1. «وقتی رفتیم خونه خودمون، با هم sailor moon ببینیم؟»

2. کلماتی که سال‌ها منتظر دیدنشون بودم رو، روی اسکرین لپ‌تاپ دیدم.

3. اون چند ساعتی که کنار همدیگه غذا خوردیم، رفتیم کتابخونه مرکزی و کتاب کودک خوندیم.

4. هربار که سفت بغلت می‌کردم؛ و لحظه‌لحظه‌ی وقت‌هایی که با همدیگه گذروندیم.

5. کلکسیون بلولاکی که خودمون درست کردیم، توی کتابخونه‌ی کنار میزم.

6. واقعی شدن رویاها و نشستن سرکلاس اساتیدی که از هر دقیقه‌ش لذت بردم.

7. گل‌های فراموشم نکن توی باغچه‌ی کوچیک حیاط خونه.

8. 14 آبان و لوفی.

9. دوچرخه سواری و کنار همدیگه پدال زدن.

10. تایم خالی بین کلاس‌ها توی تاریکی نمازخونه دراز کشیدن و با سریال/انیمه گریه کردن.

11. قدم زدن لای قفسه‌ها توی سکوت مطلق.

12. کتاب خیلی خیلی چاق دیوید کاپرفیلد و هفته‌هایی که پنجره رو باز می‌گذاشتم، زیرش می‌نشستم و فقط می‌خوندم.

13. مامان و خنده‌هاش.

وقتی داشتم این پست رو می‌نوشتم یه لبخند دیگه اضافه شد.

14. یه بلوط گرد با دوتا پای کوچولو و «بیا، عیدی».

 

می‌تونستم خیلی بیشتر بنویسم؛ به اندازه‌ی تمام این سه سالی که لبخندی ننوشته بودم چون هیچ‌وقت به حداقلِ تعداد نمی‌رسید. ولی همین‌ چهارده تا لبخند پررنگ کافیه. 403 مهربون بود. چمدونی داشت پر از چیزهای کوچیک و بزرگ دوست‌داشتنی. چیزهای زیادی بهم داد ولی فکر کنم بزرگ‌ترینش این بود که بهم نشون داد سال نکو حتما از بهارش پیدا نیست. و اینکه صبور باشم چون اتفاقات خوب راهشون رو یه‌جوری به سمتم پیدا می‌کنن.