی ری، اگه صبر کنی تا خورشید غروب کنه، وقت داروها می‌رسه. اون‌زمان، این‌جا تاریک‌ترین جائیه که می‌تونی پیدا کنی. بزرگ‌ترها آروم‌تر گریه می‌کنن. دیگه کسی به یاد دوست‌هاش نیست. کتاب‌های رنگ‌آمیزی پرت می‌شه. بی‌تابی می‌کنن و خسته می‌شن. این منصفانه نیست که اون‌ها تنها چیزی که از زندگی دیدن، درد و ناعدالتی‌شه.

من و ویهان تو اتاق خورشید وقت می‌گذرونیم. اون هم‌اتاقیمه و زیباترین پسریه که تا حالا دیدم. دیروز بهم اجازه داد دستش رو بگیرم، که پیشرفت بزرگیه. بهم می‌گه آجی و با هم کارتون می‌بینیم. مامانش عکس وقتایی که موهاش رو هنوز داشت بهم نشون داد. موهاش فر و بلند بود. چشم‌هاش برق می‌زد و همیشه می‌خندید. درسته که اون حالا مدام بهانه می‌گیره و چشم‌هاش برق نمی‌زنه، ولی هنوزم چیزی از زیباییش کم نشده. من هیچ‌وقت یه قهرمان رو از نزدیک ندیده بودم. ولی ویهان و بقیه، قهرمان‌های زندگی منن.

دیشب که نشسته بودم پیشش، مامانش برام از این گفت که چطور برای اولین راه رفتن، اولین دندون و اولین حرف زدن‌هاش برنامه داشته، ولی همه‌ی اون‌ها توی همین اتاق خورشید لعنتی اتفاق افتادن. می‌دونی ری، اون‌ها غمگین و شکسته و خسته‌ن. ولی روحیه‌شون رو از دست ندادن. می‌جنگن. لحظه‌های ناامیدی زیادی دارن، ولی از پسش برمی‌آن. این خانواده‌ و زندگی جدید منه. و زیبایی داره، چون طبقه‌ی پایینش یه کتابخونه پر از کتاب‌های پرتقال، رمان‌های فانتزی و کتاب‌های کمک درسی. زیبایی داره، چون هر آخر هفته، این‌جا نمایش داریم. زیبایی داره، چون حیاطش پر از گله و آلاچیق‌هایی داره که شب‌ها آهنگ گوش کردن اونجا زیباترین چیزه. دیدن و بودن توی این بخش از از اتفاق‌های زیبای زندگیم نیست. ولی از تکون‌دهنده‌ترین‌هاشه و می‌خوام تمام استفاده رو از این روزهام ببرم. کتاب‌های تاریخ، پزشکی و انگلیسی طبقه‌ی پایین رو می‌خونم و چینی رو ادامه می‌دم.

دلم می‌خواد تک‌تک اتفاق‌های این‌جا رو ثبت کنم. نگران ادبی نبودن‌شون نیستم، بخاطر همین برات نامه‌های بیشتری می‌نویسم.

با عشق،

نوبادی.

پ.ن: من هنوز موهام رو دارم.

// Nobody - // جمعه ۲۹ بهمن ۰۰

元宵节快乐

东风夜放花千树。更吹落、星如雨。

باد شرق، گل‌هایی از جنس نور رو که مثل ستاره‌های دنباله‌دار چشمک می‌زنن، به وزش درمی‌آره.

// Nobody - // سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

ری عزیز؛

همیشه ویندوز عوض کردن یه دردسر طولانی بوده. چون لپ‌تاپم دنیایی از فایل‌های "پاک نمی‌کنم چون یه روز شاید بدرد بخوره" و بازی‌های 50 گیگی‌ایه که می‌دونم دیگه بازی نمی‌کنم ولی دلم نمی‌آد پاک کنم. ولی از اونجایی که هیچ‌وقت براشون جای کافی ندارم؛ مثل مادری که بچه‌هاش رو می‌کشه می‌افتم به جونشون. بزرگ‌ترین مشکل این‌جاست که هرچیزی که پاک کنم؛ قطعا بلافاصله به طرز عجیبی بهش نیاز پیدا می‌کنم. همین امروز صبح بود که فولدر فیلم‌ها رو پاک کردم چون فکر می‌کردم همه‌شون رو دیدم؛ ولی تمام قسمت‌های دیمن اسلیر هم اونجا بود و الان دوباره دارن دانلود می‌شن. *پاک کردن اشک‌ها*

