دقیقا یادم نمی آد کجا دیده بودمش، ولی یه چالش 30 روزه شرح‌حال نویسی بود که خیلی وقت بود می خواستم انجامش بدم و همه ش می گفتم از شنبه. :دی تقریبا یادم رفته بود دیگه. امروز داشتم فولدرهامو مرتب می کردم که دیدمش تو یکی از وردام. دیدم بیکارم و موضوع هم که ندارم بنویسم، بشینم اینو شروع کنم حداقل یه کاری انجام بدم. :دی

اگه شما هم دوست دارید شروع کنید، بگید بهم که بفرستم واستون سی روزشو. :)

خیلی بعدا نوشت: شروع این چالش از کانال آقای آیدین حبیبی بوده. (با تشکر از علی آباد^-^)


شروع: دوشنبه، 22 اردیبهشت 1399

روز اول: برای چه می نویسی؟ می خواهی چه چیزی از آن بدست بیاوری؟ فکر می کنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک می کند؟

شاید اون اوایل فقط بخاطر این می نوشتم که کسی نبود که گوش کنه ولی الان خیلی ها هستند که گوش می کنن. اینطوری هم نیست که بگم می نویسم چون خالی می شم، چون من هیچوقت چیزای مهمو ننوشتم. پس فکر کنم درحال حاضر فقط از روی عادت می نویسم و البته این قضیه که وبلاگ خاک نخوره هم بی تاثیر نیست. :دی... تجربه توی نوشتن و بهتر شدن قلمم بنظرم بیشترین چیزیه که می خوام بدست بیارم، چون حتی اگر هم در آینده کتاب ننوشتم بلاخره نوشتن چیزیه که لازم می شه همه جا. :)

روز دوم: درباره پروژه یا هدفی بنویس که مدت هاست در ذهن داری ولی کاری برایش انجام نداده ای. فهرستی از کارهایی بنویس که مدام عقب می اندازی و جداگانه دلیل اهمیت هرکدام را توضیح بده. مشخص کن که با انجام دادن آن ها به چه موفقیتی در زندگی نزدیک می شوی.

اولین و بزرگ ترین چیزی که همه ش عقب می ندازم و هرکسی هم هرچیزی بگه توجه نمی کنم، خوندن درسامه. من بعد از ترم اول درس خوندن رو بوسیدم و کنار گذاشتم که هیچ، حتی نمی دونم درباره چین. :/ برای امتحانات ماهانه ی اسفند برنامه چیده بودم که اونم به لطف کرونا تعطیل شد کامل و الان یه عالمه عذاب وجدان دارم... یعنی دقیقا جز ریاضی من هیچی از هیچ کدوم از کتابامون حالیم نیست و باید واقعا بشینم بخونم. اهمیتشون هم که مشخصه... اگه نخونم کلا بدبخت می شم. :/

هدف بعدی، نوشتن اون فصل شیشم طلسم شده و باقی فصل هاست. من طرح کلی داستان رو با جزئیات دارم ولی انقدر تنبلم که اصلا وقتی اسمش می آد تنم می لرزه و سعی می کنم اصلا فکر نکنم بهش. اهمیت چندانی هم نداره. حداقل برای دیگران. وگرنه خودم با نوشتن آخرین جمله، ذوق می کنم کلی و دور تاریخش توی تقویم، ریسه های نارنجی می کشم و اون روز ورزش نمی کنم و به خودم استراحت می دم. =) (خیلی هم ربط دارن به همدیگه. حداقل اون روز می تونم کاملا خوشحال باشم و درد نکشم!)

من واقعا می خوام که حداقل چند نوع غذا بلد شم و چندین بار هم مطرحش کردم و حتی زمان هم مشخص کرده بودم براش ولی همه ش به دلایلی بهانه می آوردم و آخرش هم این کارو انجام ندادم. مهمه بلاخره، چون اگه یه روز تنها موندم و نتونستم برم بیرون به هردلیلی و جز مواد اولیه چیزی تو خونه نداشتیم، باید گشنگی بخورم؟ :/ دلیل مهم ترش هم اینکه بلاخره منم باید یه روز برم آشپزخونه به مامان بگم امروز برو به کارات برس من غذا می پزم. نباید بگم؟

پته مو تموم کنم. راستش من از فیلم هایی که معلم هنرمون می فرسته چیزی حالیم نمی شه و همه ش دستش جلوی دوربینه و چیزی نمی بینم عملا. کلیم گفتم بهش ولی اصلا جواب نمی ده. مهمه اینم، چون اگه تا آخر اردیبهشت تموم نکنم صفر می شم هنرو.

خوندن زن زیادی. خوندن کمی دیرتر. دیدن سنتز گیتز. دیدن فصل سوم سایکو پس. دیدن اون انیمه فضاییه که خیلی شبیه کتابای بنیاد آیزاک آسیموف بود و کلی تعریف شده بود و اسمشم یادم نمی آد حتی. دیدن کد گیاس. (اینارو خیلی وقته که تو لیستم رسیدم بهشون ولی هرسری می آرمشون یکم پایین تر و هی می گم بعد از این انیمه، بعد از این کتاب و هنوز که هنوزعه هم نرسیدم بهشون :/)

دیگه بقیه شون اون قدرها هم اهمیت ندارن و همین الانشم خیلی خیلی زیاد شد. =)

روز سوم: در کودکی دوست داشتی چه کاره شوی؟ آیا امروز کاری شبیه به آن انجام می دهی؟ واکنش همان کودک به شرایط امروزت چطور است؟

راستش منم مثل همه ی بچه ها کلی شغل عوض کردم و هر روز تغییر می کرد شغل مورد علاقه م. اولین شغل مورد علاقه م... نخندیدا. می خواستم برم خشک شویی باز کنم. :دی این اونقدر قدیمیه که خودم حتی یادمم نمی اومد و خانواده گفتن بهم. حتی یادمم نمی آد چجوری یه همچین چیزی می خواستم و اصلا چرا و از کجا دیده بودم. دومین شغلی که دوست داشتم معلمی بود که با توجه به من کاملا غیرممکنه و اصلا نمی تونم فکر کنم بهش. بقیه شونو یادم نمی آد ولی می دونم که همه ی شغل هارو حداقل یه ماه تو لیست مورد علاقه هام گذاشتم جز پزشکی و هرچیزی که به پزشکی مربوطه. کلا علاقه نداشتم از اول. و امروز... متاسفانه امروز کلا کاری انجام نمی دم چه برسه به اینکه حالا بخواد شبیه رویاهای اون موقع ام باشن. :دی

روز چهارم: در 10 سال آینده، خودت را چطور می بینی؟ امیدواری در آن آینده چه کارهایی را انجام داده ای و به چه دست آوردی رسیده ای؟ سعی کن 5 قدم برای رسیدن به آن تصویر را مشخص کنی.

