Magic Spirit

نازترین موجود جهان از نظر من؟

خب، بذارید نگم که چقدر ذوق کردم وقتی فهمیدم که سارا هم یه گربه داره. =) اینجا برید تا ببینید عکساشو و کلی ذوق کنید. :دی قرار گذاشته بودیم که عکساشون رو توی یه پست بذاریم و قبل از اینکه رونمایی کنم ازش، بذارید یکم اطلاعات بدم درباره ش.

ایشون دختر می باشن، داره می ره تو 4 سالگی و به شدت وحشیه. (3 خرداد تولدشه و بله، من از اونایی هستم که به گربه شون تولدش رو تبریک می گن، بغلش می کنن، براش غذای مورد علاقه ش رو می خرن و چپ و راست به هرکسی اطلاع می دن این روز فرخنده رو!) یعنی اصلا اهل بغل نیست و حتی دوست نداره که ناز شه. فقط وقتایی که خوابه می ذاره دست بزنم بهش و در مواقع معمولی هم کلا فراریه ازم. :/ در طول روز می ره زیر تخت می خوابه و اگر خیلی لطف داشته باشه بهم شبا می آد می خوابه رو پاهام یا شکمم و اگررررر خیلی رو مود خوبی باشه، می آد کنار دستم می خوابه. باقی روز رو هم که خواب نیست یا می آد می گه بیا بریم بازی کنیم (دنبال بازی و قایم باشک و در موارد نادر یه تیکه چوب ورمی دارم و تکون تکونش می دم که بیاد بگیرتش) و اگر حال و حوصله ی بازی نداشته باشه می ره می شینه پشت پنجره و برای کبوترها و سوسک ها و تمام موجودات زنده ی اون بیرون خط و نشون می کشه. :/ خب اصلا هدف پست اخلاقیات فوق العاده ایشون نبود ولی خب... نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و درباره ش حرف نزنم. :دی

تادا، این شما و این بچه ی من. =)

این، این مال روزای اولیه که اومده بود پیشمون، این، این، این، این و این (علاقه شدیدی به پته ی من داره:/)

پ.ن: اگر براتون سواله که چرا توی همه ی عکس هاش خوابه، جواب اینکه ایشون از گوشی می ترسه و هروقت خواستم برم ازش عکس بگیرم با دستش محکم زده تو سر گوشی و به دو فرار کرده... :|

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹

قلب لعنتی من تیر می کشد

خانم موشه را می شناسی؟ دیروز میان صحبت هایمان پرسید که چرا تازگی ها ناراحت ترم و می خواست بداند چه چیزی آزارم می دهد. یک جوری پیچاندم سوالش را و اصلا به روی خودم نیاوردم. آخر چطوری می توانم برای او توضیح بدم که تمام روز را با این فکر می گذرانم که تو حالا داری دست های کسی را می گیری که دست های من نیست، منتظر پیام های کسی هستی که پیام های من نیستند، وقتی متن های عاشقانه می خوانی کسی به ذهنت می آید که من نیستم، کسی قربان صدقه ات می رود که من نیستم. مطمئنم هرکسی هم جای من بود دیوانه می شد. آن قدر از پیام های عاشقانه ای که برای او فرستاده ای از خودش شنیده ام که وقتی اسمش را روی گوشی ام می بینم که می آید و باز از خوبی هایت می گوید قلبم تیر می کشد. آن قدر خشک شده ام به نامت و آن قلب کنارش که چشمانم می سوزند.

می خندی. به جک هایی که من نگفته ام. دست های کسی را می گیری که دست های من نیست. قلبم تیر می کشد. گریه نمی کنم. نمی دانم چیست اما احساس افتضاحی ست. ته دلم خالی می شود و انگار کسی مشت قدرتمندش را به دورم می پیچید. نمی توانم نفس بکشم. یک دور و دراز می خواهم. تولد چهارده سالگی ام گذشته است اما یک دور و راز می خواهم. می خواهم بیاید و من آرزو کنم تو را داشته باشم. دست های من را بگیری. قربان صدقه ی من بروی. منتظر پیام های من بمانی. به خاطر من شب ها بیدار بمانی. کتاب هایی را بخوانی که من قرض می دهم.

