استعداد نوشتن متن طنز ندارم و با اینکه قرار است مثلا جدی و عاطفی بنویسم باز هم هر وقت به فکرش می افتم خنده ام می گیرد! اصلا هر وقت نگاهش میکنم بی اختیار می خندم. از آن خنده های زورکی هم نیست. از آن خنده هایی است که خودت هم نمی دانی چرا میخندی و اصلا در فکر خندیدن هم نیستی، فقط به چشم هایش نگاه میکنی و اسمش را صدا میکنی و او مظلومانه جوابت را می دهد و قربان صدقه اش می روی و میخندی! به همین سادگی و خوشمزگی! اصلا هر وقت نگاهش میکنم، که دارد از این سمت خانه به آن سمت خانه می دود تا شکار کند خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که مظلومانه نشسته و به آب خوردن من نگاه میکند و منتظر است تا به او هم چیزی بدهم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که شیطنت میکند و آماده ام که دعوایش کنم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که راه میرود و وقتی میخواهم نازش کنم قدم هایش را تند میکند خنده ام می گیرد. هر وقت که می آید و با دستش به پایم ضربه میزند و می دود تا دنبالش کنم، خنده ام می گیرد. هر وقت که می خوابد و می توانم ساعت ها نگاهش کنم بی اینکه از دستم قایم شود، خنده ام می گیرد. حتی همین الان که دوباره دارم متن را میخوانم برای ویرایشات، خنده ام می گیرد!همانطور که میتوانم در هر شرایطی دوستش داشته باشم، میتوانم جمله ها و صفحه ها درباره اش بنویسم. درباره ی چشم های سبزش، درباره بدن سفیدش با خط های راه راه سیاه و خاکستری، درباره موهای پف کرده اش هنگامی که مضطرب است، درباره پنجه های نرم و صورتی رنگش، درباره صدای نازک و مظلومانه اش، درباره شیطنت هایش، درباره بوی خاصی که می دهد، درباره رفتارش. میتوانم ساعت ها بنویسم. میتوانم روزها بنویسم و بنویسم و مطمئن باشم که هرچقدر هم که خط های تازه ای اضافه کنم هرگز هرگز هرگز نمی توانید درک کنید که چقدر خاص است. چقدر دوست داشتنی است.

راستی! مهم ترین قسمتش یادم رفت!

گربه ام را می گویم.