ده سال آینده، می شه بیست و پنج سالگی. اگر خیلی خوب پیش برم تازه اون سن می تونم ارشدم رو تموم کنم. و می دونم که نوشتن پایان نامه و درس خوندن چقدر وقت می گیره بخاطر همین یکم واقع بینانه نگاه می کنم به ماجرا. پس من می خوام تا اون موقع درسم تموم شده باشه و دنبال شغل باشم... قضیه گربه ها رو هم که تو چالش سی و پنج سالگی نوشته بودم سرجاشه...

هرچقدر هم که فکر می کنم چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. شاید چون بیست و پنج ساله های زیادی رو می شناسم و می دونم که تموم کردن درس یکی از اون هفت خان های زندگیه و تمام نوجوانی و اوایل جوانیت رو می گیره ازت. شایدم به خاطر همین دیگه رویاهای چندانی ندارم نسبت به بیست و پنج سالگیم. نمی دونم. ولی فعلا این اون تصوریه که از ده سال بعد خودم دارم و تمام قدم هام برای رسیدن به اون تصویر همه شون تو درس خوندن خلاصه می شه... در حال حاضر.

روز پنجم: در حال حاضر غذای مجبوبت چیست و آن را چطور درست می کنی؟ این دستور غذا را از کجا پیدا کردی؟ آیا غذایی بوده که نسل به نسل در خانواده ات گشته یا خودت ابداع کردی؟ شاید هم از گوگل پیدا کردی؟ اگر اهل غذا درست کردن نیستی، از خوردن غذای محبوبت بنویس.

من از اون افرادی هستم که نهار یا شام هرچیزی داشته باشیم، بدون اعتراض می خورم. و هیچ وقت هم نگفتم که برای فردا فلان غذا رو داشته باشیم. و الان هرچقدر فکر کردم دیدم غذای محبوب ندارم! شاید از خوردن بعضی ها خوشحال بشم ولی اون حس برای بیست تا غذا صدق می کنه و منم که نمی تونم تاریخچه ی بیست تا غذا رو اینجا بنویسم. =) ولی مطمئن باشین که هیچ کدومشون نسل به نسل در خانواده مون نگشته یا خودم ابداع نکردم...

روز ششم: اگر می توانستی با نوجوانی خودت ارتباط داشته باشی، به او چه می گفتی؟ او را به چه چیز تشویق می کنی و از چه بر حذر می داری؟ آیا او به آن که امروز هستی، افتخار می کند؟

من همین حالا هم یک نوجوان محسوب می شوم اما از آنجایی که هدف این سوال گفتن نصیحت هایی به خودِ قبلی مان و یادآوری آن دوران است، من آزادم که برای نوبادیِ کودک یا نوبادیِ پنج دقیقه پیش ام بنویسم و هیچ چیزی نمی تواند مجبورم کند که این را هم برایتان بگویم... اما این نامه احتمالا آن چیزی است که برای نوبادیِ گذشته می فرستادم:

«حالا که دارم به گذشته نگاه می کنم، چیزهای زیادی است که بخاطرشان حسرت می خورم. اینطور نیست که از وضع کنونی ام ناراضی باشم اما اگر آن حسرت ها نبودند احتمالا مواقع بیکاری فکرم به سویشان نمی رفت و از شدت عصبانیت یا ناراحتی سرم را محکم تکان نمی دادم و مجبور نمی شدم سرم را به هر طریقی گرم کنم... نمی توانم مو به مو وقایع را برایت بنویسم، مانند نامه ای که ناهو به خودِ ده سال قبل اش نوشته بود. اگر هم می توانستم نمی خواستم این کار را انجام دهم چون حسرت های من، خوشبختانه، مثل حسرت های ناهو نیستند و دوست دارم که تو هم مانند من حق انتخاب داشته باشی و خودِ آینده ات با اجبارات اش زندگی را برایت سخت نکند. اهل نصیحت نیستم اما به گمانم این ها چیزهایی هستند که باید بدانی:

همان طور که هستی، خودت را قبول کن. حواست به دوستانی که حواسشان به تو هست اما نمی خواهند یا نمی توانند قدمی جلوتر بیایند، باشد. آن ها می توانند بهترین ها برای تو باشند اگر کمی اطرافت را زیر نظر داشته باشی. حرف هایی که می خواهی بزنی را قبل از بر زبان آوردن، کمی سبک سنگین کن. اگر پافشاری کنی برای اینکه با دوستانت بمانی، فرصت آشنا شدن با خیلی ها را از دست می دهی. فرصت ساختن خاطره های خوب و احساسات خوب تر. یادت بماند، خانواده همیشه اولویت دارد. نسبت به هرچیزی. حرف ها و نظرات دیگران نباید برایت اهمیت داشته باشند. اگر دیگران در کاری که خیلی دوست داری موفق ترند، ناامید شدن و رها کردن آن کار، مزخرف ترین واکنشی است که می توانی نشان دهی. بنابراین بپذیر و تلاش کن که از آن ها بهتر شوی.

و، از تو ممنونم که تسلیم نشدی و با وجود اینکه آزار دهنده بود، ادامه دادی. ممنونم که کتاب خواندن را امتحان کردی در حالی که همه می گفتند قرار است بدترین تجربه ات باشد. ممنونم که نوبادی را خلق کردی. ممنونم که یک بار دیگر، از نو آغاز کردی و اگر چه سخت بود بدون داشتن یک تکیه گاه ادامه دهی، اما انجام اش دادی. ممنونم که با وجود نفرت بی سابقه ات نسبت به باشگاه و تمام رشته های ورزشی، امتحانش کردی و با وجود تمام شب هایی که از درد نمی توانستی بخوابی و با وجود تمام تمرین ها و ندیدن هیچ پیشرفتی، ناامید نشدی. ممنونم که کنار دوستانت ماندی. مطمئنم که اگر برایت وضع اکنونم را تعریف کنم، دوستش نخواهی داشت، اما قبولش خواهی کرد. همان طور که همه چیز را قبول می کنی. مطمئنم اگر بدانی که چقدر با تو فرق دارم، با اینکه هر دو یکی هستیم، گیج خواهی شد. مطمئنم اگر بدانی آن چیزهایی که در میان افکار تیره ات چرخ می خوردند و نمی خواستی به حقیقت بپیوندند، حالا دیگر جزو جدا ناشدنی از زندگی ام هستند، ناامید خواهی شد. اما این را هم می خواهم بدانی که -شاید از تمامشان نه- اما از خیلی هایشان سربلند بیرون آمده ام و آینده هنوز هم روشن است. و هنوز هم ناشناخته. مانند سرزمین اصلان.