هانیه می گوید که احمقم. می گوید او حالا دیگر کسی را دارد برای خودش و احمقانه است که بنشینم به پایش تا یک روز مرا هم ببیند. من با یک دست خالی این طرف و بهترین دوستم با زیبایی و صدای خوب و هزاران چیز دیگر و مهم تر از همه، قلب او، آن طرف. چطوری می خواهم بجنگم؟ این جنگ شروع نشده فریاد می زند که ناعادلانه است.

قلبم تیر می کشد.

CM [ ۹ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

سی و پنج سالگی

بیست سال دیگه... من واقعا نمی دونم چطوری می شم یا مثلا به چه چیزایی علاقه نشون می دم و چه چیزایی تغییر می کنه واسم. ولی هرچی بشم، واقعا می خوام که یکی از اون سی و پنج ساله های خشک نشم که به هدف هاشون نرسیدن و وقتی از تجربه ی دبیرستان یا دانشگاهشون صحبت می کنن حسرت می خورن و می گن که فلان کار رو انجام ندادم مثلا. البته من هرکاری بکنم باز حسرت خواهم خورد ولی می تونم کاری کنم که حسرت ها کمتر شن! :)

هرچقدر فکر کردم دیدم واقعا نمی تونم خودمو تصور کنم که ازدواج کرده باشم. یا مثلا بچه داشته باشم. واقعا متنفرم از این دوتا چیز... پس من توی سی و پنج سالگی می مونم خونه پیش مامان و بابام. یکمم می رم خونه ی میم و هانیه. کمکشون می کنم تو کارای خونه. توی سی و پنج سالگی حداقل می تونم اسم خودمو بذارم مهندس. احتمالا سرم خیلی شلوغ بوده بخاطر گرفتن مدارک تحصیلی و وقت نکردم کتاب بنویسم و اصلا سی و پنج سالگی هم زمان مناسب نیست. صبر می کنم تا مثلا چهل سالگی اینطورا... امیدوارم اون موقع بلاخره یاد گرفته باشم ژاپنی بنویسم. (و یکم بتونم بیشتر صحبت کنم) یکم اسپانیایی یاد گرفته باشم... آهااااان. مهم ترین کاری که باید انجام بدم اینکه کلیییی گربه بخرم، از همه ی نژادها. و برخلاف بچه ی الانم بذارم همه شون بچه دار شن و کلی ذوق کنم. حتی شاید بچه های گربه ی پرشینم رو هم بفروشم پولدار شم. :دی و اینکه، واقعا دلم می خواد مترجم شم. علاوه بر مهندس شدن. پس احتمالا منِ بیست سال دیگه، تو همین روز و همین ساعت، نشسته پشت همین میز و داره توی همین وبلاگ می نویسه و فقط یکم دغدغه هاش با منِ الان فرق داره، و شاید یکم پخته تر شده باشه... :دی

 

ممنون سولویگ عزیزم بابت دعوت =)

دعوت می کنم از سحر، دینز، غزل، آرامم، شیفته گونه، آیلین، کیمیا! و هرکی که داره می خونه این رو. :)

CM [ ۱۹ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹

درهم برهم

- تو این قرنطینه کشف کردم که علاقه ی شدید من به بازی نه تنها از بین نرفته بود بلکه فقط منتظر یه فرصت بود که تمام وقت منو بگیره و منو از خواب و زندگی بندازه... و از اونجایی که فعلا نمی تونم برم بیرون بازی های ps4 رو بخرم به همون بازی های فارسروید قانع ام. البته دیگه گوشیم جا نداره یه بازی دیگه بریزم اما اگر بازی خوبی سراغ دارید خوشحال می شم درمیون بذارید باهام. :دی

- کشف دیگه ی من تو قرنطینه این بود که من هرچقدر گینتاما رو ببینم نه تنها برام تکراری نخواهد شد بلکه یه چیزهای بیشتری ازش کشف می کنم. تا قبل از فرندز که هنوز فصل اولش رو هم تموم نکردم گینتاما طنزترین چیزی بود که دیده بودم. البته هنوز هم هست اما رتبه ش رو با فرندز تقسیم کرده فقط. :) *دوتا آرک آخرش باعث می شه افسردگی بگیرید*

