رنائوی عزیز؛
امیدوارم وقتی که این رو میخونی خوب باشی.
نمیدونم تابهحال چنین احساسی داشتی یا نه؛ اما یکسری حرفها هستن که ارزش ندارن به کسی گفته بشن. حرفهایی که نمیتونی به کسی بگی و حتی نمیتونی برای کسی تایپ کنی. من باید اینها رو یهجا مینوشتم. باید یکم از حسی که ازت میگرفتم رو میآوردم توی وبلاگم. تا دوباره بنویسم. سر الکس برام خیلی عزیزه، ولی احساس خونه نمیده. اینطوری بود که یه بخش جدید به اسم "برای رِی" ساخته شد.
بعد از اون افتضاحی که شد؛ که همه اومده بودن اینجا و داشتن همهجاش رو میگشتن و درونم رو مثل یه کتابباز میخوندن؛ این احساس رو داشتم که نوشتن خیلی بهدردنخوره. وقتی که زیبا نمینویسم و هیچ هدفی هم ندارم و حتی ادبی هم نمینویسم؛ چرا باید همچنان مصرانه اینجا رو نگه دارم؟ ولی وقتی تونستم دوباره قایمش کنم و مثل یه راز کوچیک زیر تختههای اتاقم گذاشتمش؛ یادم افتاد که چرا اینجا موندم. همونجا فهمیدم که این یه سمفونی بیصدا بوده. و باید بیصدا بمونه. نباید خوانندههای زیادی داشته باشه. چون من هیچوقت نتونستم صداهای بلند رو تحمل کنم. چون من نتونستم کمالگراییم رو بذارم کنار. و نتونستم هیچوقت از آدمهای دورم بنویسم و اجازه بدم که متوجهش شن. من نمیتونم از آدمها ننویسم. نمیتونم روابطمون؛ احساساتمون و رازهای کوچیکمون رو؛ روی کاغذ بالا نیارم.
این تقریبا یه شروع دوبارهست؛ و با نبودن کسایی که از اول هم قرار نبود باشن؛ شروع دوستداشتنیایه.
با آرزوی بهترینها برات؛
نوبادی.
پ.ن: اصلا بهخاطر اینکه مجبور شدم سمفونی آف لایفم رو از دست بدم حرص نمیخورم.