قوی و امیدوار بمان و همیشه به خاطر داشته باش که دنیا از آن شجاعان است.»

روز هفتم: در یک هفته ی اخیر، بزرگ ترین چالش نوشتن ات چه بوده است؟ یک هفته از شروع چالش سی روزه می گذرد. آیا نوشتن برایت راحت تر شده یا سخت تر؟ تا اینجای کار، چه چیزی یاد گرفته ای؟

بزرگ ترین چالش نوشتن برام در این هفته، همون پست «الو؟ گلکسی گرل این را بخواند لطفا.» بود. که چون حرف های خیلی خاک خورده م رو توش گفته بودم، نوشتنش خیلی طول کشید و چندین ساعت فقط داشتم تصمیم می گرفتم چجوری بنویسم و چی بنویسم و اصلا بگم یا نه. خود نوشتش هم برام سخت بود چون نمی تونستم جوری احساساتم رو به شکل کلمات دربیارم که در عین حال باعث سوءتفاهم نشه و نزدیک ترین باشه به اون چیزی که واقعا احساسش می کردم... اما در رابطه با این چالش. نوشتن رو برام... راحت تر نکرده (شایدم کرده؟!)، اما من همیشه می ترسیدم که توی وبلاگم به سوال هایی درباره خودم جواب بدم و از خودم صادقانه برای دیگران بگم. (حتی اگه چیزهای ساده ای باشه مثل سوالات این چالش)

و این چالش، تا الان بهم یاد داده که تو می تونی هرچیزی که بخوای رو بنویسی و حتما نباید کلی دقت کنی براشون. این چالش انگیزه ای داده بهم که هر روز بشینم پشت کیبردم و -حتی شده چند خط-، بنویسم. بدون هیچ وسواسی.

روز هشتم: 5 ایده بنویس. درباره هرچیزی که می خواهی. از طعم اختراع نشده بستنی تا جایی که آرزوی دیدنش را داری. از کتاب هایی که نباید به فیلم تبدیل می شدند تا فیلم هایی که بهتر بود سریال تلویزیونی شوند.

1. درسای هر پایه، یه پارچ آب بود که می تونستی انتخاب کنی، می خوای درس بخونی به روش قدیمی یا پول می دی اون پارچ رو بریزن توی سرت و تو همه ی درس هارو بلد شی. :// (البته اگر هم همچین اتفاقی بیفته پولش رو ندارم مطمئنا و باید به همون روش قدیمی درس بخونم)

2. می شه از خود سوال ایده ورداشت دیگه...؟ =) هری پاتر باید سریال می بود. اصلا اینطوری نصف چیزایی که تو کتاب گفته شده رو نیاورده و خیلی سریع جمع کرده ماجرا رو، با اینکه 2 ساعت و خورده ایه!!

3. کاش پرینتر کتاب داشتیم. مثلا اینایی که از فیدیبو می خریم رو بدیم به اون و اون تمام و کمال (حتی با جلد) کتاب رو بندازه بغلمون. من حسودی می کنم به اینایی که کتاب کاغذی می خونن. دلم تنگ شده. چیه این تبلت :/

4. ژاپن باشم. کیمونو پوشیده باشم. جشنواره تابستانی باشه. ترجیحا یکی از این پسرای انیمه ای هم باشه پیشم. گینتوکی ای، اوسویی ای، کو ای، ناتسومه ای، کسی. :دی

5. این خیلی مهمه. لطفا به گوش مانگاکا ها برسونید حتما: چرااا همه ی پسرها و کلا شخصیت هاتون رو انقدررر جذاب می کشید، وقتی همچین کسی در دنیای واقعی وجود نداره؟ :/ ما دیگه نمی تونیم تو دنیای واقعی موفق شیم. از لحاظ روحی خورد می شیم وقتی می ریم آدمای واقعی رو می بینیم... ظلمه.

روز نهم: درباره کتاب یا مجله ای بنویس که در حال خواندنش هستی. تا جایی که می توانی جزئیات بنویس. آن را از کجا خریده ای یا هدیه گرفته ای؟ چه جمله یا ایده از آن را دوست داری؟

در حال حاضر دارم زایو می خونم. پارسال تو مدرسه همه کلی تعریف می کردن ازش و همه جا خونده بودم که می گن بهترین کتاب فانتزی ایرانی، زایوعه! خیلی وقت بود که می خواستم از دوستم قرض بگیرم و بخونم ولی به خاطر تعطیلی و مریض شدن اون و خیلی چیزای دیگه نشد. امسال بلاخره با تخفیفای طاقچه توی عید، تونستم بخرمش.

موضوعش چیزی بود که جذبم کرد. درباره چهل سال بعدعه. ویروسی تمام جهان رو فراگرفته به اسم زایو. (شباهتش به کرونا یه چیزی فراتر از شباهت معمولیه...) ویروس خیلی وقته که هست و هیچ کس نمی دونه که چجوری باید درمانش کرد. اگه کسی مبتلا بشه به طور حتم می میره. آمریکایی ها مفدمات سفر به ماه و زندگی روی اون رو فراهم کردند ولی هر کشور دیگه ای که بخواد بره ماه رو با موشک می زنن... اوضاع دنیا خیلی بده و همه می گن که کره ی زمین داره می میره. حالا یه سازمانی دکتر علی پارسا رو انتخاب می کنه که بره آفریقا، چون اونجا یه آزمایشگاه زیرزمینی مشکوک پیدا کردن و...

شروع داستان فوق العاده بود. تا صفحه ی پنجاه اصلا کف کرده بودم انقدررر که خفن بود. مخصوصا اینکه همه ایرانی بودن و من تاحالا کتاب فانتزی ایرانی نخونده بودم. ولی وقتی که سفر دکتر پارسا شروع شد... یکم از اون توفانی بودن ماجرا کم شد. دیالوگ هارو دوست ندارم. شوخی هاشون رو اصلا. موضوع چیز خاصی نداره. یعنی مثل تمام کتاب ها و بازی هایی که موضوعشون یه ویروسه و یکی می ره و می خواد که پادزهر رو کشف کنه... البته هنوز تموم نشده. شاید آخرش رو قشنگ تموم کنه! معتقدم پایان خوب می تونه تمام اون کم کاری های وسط کتاب رو بشوره ببره. واقعا امیدوارم که آخرش قشنگ باشه.