- من همیشه می گفتم که خونه ی ما جن داره چون گربه م همیشه بی مقدمه یهو زل می زنه به یه جای مشخص... قضیه خیلی پیچیده س و نمی دونم از کجا شروع کنم ولی چند وقتی هست که سکه های چند گرمی روی پاگرد پله های طبقه دوممون پیدا می شه :/ همه می گن گربه م اونا رو می ذاره رو پاگرد ولی آخه ما که سکه چندگرمی نداریم اصلا تو خونه :/ خلاصه که فعلا نمی دونیم اینا از کجا می آن و کی می آره و مال کی هستن ولی تاحالا دوبار پیدا شده *و هربار دقیقا تو یه جای مشخص* و منتظر سومین باریم :دی

- هیچوقت تا این اندازه تو زندگیم بدون دغدغه ذهنی نبودم. یعنی هرچقدر که فکر می کنم می بینم اصلا درس و امتحانای آنلاین برام مهم نیست و اصلا نگران یه ساعت دیگه یا فردا یا ده سال دیگه نیستم. در ریلکس ترین حالت ممکن می نشینم فرندز می بینم *من خیلی خوشبختم که منو مجبور کردن 3 قسمت اولشو ببینم و حالا معتاد شدم :دی* و بازی می کنم و کتاب می خونم و کارای گربه مو دنبال می کنم و تبدیل شدم به یک عدد جغد و اولین سالیه که اصلا گشنه م نمی شه و اصلا حس نمی کنم روزه م در طول روز. خلاصه که در اوج علافی خیلی خوش می گذره. جای شما خالی. :دی

- خیلی قدیمی و کلیشه ای شده ولی بگید چیکار می کنید تو قرنطینه بلکه یه کار جدید اضافه شه به لیستم. :)

CM [ ۲۰ ] // Nobody - // شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹

عشق چیز وحشتناکی است

از پنجره رو برمی‌گردانم. از چه چیزی پشیمانم؟ از این‌که در اولین فرصتی که پیش آمد بیرون رفتم. از این‌که دنیا را دیدم و عاشقش شدم. از این‌که عاشق آلی شدم. حالا که می‌دانم همه‌ی آن چیزها را از دست داده‌ام، چطور می‌توانم بقیه‌ی عمرم را با این عذاب سر کنم؟ چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم بخوابم. اما تصویر چهره‌ی قبلی مامان، آن همه عشق فداکارانه‌ای که در چشم‌هایش موج می‌زند، دست از سرم برنمی‌دارد. پس به این نتیجه می‌رسم که عشق چیز فوق‌العاده وحشتناکی است. دوست داشتن کسی به همان شدت که مامان من را دوست دارد باید شبیه جان کندن قلب آدم بیرون از سینه‌اش، بدون پوست، بدون استخوان و بدون هیچ محافظی باشد. عشق چیز وحشتناکی است و از دست دادنش از آن هم بدتر است...

همه چیز همه چیز - نیکولا یون

CM [ ۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۹

چهار اردیبهشت

اردیبهشت ماه مورد علاقه ی من است. نه به خاطر شکفته شدن گل ها یا باران های بهاری اش یا به این خاطر که فرزند مورد علاقه ی بهار است. اردیبهشت ماه مورد علاقه ی من است به خاطر این که چهارمین روزش پذیرای تولدت بود و چه چیزی زیباتر از تولد تو؟

من از روز اول سال منتظر این روز بوده ام و حال که به این روز رسیده ایم نمی دانم چطور باید بگویم و از چه کلماتی استفاده کنم تا بدانی که چقدر دوستت دارم.

از چهارم اردیبهشت سال گذشته تا امروز ما کمی نزدیک تر شدیم. رازهای بیشتری از یکدیگر می دانیم. خاطره های جدیدتری ساختیم. امسال بعد از پنج سال بلاخره توانستم راضی ات کنم هری پاتر بخوانی! [ایموجی عینک با لبخند پیروزمند] مجبور شدی شش کلاغ و کوئوت شاه کش بخوانی. دارن شان بخوانی. من هم مجبور شدم فیلم های هری پاتر و ارباب حلقه ها را نگاه کنم. فیلم های نولان و سریال های کره ای. همین چند دقیقه پیش هم برایم برنامه چیدی که بنشینم فرندز ببینم :)

