*صبح*

می گم: ببین، امروز دیگه هرکاری هم داشتی، وسط پی وی پی بودی، وسط دانجن بودی، حتی اگه یکی هم داشت می مرد، سر ساعت ده و نیم می آیی ورزش می کنیم!

می گه: آره بابا. دیگه ده بار که لازم نیست بگی. فهمیدم خب.

*ساعت ده و نیم*

می رم پیشش. نشسته داره wow بازی می کنه و وسطش هی نعره می زنه. بلندتر از نعره هاش می گم: ساعتو ببین!

- عه! باشه باشه. می آم الان.

- ببین منتظرتما!

- آره بابا. این مرحله رو تموم کنم می آم.

- چقدر طول می کشه مثلا؟

- یه بیست مین اینطورا. سریع تمومش می کنم. تو تا بری یه فصل از زایو بخونی من اومدم.

می رم زایو می خونم.

*ساعت یازده*

می آد تو اتاقم. می گه: ساعتو ببین!

- باشه باشه. بذار این فصل تموم شه.

- گفتم یه فصل بخونی فقط!

- آخه جاهای حساسشه. نمی تونم ول کنم که. می میرم از فضولی. الان می آم.

*ساعت دوازده*

بلاخره جدام کرد از زایو. برنامه اسپلیت این 30 دیز بازه رو گوشیم. می گم: خب، آماده ای؟ بزنم استارت رو؟

یهو جیغ می زنه. وحشت زده می گم: چیشد؟

می گه: پاهامو نبستمممم.

- واجب نیست که حالا. دو ساعت طول می کشه.

- نهههه واجبه. امروز اسپلیت از جلو داریم. نمی تونم دیگه فردا تمرین کنم.

رضایت می دم.

* ساعت دوازده و پنجاه دقیقه*

می آد تو. کلافه م ولی چیزی نمی گم. می خنده اون. براش مهم نیست اصلا. هیچ چیزی براش مهم نیست.

می گم: خب ایشاله تموم شد همه کارهامون دیگه؟

سر تکون می ده. دکمه استارت رو می زنم. یهو گربه م می آد تو اتاق.

جیغ می زنه: عززززیزززمممم.

می افته دنبالش تا بوسش کنه. اونم نمی ذاره. از پله ها می ره پایین و اونم جیغ زنون به دنبالش.

برنامه دکمه استاپ نداره. همینجوری واسه خودش اسم حرکت هارو می گه و توضیح می ده و استراحت می ده و پیش می ره و منم فقط نگاهش می کنم. اونم هنوز داره می دوعه دنبال گربه م. متعجبم که چجوری سکته نکردم تا حالا...