از خانه های خود بیرون نیایید. پوشیدن لباس های امن ضروری است. مراکز درمانی هیچ گونه ضمانتی برای زنده ماندن فرد آلوده به زایو ندارد. توجه کنید، هیچ داروی ضد ویروس و واکسن برای این ویروس مهلک وجود ندارد. تاکنون زمین در هیچ عصری شاهد چنین حادثه ای نبوده. مرگ میلیون ها نفر در سراسر جهان ثبت شده. درحالی که بسیاری از کارشناسان و پزشکان، به دنبال پیدا کردن منشا این ویروس هستند، خیلی از کشورهای دنیا به حالت روزانه، مرگ ده ها نفر را ثبت می کنند...

روز دهم: از 10 چیزی که باعث خوشحالی ات می شود، فهرستی بنویس.

1. میکینگ کامپلیت فول اسپلیت!!!! T-T

2. خریدن کتاب یا قرض گرفتن کتاب یا هرچیزی که به کتاب مربوط می شه.

3. گربه ها.

4. دیگران بیان بگن مثلا فلان جا به یادت بودیم یا این کتابو دیدیم یاد تو افتادیم.

5. وسایل زرد.

6. شروع کردن یه انیمه فوق العاده. (تقریبا یه ساله که همچین اتفاقی نیافتاده :/)

7. باشگاه و تمرینات مربوطه.

8. ستاره های روشن شده تو پنلم.

9. آبجی بزرگه.

10. اون.

روز یازدهم: از 10 چیزی بنویس که باعث خوشحالی دیگری می شود. می تواند 10 کار مختلف برای یک نفر یا 10 کار مشخص برای 10 نفر مختلف باشد.

1. میکینگ کامپلیت فول اسپلیت. (وجه اشتراکمون :دی)

2. بازی های ps4.

3. به کسی که دوستش داره برسه.

4. من کمتر حرف بزنم. :/ XD

5. یه گربه داشته باشه.

6. کنکورشو خوب بده.

7. لیگ برتر تکواندو برنده شه.

8. یه همسر ناز و کیوت داشته باشه. (نپرسید چیزی که خودمم تو شوکه م هنوز ._.)

9. امتحانات حضوری نهم لغو شه.

10. اینو شما بگید بهم. که چی خوشحالتون می کنه.

روز دوازدهم: از یک نقطه هیجان انگیز و یک نقطه خسته کننده روزت بنویس. از چیزی که بسیار لذت بخش، خاص یا جالب و چیزی که سخت و ناراحت کننده بود.

روزهای من این روزها همگی به یک اندازه خسته کننده، سخت و ناراحت کننده اند. بدون اغراق. هیچ خبری هم از رفتن آن بغض لعنتی توی گلویم نیست. شب ها با اینکه از خستگی نزدیک است تلف شوم آنقدر فکر می کنم که آفتاب می آید توی خانه مان و گوشی ام زنگ می خورد و من مجبور می شوم بلند شوم، بدون یک لحظه استراحت حتی. با اینکه دیگر مدرسه ندارم و سرویس لعنتی ام ساعت شش نمی آید سرکوچه و با آن صدای رو مخ اش نمی گوید که دیر کردی در حالیکه هفت دقیقه زودتر رسیدم. پس نقطه ی خسته کننده می شود تمام روز لعنتی ام. از زمانی که آفتاب می آید توی خانه مان و من با اینکه آنقدر خسته ام که نزدیک است تلف شوم اما بلند می شوم تا زمانی که می روم سفره را می اندازم و کتاب می خوانم و به چپ چپ نگاه کردن های مادر هم اهمیتی نمی دهم و خودم را آماده می کنم برای آمدن آفتاب توی خانه مان.

نقطه هیجان انگیز هم می شود تمام روز لعنتی ام. از زمانی که آفتاب می آید توی خانه مان و من با اینکه خسته ام اما زنگ گوشی ام را دوست دارم و حرص نمی خورم. و ساعت شش هم سرویس لعنتی ام نمی آید دنبالم. چه چیز زیباتری می تواند در این دنیا نصیب ام شود؟ از زمانی که آفتاب می آید توی خانه مان من پلی لیستم را پخش می کنم و چهل آهنگ را رد می کنم و تمام مدت یک آهنگ را گوش می دهم و لذت می برم. و به دیگران یادآوری می کنم که چند ماه مانده به تولدشان و آن ها خوشحال می شوند و من چند ساعت انرژی می گیرم از خوشحال شدنشان و باقی روز هم پته می دوزم یا توی اینستا می چرخم و فرندز می بینم و در تمام لحظاتش می خندم، بی اینکه واقعا چیز خنده داری وجود داشته باشد و انگشتم را به بغض لعنتی نشسته توی گلویم و کارهای انجام نشده ام و آینده نامعلومم و امتحان های حضوری 11 خرداد و وضعیت نامعلومم با دوستانم و حماقت کسی که دوستش دارم، نشان می دهم و قسمت بعدی را باز می کنم و می خندم و می خندم. و این نقطه خسته کننده روز لعنتی ام است.

روز سیزدهم: درحال حاضر روی چه پروژه ای کار می کنی؟ برای چه کسی است؟ چرا این کار را انجام می دهی؟ قدم بعدی چیست؟

درحال حاضر روی پروژه... روی هیچ پروژه ای کار نمی کنم. اصلا منظورش از پروژه چیه؟ :/ یعنی واقعا من با این سن باید روی یه پروژه ای کار کنم؟ و تازه برای خودم هم نباشه و برای یکی دیگه باشه؟ و انتظار قدم بعدی رو هم داره؟ عجب. باید با طراح سوال یه گفتگویی داشته باشم... اطلاع می دم بهتون نتیجه رو.

روز چهاردهم: بیرون برو و از اولین چیزی که می بینی، عکسی بگیر و درباره آن بنویس.

ابرها داشتند مسابقه می دادند. ابر کوچک تر خودش را تبدیل کرده بود به یک خرس و می خواست ابر بزرگ تر را که یک اژدها بود شکست دهد. محو تماشای جنگ کوچکشان شده بودم که صدایی شنیدم. دختر کوچک ساختمان کناری با سگ پشمالوی مشکی اش مرا صدا می زد. وقتی نگاهم به نگاهش برخورد کرد برایم دست تکان داد و به ابرها اشاره کرد. سرم را تکان دادم که می دانم. ذوق کرده بود. دوربین عکاسی در دستش بود. اشاره کرد که من هم عکسی بگیرم. گوشی ام را از روی میز کارم قاپیدم و یک عکس کج و کوله گرفتم. مطمئن شدم دخترک با آن سگ پشمالویش هم توی عکس خواهند بود. عکس گرفتنم که تمام شد دیدم دخترک رفته. کمی غمگین شدم چون خداحافظی نکرده بود و کمی متعجب. ابرها هم دیگر دست از جنگ برداشته بودند. برگشتم سر کلمات عربی. با اینکه از درس خواندن متنفر بودم اما حالا آنقدر پرانرژی بودم که می توانستم هرکاری انجام بدهم. چون حالا عکسی داشتم از جنگ یک خرس و اژدها و یک دختر جنگجوی چینی با اژدهای کوچکش که به من لبخند می زد.

