کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید و کمی با آن ها گپ زد. کاش می شد کنارشان بنشینی و به صحبت هایشان گوش فرادهی. کاش می شد اتفاقات داستان را از زبان خودشان بشنوی. کاش می شد بغلشان کنی. کاش می شد ایستاده برایشان دست بزنی و مهمانشان کنی. کاش می شد بهشان بگویی که داستانشان سر زبان ها افتاده. کاش می شد بهشان بگویی که چقدر خوب جنگیدند و چقدر خوب دوام آوردند. کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید. کاش...
نظرات (۵)
- سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸
- ۱۴:۰۱
مثلا چی میشد اونروز سپیده طلوع،لباسامو درمیاوردم و تا دیر نشده فینچ رو از بیخیال شدن و تسلیم کردن بدنش ب اب منصرف میکردم تا وایلت هم ب سهم دلخوشی زندگیش برسه
یا میرفتم مدرسه چارلی تو مزایای منزوی بودن سر میز ناهارش مینشستم تا غم رفتن پاتریک و رفقاش رو دلش سنگینی نکنه
یا میرفتم و ی چک محکم ب رون میزدم ک بخودش بیاد و بفهمه ک هرماینی رو دوس داره ابله-_-چرا انقد لفتش میده
وای خ حرف دارم برا این پستت تقریبا بیشتر مواقع بعد خوندن کتابا بش فک میکنم
یا میرفتم مدرسه چارلی تو مزایای منزوی بودن سر میز ناهارش مینشستم تا غم رفتن پاتریک و رفقاش رو دلش سنگینی نکنه
یا میرفتم و ی چک محکم ب رون میزدم ک بخودش بیاد و بفهمه ک هرماینی رو دوس داره ابله-_-چرا انقد لفتش میده
وای خ حرف دارم برا این پستت تقریبا بیشتر مواقع بعد خوندن کتابا بش فک میکنم