عزیزم، اگر می بینی که هنوز هم می آیم همان باشگاه با این که از تمام اعضایش متنفرم، اگر می بینی حاضرم آهنگ های موردعلاقه ام را بیخیال شوم و زمان ورزش کردن آن هایی را گوش کنیم که تو دوست داری، اگر می بینی که همیشه قبل از تغییر قالب یا پروفایل یا حتی قبل از پست کردن یک متن می آیم و نشانت می دهم تا برایم تایید کنی، اگر می بینی که اینقدر اردیبهشت را دوست دارم، همه به خاطر این است که من بیشتر از هرکس دیگری دوستت دارم و به گمانم خودت هم می دانی اما خاصیت این روز این است که باید اعتراف کرد و تو که می دانی شکستن سنت ها کار سختی است واقعا. :)

گاهی وقت ها آن قدر حرصم می دهی که چند تارموی سفید به آن سه دانه موهای سفیدم اضافه می شود! و گاهی وقت ها هم آن قدر حرصت می دهم و عصبی می شوی که تا مدت ها موقع حرف زدن رویت را برمی گردانی! :)

معذرت می خواهم بابت تمام آن روزهایی که با اخلاق افتضاحم عصبی یا ناراحت شدی و چیزی نگفتی. بابت تمام نادیده گرفتن نصیحت هایت که آخر کار هم کسی که صدمه می دید خودم بودم و چه صبورانه می نشستی پای دردودل هایم و مثل خیلی های دیگر این امر را نمی کوبیدی توی سرم که «مگه نگفته بودم بهت؟». از عمیق وجودم ممنونم. که ماندی کنارم و نیمه راه نشدی، که تجربیاتت را به اشتراک می گذاشتی، هوایم را داشتی، پشتیبانی می کردی و... دیگر نمی شود گفت بقیه اش را ولی بدان که کلمات نمی توانند میزان احساسم را برایت بیان کنند. :)

آخر اگر تو نبودی من دیگر با چه کسی گربه ام را مسخره می کردم و آن قدر می خندیدیم که نفسمان بالا نمی آمد؟ شب ها کنار چه کسی کتاب می خواندم؟ دیگر چه کسی دوستانم را می شناخت و خودش را جای من می گذاشت؟ به چه کسی رازهایم را می گفتم؟ اگر تو نبودی موقع چت با آنی که خودت می دانی کنار چه کسی می نشستم و اصرار می کردم که بگوید درجواب حرف هایش چه بگویم؟ (:دی) با چه کسی کیک می پختم و دوتایی گند می زدیم به آشپزخانه؟ برای چه کسی نامه می نوشتم؟ چه کسی را می توانستم پیدا کنم که به اندازه ی تو باجنبه باشد؟ چه کسی به من یاد می داد که چگونه زندگی کنم؟ امیدوار باشم؟ قوی بمانم؟

عزیزم، خوشحالم که می توانم یک سال دیگر هم کنارت باشم و برایت با آن صدای رو مخ ام هپی برثدی بخوانم! :دی بی نهایت دوستت دارم و واقعا نمی دانم که بدون توی لعنتی چطوری می خواستم زندگی کنم. تولدت مبارک!

CM [ ۱۲ ] // Nobody - // پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان

طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان مردی زندگی می کند. این را می دانم چون هر روز سر ساعت مشخصی با یک بسته سیگار و یک دفتر و قلم می نشیند روی صندلی سفت و کوچک بالکنشان، سرش را می اندازد پایین و تا وقتی که سیگارهایش تمام می شوند می نویسد. گمان کنم تنهاست. در تمام این چند ماهی که پشت پنجره با گربه ام دوتایی حرکت قلمش روی کاغذ را تماشا می کنیم، هیچ گاه دختر کوچکی نیامد روی بالکن تا صدایش بزند یا هیچ گاه زنی برایش قهوه نیاورد.

مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان هر روز گرم کن مشکی و نارنجی می پوشد و آستین هایش را میلیون ها بار تا می زند. مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان عادت دارد موقع نوشتن، دفتر را بگذارد روی زانوانش. مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان هرگاه مدتی طولانی قلمش از حرکت بازمی ایستد صندلی را می بَرَد توی اتاق، می نشیند روی لبه ی بالکن، پاهایش را آویزان می کند و قلمش به طرز معجزه آسایی شروع به حرکت می کند. مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان یک بار نگاهش به من و گربه ام افتاد که پشت پنجره نشسته بودیم و و بعد از آن نگاه، مدتی طولانی قلمش از حرکت بازایستاد. داشت فکر می کرد به گمانم چون صندلی اش را نبرد توی اتاق و روی بالکن ننشست که قلمش به طرز معجزه آسایی شروع به حرکت کند.

مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان مرد منظمی است. از آن مردهایی که یک برنامه ی ثابت را دنبال می کنند و حتی یک خاطره هم از شیطنت هایشان نمی توانند برایت تعریف کنند چون همچین خاطره ای ندارند. این را می دانم چون هر روز سر ساعت مشخصی می آمد و کارهای مشخصی انجام می داد. و چون این را می دانم، این را هم می دانم که آن روز اتفاقی افتاده بود. آن روز هم سر ساعت مشخص آمد اما دفتر و قلمش همراه اش نبود. صندلی اش را با خودش نیاورده بود. تمام مدت ایستاد و سیگار کشید و سیگار کشید و سرفه کرد و فاصله مان خیلی زیاد بود اما به گمانم رد اشک را روی صورت اش دیدم. کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و خبری از گرم کن مشکی و نارنجی اش نبود.

آن روز برای مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان اتفاقی افتاد و از آن به بعد دیگر تنها برای سیگار کشیدن آمد روی بالکن. دیگر خبری از دفتر و قلم و صندلی سفت اش نبود. اگرچه که دیگر نمی نوشت اما خوشحال بودیم بابت آمدنش. یک جورهایی عادت کرده بودیم به او. منظورم از ما، من و گربه ام است. دوتایی می نشستیم پشت پنجره و با اینکه دیگر نمی نوشت اما سیگار دود کردنش را تماشا می کردیم و من به این فکر می کردم که دارد به چه فکر می کند و گربه ام هم لابد به این فکر می کرد که چطوری برود دستش را گاز بگیرد!

شنبه، مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان نیامد. حتی برای سیگار کشیدن هم نیامد. ساعت مشخص گذشت و من و بالکن و گربه ام منتظر او ماندیم اما حتی پرده ی اتاقش هم کشیده نشد. می خواستم امیدوار باشم که آن روز که کت و شلوار پوشیده بود و رد اشک روی صورت اش دیده می شد بخاطر قراداد چاپ کتابش بود و آن اشک ها همه از سر خوشحالی بودند. می خواستم امیدوار باشم آن روزهایی که می آمد و فقط سیگار می کشید و به آدم ها نگاه می کرد دنبال نقش اصلی داستانش بود. می خواستم امیدوار باشم یک جای جدید و بهتر برای نوشتن پیدا کرده و حالا سرگرم نوشتن است و شاید سیگار را ترک کرده که دیگر برای سیگار کشیدن هم نمی آید. می خواستم امیدوار باشم.

فردای شنبه، من و بالکن و گربه ام باز هم سر ساعت مشخص منتظرش ماندیم اما جای او دو زن را دیدیم. بالکن از اینکه آن ها توی آن مانتوهای زرق و برق دارشان شق و رق ایستاده بودند و سیگار می کشیدند ناراضی بود و موقع قدم زدنشان مدام غرغر می کرد و صدای غرغرهایش آنقدر بلند بود که به گوش من و گربه ام هم می رسید و آنقدر گوش خراش بودند که گوش هایمان را گرفتیم و خواهش کردیم که غرغرهایش را تمام کند. به گمانم غرغرهایش برای آن زن ها هم گوش خراش بود چون با وحشت سیگارهایشان را انداختند توی خیابان و فرار کردند داخل خانه.

دیروز دیدیم که زن ها وسایلشان را جمع کرده بودند و داشتند می رفتند چون به نظرشان بالکن زیادی سر و صدا می کرد و آن ها می خواستند صاحب جایی باشند با یک بالکن بدون سر و صدا تا بتوانند سیگار بکشند. بالکن از کارش راضی بود و من و گربه ام هم خوشحال بودیم اما آن طور که پیش بینی کرده بودیم از مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان خبری نشد و من و گربه ام آنقدر از سوگواری های بالکن در ساعت مشخص آزرده شدیم که طی یک تصمیم ناگهانی نقل مکان کردیم به یک اتاق دیگر و دوتایی خشنود از تصمیممان شب با آرامش سر به بالین گذاشته و صبح وقتی رفتیم پشت پنجره تا من بنویسم و برای او بخوانم، زنی را دیدیم روی بالکن روبه رو که با بی شمار گل محاصره شده بود و زیرلب قربان صدقه شان می رفت. نفسِ راحتمان از برای این قضیه که حداقل طرفمان نویسنده نیست هنوز کامل از وجودمان بیرون نیامده بود که مرد طبقه سوم ساختمان روبه روییمان را دیدیم که با صندلی و دفتر و قلم اش و یک بسته سیگار قدم به بالکن گذاشت، رو به زن لبخند زد، سرش را پایین انداخت و بی توجه به ما شروع کرد به نوشتن.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // شنبه ۳۰ فروردين ۹۹