روز پانزدهم: از گفتاورد، ایده یا داستانی بنویس که امروز توجه‌‌ت را جلب کرد. چه تاثیری داشت؟ چه انگیزه ای درونت ایجاد کرد؟ چرا به آن جذب شدی؟ ساده بنویس.

از اونجایی که امروز جز درس خوندن کاری نکردم و قرار نیست کاری هم بکنم و دلمم نمی اومد این روز رو خالی بگذارم، یکی از چیزهای قدیمیِ تاثیر گذاری که توجهم رو جلب کرده بود رو انتخاب کردم. این رو یکی از دوستام برام فرستاده بود و می شه گفت تاثیرگذار ترین چیزی بود که این اواخر دیدم.

click here

(حتما یه دور انگلیسیش رو بخونید چون هیچی زبان اصلی نمی شه.)

- از چک کردن اینکه کی استوریت رو دیده دست بردار.

- از پاک کردن پست هات فقط بخاطر اینکه لایک های کافی نگرفتن دست بردار.

- حرف زدن بسه، گوش کن.

- از خجالت کشیدن بخاطر چیزهایی که تو رو خوشحال می کنن دست بردار.

- از فکر کردن به اینکه اگه خودت رو دوست داشته باشی معنیش اینکه تو مغروری، دست بردار.

- از مقایسه کردن خودت با اون دختره دست بردار. تو خوشگلی.

- از زندگی کردن توی گذشته برای این که چه چیزی می تونست بهتر باشه دست بردار.

- از خوندن مسیج های قدیمیت دست بردار.

- از تلاش برای تبدیل شدن به کسی که خودت نیستی دست بردار.

- از تلاش کردن برای تحت تاثیر قرار دادن بقیه دست بردار.

- از باور داشتن به این قضیه که مقبولیتت در شبکه های اجتماعی ارزش تو رو نشون می ده دست بردار.

- از متنفر بودن پوستت دست بردار. (همین می شه دیگه؟._.)

- از ریستارت کردن نوتیفیکشن هات دست بردار.

- از مشاجره کردن با پدر و مادرت دست بردار.

- از تمام مدت بدخلق بودن دست بردار.

- تمام تلاشت رو برای مردم نذار چون در نهایت کنار گذاشته می شی.

- از شرمنده بودن بخاطر نوع موسیقی ای که دوست داری دست بردار.

- از احساس بد داشتن بخاطر بدنت دست بردار.

- از محدود کردن خودت دست بردار.

جذب شدم به این متن، چون چیزهایی رو گفت که حتی خودمم نمی دونستم که دارم انجام می دم و حتی نمی دونستم که چیزهای بدی هستن و بعد از خوندن این، دیدم که انجام می دم و اتفاقا چیزهای بدی هستن. این متن تلنگری بهم زد که دست از این کارها بردارم و برای خیلی هاشون حتی موفق هم شدم. ^-^

روز شانزدهم: آخرین فیلمی که تماشا کردی، چه بود؟ آیا آن را پیشنهاد می کنی؟ چرا آره و چرا نه؟ با چه کسی و کجا فیلم را دیدی؟ آیا خاطره ای از قبل یا بعد فیلم، به یاد داری؟

فرندز رو خیلی وقته که شروع کردم ولی خودتون که خبر دارید چقدررر طولانیه. بخاطر همین هنوز هم دارم فرندز می بینم و آخرین فیلمی هم که دیدم طبیعتا همین بوده. پیشنهاد... می کنم اگر بالای پانزده باشید. :دی یکی از طنزترین سریال هاییه که می تونید پیدا کنید. خفن ترین، جذاب ترین و طنزترین سریال و... اصلا نمی شه ندید. پیشنهاد می کنم چون داستان خیلی ساده ولی خیلی قوی ای داره. و دیالوگ ها. همه ی شخصیت ها می شینن و صحبت می کنن فقط. یا مثلا از خونه ی فلانی می رن خونه ی اون یکی. اوجش همینه دیگه! ولی انقدررر دیالوگ ها و بازیگرها فوق العاده ن که اصلا خسته نمی شید و کلی هم می خندید. و از الان می گم که عاشق شخصیت ها خواهید شد. تک تکشون. انقدر که فوق العاده ن. :) من فرندز رو با نیانکو می بینم. (از راس خوشش می آد :دی) تو اتاقم می بینم. لپ تاپ رو می ذارم روی پام و نیانکو هم اون ورم می خوابه و دوتایی فرندز می بینیم و می خندیم. آخرین قسمتی که دیدم، متاسفانه، مال پنج روز قبله. به خاطر برنامه ریزی و امتحان و این صحبتا نتونستم ببینم این اواخر. و... فعلا ذهنم انقدر از حقوق و تکالیف شهروندی پر شده که خاطره ای به یادم نمی آد. ولی قول می دم اگه یادم اومد بیام و بگم بهتون حتما. :)

روز هفدهم: قدردان چه هستی؟ هرچه که به ذهنت می رسد. چه جدی و چه شوخی. از دوست و خانواده و اطرافیانت یا از کولری بنویس که قدردانش هستی.

قدردان کولر هستم که اگر نبود همه نیمرو شده بودیم. قدردان خدا. قدردان خانواده. قدردان نیانکو. قدردان آبجی بزرگه. دوستام. هانیه. سما. قدردان معلم هام. قدردان لپ تاپم. قدردان هدفونم که بعد از پنج سال هنوز کار می کنه. قدردان گوشیم. قدردان خواننده هایی که آهنگ هاشون توی پلی لیستم هستن. قدردان خانوم موشه. قدردان اتاقم با تمام وسایلش. قدردان کتابام. قدردان فیدیبو و طاقچه که اگه نبودن چی کار می کردم واقعا؟:) قدردان نقص های جسمی و رفتاری. قدردان لکنتم. قدردان آدم هایی که جز دردسر چیزی نداشتن برام. قدردان دوستای وبلاگی. قدردان غریبه های وبلاگی. قدردان خودم. (:دی) قدردان ادیسون بخاطر برق. قدردان باشگاه. قدردان شما که هنوز دارید اینو می خونید و حوصله تون سر نرفته. =)

روز هجدهم: فیلم محبوبت کدام است؟ فرد/گروه خاصی که دوست داری با آن ها فیلم ببینی، کیست؟

من اصلا اهل فیلم نیستم و خیلی زحمت کشیده باشم یه چندتا سینمایی دیده باشم. (اونم به زور بقیه) و سریال هم جز فرندز ندیدم اصلا. پس بریم سراغ انیمه های محبوبم. اولین چیزی که به ذهنم رسید گینتاما بود ولی دیدم که واقعا انیمه ی "محبوبم" نیست. چون آخرش رو گند زده و خیلی از آرک هاش رو هم دوست نداشتم و همین آرک آخرش هم خیلی آبکی بود و مانگاکاش رسما ول کرد دیگه داستان رو. (حیف اون داستان خفن و آرکای خفن ترش :() پس حالا من می مونم و اتک آن تایتان و فول متال... شما جفتشون رو انیمه ی محبوب من حساب کنید لطفا:)) ظلمه اگه مجبورم کنید یکی رو انتخاب کنم از بینشون.