قبل از این‌که بیفتم به جون لپ‌تاپم؛ عجیب‌ترین کار زندگیم تا الان رو انجام دادم. حدود یک ساعت و نیم با جیالی ویدیو کال رفتم و هنوزم که بهش فکر می‌کنم؛ نمی‌دونم چجوری حرف‌های هم رو می‌فهمیدیم. چون حتی یه ذره هم انگلیسی بلد نیست و من چجوری یک ساعت و نیم با کسی که لهجه‌ی چینی خیلی بدی داره حرف زدم؟ :)) مثل این می‌مونه که یه خارجی که تازه فارسی یاد گرفته؛ بیاد با کسی که لهجه‌ی ترکی داره حرف بزنه. وای. تازه بعد از این‌که تموم شد فهمیدم چه کار عجیبی انجام دادم. ولی بهم اصطلاحات زیادی یاد داد و حتی برام دنبال معنی انگلیسی‌شون می‌گشت. که در آخر چون نمی‌تونست معنی‌شون رو برام بخونه دردسرهای زیادی داشتیم. ولی از تمام ویدیو کال‌هایی که تا الان داشتم؛ بیشتر خوش گذشت. و خوشحالم که دخترم به‌نظرش زیبا اومد. حتی با این‌که داشت مگس می‌گرفت و کلا توی صورت من بود و نزدیک بود گلدون رو بندازه.

تصمیم‌هایی که اخیرا می‌گیرم؛ باعث می‌شه مدام با مامان بخاطرشون بحث کنیم. تقریبا همیشه که بحث به درس‌هام می‌رسه؛ اون معتقده که من دارم خوب پیش می‌رم و نیازی نیست که نگران باشم. البته اون کلا به‌نظرش همه‌چیز داره خوب پیش می‌ره و نیاز نیست بابت چیزی نگران باشیم. ولی حتی اگه بلاخره تصمیم بگیرم از نگرانی دست بردارم تصویر آینده‌ی این رشته چیزی نیست که دوستش داشته باشم. حتی نمی‌تونم برای دوست داشتنش تلاشی هم بکنم. هندسه همچنان وحشتناکه و فکر می‌کردم مشکل از معلمشه؛ ولی متاسفانه حتی زیباترین معلم هم نتونست شگفتی‌های هندسه رو بهمون نشون بده. این‌طوری نیست که کلاسمون از نظر درسی پایین باشه. اتفاقا توی درس‌های مشترک نمره‌ی بالاتری داشتیم. ولی طبق آخرین اخبار؛ ما سی‌وپنج‌تا دانش‌آموز یازدهم ریاضی هستیم که توی درس هندسه؛ فقط چهار نفرمون نمره‌ی بالای ده گرفته. اون روزی که داشت نمره‌ها رو می‌خوند؛ سرشو تکیه داده بود به دستش و می‌گفت خب بچه‌ها، حالا بهم بگین این نمره‌ها رو چجوری به دفتر نشون بدم؟ و درسته که ما قول دادیم تلاشمون رو می‌کنیم و برای ترم دوم هندسه رو جدی می‌گیریم، و سعی می‌کنیم بفهمیمش؛ ولی متوجه شدیم که اگه علاوه بر قضیه‌ها، راه‌حل‌ها و انواع تست‌های مختلف رو حفظ کنیم زودتر به نتیجه می‌رسیم و نمره‌مون هم بهتر می‌شه. این‌جوری شد که اگه نیم‌ساعت قبل امتحان هندسه ما رو ببینی؛ فکر می‌کنی که داریم دینی‌ای چیزی می‌خونیم.

می‌خواستم به نوشتن ادامه بدم؛ ولی فهمیدم که غذا رو برای بار دوم سوزوندم و تا دوباره یه‌چیزی آماده کنم طول کشید و موضوع‌هایی که می‌خواستم بهت بگم یادم رفتن. پس بقیه‌ش بمونه برای دفعه‌ی بعد.

xoxo,

نوبادی.

بعدا نوشت: از به هم وصل کردن چندتا موضوعی که می‌خوام درباره‌شون حرف بزنم؛ خیلی ناتوانم. فکر کنم بخاطر این‌که حتی توی ذهنم هم چنین نظمی وجود نداره؛ و اگه دارم به یه چیزی فکر می‌کنم دو ثانیه‌ی دیگه یه چیز کاملا متفاوت توی ذهنم می‌آد. *حسودی به اون‌هایی که می‌تونن پنج صفحه نامه بنویسن.*

بعدا نوشت2: وقتی به آخر سال نزدیک می‌شیم؛ خسته می‌شم. مثل الان که به معنای واقعی کلمه یه کوه کار دارم؛ و یه عالمه جا باید برم و از تمام برنامه‌ریزی‌هام عقب موندم؛ ولی ترجیح می‌دم به سقف نگاه کنم یا برای چهارمین بار در روز بخوابم تا این‌که انجامشون بدم. عذاب‌وجدان خیلی بدی بابتش دارم که هروقت هانا متوجه‌ش می‌شه برام up and up رو می‌خونه و می‌گه اهمیتی نداره. یه بار بهم گفته بود مهم نیست چقدر طول بکشه؛ یا مهم نیست اگه دوباره خسته شی و همه‌چی دوباره خراب شه. یه دلیل جدید برای خوشحالی پیدا می‌کنیم و نمی‌‌ذاریم آرزو‌هامون فقط به نصفه‌های شب؛ وقتی که توی تخت‌ت دراز کشیدی و ناامیدی؛ تعلق داشته باشه.

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