یک روز، آنقدر اتفاق های اطرافم برایم پیش پا افتاده می شوند که در جواب همه شان تنها لبخند می زنم. یک روز، آنقدر برای اطرافیانم ارزش قائل می شوم که برایشان تنها آرزوی خوشبختی می کنم. حتی برای آن لعنتی هایشان. حتی برای آن هایی که کمی کمتر از بقیه دوستشان دارم. یک روز، آنقدر پوست کلفت می شوم که دیگر سال به سال هم کسی اشک هایم را نمی بیند. چه معنی دارد هر کس و ناکسی چشمش به این کلمه های ناگفته بخورد؟ کلمه های ناگفته را فقط باید بعضی ها ببیند. آن گل های خوشبوی دست چین شده که توی شیشه ی گران قیمت نگهشان می داری و مواظبی که چیزیشان نشود. یک روز، بلاخره می توانم یکی از هزاران موضوع چرخ خورده درون ذهنم را بیرون بکشم و تبدیلش کنم به یک رمان. یک روز، بلاخره می توانم مهارت حرف زدن را یاد بگیرم. یک روز، بلاخره شر مدرسه از سرم کنده می شود. یک روز، بلاخره می توانم از صبح که بیدار می شوم، بنشینم بنویسم و بنویسم و آن وسط مسط ها تنها چیزهای کوچک کارم را وقفه بیندازند.یک روز، تو را می بینم بلاخره. یک روز، دوباره جمع مان جمع می شود. یک روز، به همه ی خواسته های کوچک و بزرگمان می رسیم. آن «یک روز» بلاخره می رسد دیگر. حتی اگر فقط یک روز باشد.