فول متال اولین انیمه ایه که دیدم و تموم شده و لازم نبود برم مانگاشو بخونم که بفهمم تهش چی می شه! پایان قشنگی هم داشت. داستانش هم خاص بود. همونکلوس ها و هفت گناه کبیره:)) شخصیت پردازی هم خیلی خوب بود و باهاشون ارتباط برقرار می کردم کامل. رتبه برتر مای انیمه لیسته بلاخره:)) 64 قسمتش رو توی یه هفته یا کمتر دیدم و وقتی تموم شد تا یه ماه نمی تونستم برم سمت انیمه ی دیگه ای و همه ش برمی گشتم قسمتای خوبشو می دیدم:)) اوپنینگ و اندینینگ هاش هنوز توی پلی لیستم هستن.

اتک آن تایتان هم که جدیدا انقدر ترکونده کمتر کسی پیدا می شه ندیده باشدش. فصل آخرش به خاطر کرونا تاخیر خورد و منم دیگه نمی خوام ادامه ی مانگاش رو بخونم چون ماهانه س و واقعا اعصابم خورد می شه سرش. ولی شایعه هایی هست که می گن مانگاش تموم شده. (وی می ترسد بگردد و درستی یا نادرستی شایعه را کشف کند، چون هرجای نت یک اسپویل عظیم مخفی شده است) ایده داستانی این هم خیلی منحصربه فرد و قشنگه. تایتان ها و دیوارها و دنیای بیرون و لژیون گشت:)) آهنگ های اینم توی پلی لیستم هستن. قشنگ ترین آهنگ ها رو داره بعد از کیمتسونو یایبا:))

(مشخصه که سرهم بندی کردم یا چی؟ :دی)

من این انیمه ها، و بقیه انیمه هارو، با آبجی بزرگه دیدم. یه دلیلش اینکه فیلم دیدن باهاش خیلی می چسبه و از اون دسته آدماست که وقتی یه دفعه کنارش فیلم ببینی دیگه دلت نمی خواد تنهایی فیلم ببینی. یه دلیل دیگه ش هم اینکه هیچ کدوم از دوستام انیمه نمی بینن و نابود شدم تا بهشون ثابت کنم که انیمه یه سری نقاشی نیست و برای کودکان هم ساخته نشده:))

روز نوزدهم: از نکته ای بنویس که در آخرین کتاب یا مجله ای که خواندی، یاد گرفته ای. حتما لازم نیست که درس زندگی باشد و مسیر زندگی مان را تغییر دهد. نکته ای کوچک. نکته ای که در روزمره به کار می آید. دیدگاهت را به موضوعی تغییر داده یا باعث تامل در موضوعی شده است.

واقعا احساس بدی دارم که هر روز یه تغییرات ریزی توی سوال ها می دم ولی هرچقدر فکر کردم دیدم تو کتاب هایی که اخیرا خوندم حتی یه نکته ی کوچیک هم نبوده که یاد گرفته باشم ازش. شاید یه دیالوگ یا یه توصیف بوده که منو به فکر واداشته ولی متاسفانه یادم نیومد اصلا... (از دردسرهای یک ماهی بودن) پس تصمیم گرفتم یکم وسیع تر کنم سوال رو و جای اینکه فقط کتاب یا مجله باشه، انیمه یا فیلم رو هم شامل بشه. کلا هر نکته ای که از آخرین چیزی که دیدم یا خوندم...

آخرین انیمه ای که دیدم orange بود. قشنگ بود اما نه اون قدر که تعریف شده بود و اون قدر که می گفتن اشکت رو درمی آره، اشکم رو درنیاورد. (که عجیبه، چون من برای پایان هر انیمه چند قطره اشک می ریزم حداقل.) پایانش هم قشنگ بود، اما واقعا انتظار داشتم برسن به همدیگه. ناامید و افسرده شدم. :/ بگذریم... با وجود تمام این چیزها و انتظار بالایی که ازش داشتم و سرخورده م کرد، بهم یاد داد که حواسم باشه چجوری با اطرافیانم رفتار می کنم یا چه حرف هایی بهشون می زنم. همون رفتارهای خیلی کوچیک یا حتی نگفتن بعضی از حرف ها واقعا می تونه باعث فروپاشی یه نفر بشه حتی اگر خودت هم نفهمی هیچ وقت... این قضیه واقعا عذاب وجدان شدیدی به همراه داره. و پشیمونی. پشیمونی رو هم که نمی شه درست کرد... اونقدر تلنگر بزرگی بود این انیمه، که بعد از تموم کردنش تمام سعی ام رو کردم که دعوا نکنم و مواظب حرف هام باشم، حال بقیه رو بپرسم و مراقبشون باشم و هی بپرسم که چه چیزهایی خوشحالشون می کنه، چه چیزهایی ناراحت شون می کنه و از این جور سوالا. خلاصه انتظار زیادی نداشته باشید از این انیمه اما پیشنهاد می کنم که ببینید. =)

روز بیستم: برنامه ات برای فردا چیست؟ از برنامه هایت بنویس، حتی اگر فکر می کنی فردا روز خسته کننده ای خواهد بود. حتی اگر برنامه های کوچکی مانند تماس با دوستی یا پخت و پز برای خانواده باشد.

فردا قطعا روز خسته کننده ای خواهد بود، اما...

صبح ساعت 9 نیانکو بیدارم می کنه. (خودش به طور طبیعی همون ساعت پامی شه و انقدر تکون می خوره که منو هم بیدار می کنه :/)

چند صفحه کتاب می خونم و ساعت 10 می رم سراغ مسئله های فیزیک. بعدش یکم شیمی می خونم و فصل اول زیست که بلد نیستم هیچی ازش. یکم تست می زنم و سوالات 99-98 و 97-98 رو حل می کنم. تا ساعت 1.