200 کلمه ی مزخرف در روز

هفته هاست که دیگر مثل سابق وقتی دست به قلم می شوم کلمات مانند آبشار راه خودشان را بر روی صفحه پیدا نمی کنند. هفته هاست که در فصل ششم مانده ام و با اینکه می دانم قرار است چه شود اما نمی دانم چطور بنویسم و «چطور نوشتن» هیچ وقت برایم سخت نبوده. حالا دیگر کلمات را احساس نمی کنم. حالا دیگر فقط کلماتند نه چیزی بیشتر. فقط کلمات و کلمات. خسته کننده اند. حالا فقط کتاب می خوانم و از نوشتن فراری ام. این قضیه هم است که چیزی برای نوشتن وجود ندارد، اما من از همان «چیزی که وجود ندارد» می نوشتم و حالا نمی نویسم و ساعت ها فصل ششم جلویم باز می ماند و من شاید فقط نیم ساعت اول را به چگونه نوشتن فکر می کنم. بقیه ی آن ساعت ها افکارم پرواز می کنند میان کتاب ها و آنقدر مشتاق خواندن بقیه ی کتاب هایم می شوم که فصل ششم را همان طور آنجا رها می کنم.

بدبختی اینجاست که مواقع کتاب خواندن، عذاب وجدان رهایم نمی کند. «200 کلمه ی مزخرف در روز» قولی بود که به خودم دادم و قول هایی که به خودم می دهم زنجیر نازک اما محکمی هستند که محدودم می کنند. 200 کلمه ی مزخرف در روز... 200 کلمه ی مزخرف در روز...

و دیشب نشستم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و به این نتیجه رسیدم حالا که بیکار شدم و نه می توانم بنویسم و نه عذاب وجدان می گذارد بروم سراغ کتاب هایم، بنشینم قالب بسازم تا یک کاری کرده باشم! قالب قبلی ام را همان روز اول دوست داشتم و هر روزی که گذشت بیشتر پی بردم که دوستش ندارم و زیادی آبی است. آبی را دوست دارم اما مرا یاد چیزهای گذشته می اندازد و من نمی خواهم یاد چیزهای گذشته بیافتم پس نشستم و گشتم و گشتم و گشتم و هزاران عکس را کنار یکدیگر گذاشتم و نتیجه اش اینی شد که می بینید. دوستش دارم. البته این همان روز اول است و کسی چه می داند، شاید هر روزی که گذشت پی ببرم که دوستش ندارم. اما حداقل یک کاری کرده ام و حالا می توانم بروم سراغ 200 کلمه ی مزخرف در روز و باقی روز را کتاب بخوانم. بدون عذاب وجدان.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // جمعه ۲۹ فروردين ۹۹

این دیگه از توان من خارجه

شما بگید بهم. من نمی تونم عاشقش نشم وقتی با همدیگه سر تخت تیمارستانمون بحث می کنیم و هر کدوممون می گیم که تخت کنار پنجره رو می خواییم؟ من نمی تونم عاشقش نشم وقتی دقیقا نیم ساعت بخاطر همچین چیزی دعوا می کنیم و آخرش انقدر می خندیم که نفسمون بالا نمی آد؟ من نمی تونم عاشقش نشم. نمی تونم. نمی تونم.

CM [ ۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۸ فروردين ۹۹

این هم از جشن ما

با گربه ام نشسته ایم پشت پنجره و دوتایی ترقه ها را نگاه می کنیم. تعدادشان کم است و فاصله بینشان زیاد، اما همین هم او را ذوق زده می کند. دست هایم را چنگ زده به امید اینکه بگذارم برود بیرون تا آن نورهای درخشانِ توی آسمان را بگیرد! اگر حواسش را پرت نکنم می رود سراغ صورتم و اگر دعوایش کنم پرده های خانه را جرواجر می کند... نیمه شعبان مبارک :)

CM [ ۱۷ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ فروردين ۹۹