بعدش می آم روز بیست و یکم چالش رو می نویسم و بازم کتاب می خونم. :)

بعد از حاضری زدن توی کلاسای شاد و یکم بازی با نیانکو و جلوگیری از خط خطی شدن دستام، ساعت 4، تستای دینی رو می زنم و سوالای سال های قبل رو حل می کنم. تا 6:30 یا حتی 7، بستگی داره.

بعدش... بعدش می تونم کتاب دزد رو تموم کنم. هاهاها. و می تونم حتی یه قسمت فرندز ببینم. :) یا چت کنم یا هرکاری که دوست دارم. ساعت 9 تا 11 وقت ورزشه. و بعدش باید خودمو راضی کنم که زود بخوابم چون فرداش امتحان دارم و باید صبح زود پاشم برم مدرسه. :/ واقعا دوست داشتم که برنامه های کوچیک قشنگ می داشتم برای فردام. ولی متاسفانه دستم بسته س.

روز بیست و یکم: داستان زندگی ات در 500 کلمه یا بیشتر. کوتاه و شیرین. تصور کن که در حدود 4 دقیقه، زندگی ات را برای کسی تعریف می کنی. احتمالا بیشتر از این ها حرف برای گرفتن داری، ولی همین قدر را بنویس.

و بلاخره رسیدیم به اون روزی که من بخاطرش می خواستم اصلا این چالش رو شروع نکنم. :/ خیلی زود رسیدیما. قبول نیست. من می ذارم اینو همراه روز آخر می نویسم. :دی

روز بیست و دوم: آخرین باری که مقابل کسی گریه کردی، کی بود؟ تنها چطور؟ کسی در نوشته هایت نیست تا قضاوت کند. پس راحت بنویس. چه چیزی/کسی دلیل گریه کردنت بود؟

آخرین باری که گریه کردم، جلوی کسی نبوده خداروشکر. من تا قبل از کرونا، انقدر جلوی جمع گریه کرده بودم که دیگه حالم داشت از خودم بهم می خورد. اما خب، با تعطیلی مدارس همه چی اوکی شد. توی سوال گفته که "کسی در نوشته هام نیست" که درست نیست. اما قسمت دوم جمله درسته، پس من راحت می نویسم.

آخرین باری که گریه کردم، حدودای اردیبهشت بود. کسی که همیشه می گفت هیچ وقت ناراحتم نمی کنه و خودش کلی اصرار کرده بود که اون موضوعی که بابتش خیلی وقت بود ناراحت بودم رو براش تعریف کنم و تعریف کردم براش... بیایید اینطوری بگیم که قضاوتم کرد. البته یه چیزی فراتر از قضاوت و این حرفا بود ولی کلمه ای پیدا نمی کنم براش. نمی تونم کل ماجرا رو اینجا باز کنم، چون خیلی خجالت آوره و احتمالش هست که خاموش اینجا رو بخونه... انتظار نداشتم اون حرف ها رو ازش. اصلا. و بعد از چند دقیقه ی اول که همینطوری شوکه داشتم نگاه می کردم به صفحه ی چتمون، زدم زیر گریه و یه حرف از اسمش رو توی گوشیم حذف کردم و دیگه به روی خودم نیاوردم. فکر نمی کنم هنوز هم فهمیده باشه که اون موقع ناراحت شدم از دستش... ولی گریه م بیشتر برای خودم بود تا رفتار اون. چون بازم اعتماد کرده بودم به یکی و فکر کرده بودم که وقتی آدم ها می گن "هیچ وقت ناراحتت نمی کنیم" یعنی واقعا ناراحتمون نمی کنن. ولی اینم مثل همون دوست داشتن می مونه. اونا می تونن بهت بگن که دوستت دارن، اما واقعا هیچ وقت نمی تونی فقط از روی همون حرف مطمئن شی که دوستت دارن...

روز بیست و سوم: یک سلفی بگیر. یا مقابل آینه یا با دوربین جلوی موبایل. سعی کن لذت ببری. امروز از نوشتن خبری نیست!

قضیه سلفی گرفتن های من، یه طومار می شد، ولی امروز از نوشتن خبری نیست! پس باشه برای یه روز دیگه.

روز بیست و چهارم: چه ایده ی مهمی در سر داری؟ ایده ای که شب را با آن صبح می کنی یا حتی در حال دوش گرفتن هم رهایت نمی کند.

متاسفانه الان تنها چیزی که درحال دوش گرفتن یا حتی توی خواب هام هم رهام نمی کنه، انتخاب رشته و مدرسه ست. :/ وقتی به خوبی و خوشی ثبت نام کردم به فکر یه ایده خوب می افتم که شب رو با اون صبح کنم. =)

روز بیست و پنجم: آهنگ محبوبت در این لحظه چیست؟ آیا محبوب است چون با آن حال خوشی داری؟ یا آن را دوست داری چون احساس خاصی را در تو برمی انگیزد؟ یا از ترانه آن لذت می بری؟

سوال سختیه. ولی در این لحظه، (واقعا در همین لحظه، چون احتمال داره شب آهنگ مورد علاقه م یه چیز دیگه باشه :/) آهنگ مورد علاقه من Scared to Be Lonely از Dua Lipaعه. این.

لیریکسش، فقط یکم، یه کوچولو، منه. و قشنگه. و... احساس خاصی رو برنمی انگیزه ولی.. قشنگه. (گمون نکنم کلا آهنگی بوده باشه که احساس خاصی رو در من برانگیخته باشه. :/) ولی قشنگ و آرومه و یه چیزی تو مایه های آرامش بخشه. اولین بار کاورش رو شنیدم و اصلا به خاطر کاور قشنگش از خود آهنگ خوشم اومد. :دی

روز بیست و ششم: چه چیزی در اطراف، توجه ات را جلب می کند؟ به چه چیزی از آن جلب شده ای؟ آیا آن چیز رنگ، طرح یا بافت خاصی دارد؟ اگر به جای وسیله ای، به کسی توجه ات جلب شده، آیا ویژگی های ظاهری او برایت جالب است؟

دلم نیامد این سوال را هم مانند باقی سوال های سخت این چالش، یک جوری بپیچانم و از جواب طفره بروم. بخاطر همین، دقایق طولانی ای فکر کردم و حتی موقع تست زدن تاریخ هم حواسم به اطرافم بود تا بلکه چیزی توجه ام را جلب کند. بعد به این نتیجه رسیدم که باید کمی آسان بگیرم و می توانم هرچیزی را اینجا برایتان شرح بدهم و بگویم که توجه ام را جلب کرده است! :) هاهاها.

لپ تاپ آبجی بزرگه توجه ام را جلب کرد. لپ تاپ معمولی ای است اما پشتش طرح بال های آزادی را چسبانده ایم. :) هروقت به لپ تاپش نگاه می کنم، تابستان پارسال در ذهنم تداعی می شود که چقدر دنبال عکس می گشتیم تا بچسبانیم پشت لپ تاپ لعنتی اش و یک ذره خوشگل اش کنیم! چه روزهایی که می توانستم چند قسمت فیلم ببینم یا چند چپتر کتاب بخوانم، اما سایت های مختلف را زیر و رو می کردم و یک لیست بلند بالا از عکس ها را می چیدم جلویش تا انتخاب کند که کدامشان را دوست دارد! عکس بال های آزادی را دوست دارم و در پس زمینه اش هم عکسِ شخصیت ها خیلی نامحسوس به رویت لبخند می زنند، و با اینکه عکس مورد علاقه ام نیست و معتقد هستم که عکس های بهتری هم هستند، اما درهرحال لپ تاپ خودش است. (حالا هرچقدر هم که خودش نبیند و ما هر روز باید آن عکس را ببینیم!)

بخاطر این قضایا، هر وقت آن بال های لعنتی را می بینم یاد تمام آن زحمات و انتخاب ها و حرص هایی که موقع چسباندن تحمل کردیم می افتم و ناخودآگاه جذب صورت نیمه محو تایتان عظیم الجثه می شوم که انگار خیره شده توی چشم هایم و به خودم می لرزم. توجه ام را جلب می کند دیگر! نمی کند؟

روز بیست و هفتم: یک عکس قدیمی را از گالری موبایل انتخاب کن و درباره آن بنویس.

توی گالری من، فقط عکس های نیانکو پیدا می شه. شاید هم چندتا عکس از دوستام، یا عکس های انیمه ای. در مواقع بسیار نادری هم جزوه یا اسکرین شات. ولی حجم زیادی رو عکس های نیانکو تشکیل می ده. خیلی گشتم که از کدومشون بنویسم و در آخر این رو انتخاب کردم. :) (خیلی طول کشید تا راضیش کنم اجازه بده این عکس رو بذارم واستون. واقعا طول کشید. خودم هم راضی نبودم. ولی خب شماها دیگه خاله ها و دایی های بچه م هستید. :دی)

اینجا خیلی زشت افتاده. (البته لازمه که اشاره کنم ایشون در همه جا زیباست؟!!) یعنی اون زیبایی چشم ها و صورت کوچولوش رو نشون نداده. ( اصلا این بچه همه چیزش به مادرش رفته، حتی بد افتادن توی نصف بیشتر عکس هاش. :)) ) اینجا شما می تونید مشاهده کنید که مثل باقی گربه های خوشگل، دماغ عروسکی نداره. چه بسا دماغش از مادرش هم بزرگ تر باشه. :) ولی، این یه عکس تاریخیه. واقعا تاریخیه. همه ش احساس می کنم در نبود من داشته یه قلیونی چیزی می کشیده و من که اومدم توی اتاق بدو بدو قایمش کرده. :))... کاش واقعا این بود قضیه. ولی داستان از این قراره که: نیانکو یه عادت احمقانه ای داره، که قبل از خواب و بعد از خواب باید خودشو بشوره. :/ اینجا داشت آماده می شد برای خوابیدن و عملیات حمام قبل از خواب رو انجام می داد که یکهو من وارد اتاق شدم و این شکلی شد قیافه ش و منم به سرعت جت یک عکس گرفتم برای ثبت این لحظه. :))

(نزدیک به بیست دقیقه ست که دارم به اون دستش که روی تشک دراز شده نگاه می کنم... دیوونه هم خودتونید. من فقط یک مادر عاشقم!)

روز بیست و هشتم: خلاصه ای از کتاب را در یک جمله بنویس. لازم نیست کتاب محبوبت باشد. کتابی را بردار و برداشتت از آن را، در یک جمله بنویس.

فیث، درختی رو پیدا می کنه که در ازای گفتن یه دروغ بزرگ، هر حقیقتی که بخوای بدونی رو بهت می گه. اما آیا واقعا گفتن یه دروغ بزرگ به دونستن اون حقیقت می ارزه...؟

*کتاب درخت دروغ نوشته ی فرانسیس هاردینگ*

روز بیست و نهم: درباره یکی از پیغام های محبت آمیزی که دریافت کرده ای، بنویس. پیغام های موبایل و شبکه های اجتماعی ات را نگاه کن و تعریف یا تمجید دلگرم کننده ای را پیدا کن. از خواندنش چه احساسی داشتی یا داری؟ همچنین اگر دوست داری می توانی پیغام مشابهی به فرستنده آن بفرستی.

راستش، وقتی اول خوندم پیامش رو، خیلی شوکه شدم و انتظارش رو نداشتم. یعنی اصلا انتظار نداشتم که بتونم یه روز با دوستای وبلاگیم انقدررر صمیمی و راحت شم. (مخصوصا با بچه های بیان.) بعد تا چندین روز، هی اون جمله توی ذهنم تکرار می شد و ذوق زده می شدم. همون موقع به خودش هم گفتم که نیشم باز شد چقدر. :دی حتی الان هم که رفتم کامنت ها رو بخونم، دوباره ذوق زدم شدم. :/

پیغام مشابه رو که همون موقع هم براش فرستادم، ولی مطمئنا دوباره هم می فرستم یه همچین پیغامی رو براش. :)

روز سی ام: نکته الهام بخشی را ثبت کن. به روزت توجه کن. جمله، مکالمه ای یا حتی گفتاوردی را به یاد بیاور که امروز به نوعی برایت الهام بخش بود.

امروز داشتم پلی لیستم رو تمیز می کردم که به این برخوردم. قشنگیش رو بذارید یه طرف، اینکه تایلر توی امریکن گات تلنت اینو با ویالون زد و من چقدرررر گریه کردم باهاش و هروقت این آهنگو می شنوم گریه می کنم رو هم بذارید یه طرف، این تیکه ای که پایین گذاشتم رو هم بذارید یه طرف جدا.

What doesn't kill you makes you stronger
Stand a little taller
Doesn't mean I'm lonely when I'm alone
What doesn't kill you makes a fighter
Footsteps even lighter


هنوز باورم نمی شه که تموم شد! راستش وقتی می خواستم شروع کنم همه ش می ترسیدم که نکنه یهو وسطش ول کنم یا یادم بره که یه چالش داشتم. ولی نوشتم هر روز. حتی اون سوال های سخت رو پیچوندم و ننوشتم یا یه چیزی سرهم بندی کردم، ولی تمومش کردم. با لذت تمومش کردم. :)

پ.ن: زمان واقعا مثل برق و باد می گذره...

پایان: سه‌شنبه، 20 خرداد 1399