حالا با سیاهیهای قایم شده زیر بالش و ترسی که دیگه با چیپس و ماستموسیر کنترل نمیشه چیکار کنیم؟
یه روزی، عزیزدلم، حالمون خوب میشه. یه روزی، میتونیم از پلههای اون ساختمون بالا بریم و خسته نشیم. بشینیم روی پشتبوم و پاهامون رو تکون بدیم. شیرکاکائوی پاکتی با هایبای بخوریم و نترسیم از مواد نگهدارندهشون. بذاریم کلههای کچلمون باد بخورن و نترسیم که نکنه سرما بزنه و تب کنیم. اون زمان، عزیزدلم، میتونیم هرجا که خواستیم بریم. برنامههامون رو عقب نمیندازیم چون فردا آزمایش خون داریم. روزهامون رو طبق تاریخ بستری بعدی نمیشماریم. اون روز، دیگه برای خانوادهمون یه بار اضافه نیستیم. برمیگردیم به عادت قدیمی دوازده ساعت کتاب خوندن و برامون سردرد نمیآره. اون زمان، موضوعهای دیگهای داریم که توی وبلاگمون دربارهش بنویسیم. میدونیم که خوانندهها خسته میشن، اگه مدام از مریضی و بیمارستان بشنون. ولی چیزهای زیبا تموم شده. هنوز هم گاهی جرقه میزنن، ولی نه مثل اوایل. حالا میزان داروها توی خونمون انقدر زیاده که داره به روحیهمون صدمه میزنه.
ولی ما میجنگیم، عزیزدلم. میجنگیم تا به اون روز برسیم. که دوباره بدوییم. تمام سالن رو نیمپشتک بزنیم. ما با همین چندتا گلبول سفید باقیموندهی خسته و نیمهجونمون میجنگیم. سلولهای سرطانی رو بغل میکنیم. اونها که تقصیری ندارن. ما میجنگیم، تا بتونیم دوباره روی پاهای خودمون راه بریم. چون درسته که بهجای جنگجو بودن، فقط میخواییم سالم باشیم؛ اما حالا که گلبولهای سفید دارن میجنگن، حالا که اون تو یه میدون جنگ حسابیه، فرماندهها مردهن و انگار اوضاع خرابه، ما هم چارهای نداریم.
پس بیا از این جنگ لذت ببریم. با خوراکی. با کسایی که دوستشون داریم. با همون جرقههای کوچیکی که گاهی پیداشون میشه. با نوشتن از این روزها و امید داشتن که خوانندهها خسته نمیشن. با خوندن بلاگرهای محبوبمون.
یه روزی، دوباره سُر میخوریم توی جامعه. یه روزی، عزیزدلم، حالمون خوب میشه.
ترس، ری. ترس وحشتناکه. شاید بتونی با یه بسته چیپس و یه شیشه آب آلبالو کمترش کنی. یا شاید بتونی نصفهشب به خودت بگی تنها نیستی و استارت برات ویسهای طولانی بگیره تا حواست پرت شه. ولی بازم، وقتی زمانش برسه، لرزش دستهات رو لابهلای جیبهات قایم میکنی. پاهات رو روی زمین میکشی و امیدواری زمان نگذره. نمیتونی انجامش ندی. نمیتونی عقبش بندازی. باید بجنگی. باید بری جلو.
پس بیا با خودمون بگیم "از پس قبلیها براومدی. چرا این یکی نه؟" بیا بگیم "همهچیز گذشت. چرا این یکی نگذره؟" بیا با دستهایی که میلرزه چیپس بخوریم و تایپ کنیم. یه بار چیپس خوردن عیبی نداره. بیا به خودمون جایزه بدیم که شجاع بودیم. چون همونطوری که مامان استار* میگفت: 》شجاعت به این معنی نیست که نباید بترسی. شجاعت یعنی در عین حال که میترسی ادامه بدی.《 و ما داریم همینکارو میکنیم، درسته؟
*از کتاب نفرتی که تو میکاری.
دلقک گفت: بیش از همه، این خصوصیت مردم تو رو هیچوقت نتونستم درک کنم. شما تاس میندازین و میدونین که کل بازی ممکنه با یه چرخش تاس تغییر کنه. شما کارتهاتون رو تقسیم میکنین و میگین کارتهای یه دست میتونه سرنوشت بازی رو تغییر بده. اما وقتی بحث سر کل زندگی باشه، با مخالفت دماغتون رو بالا میکشین و میگین توی این دنیای بزرگ از دست یه آدم بیارزش، یه ماهیگیر، یه نجار، یه دزد یا یه آشپز چه کاری برمیآد؟ و با این حرفها عمر خودتون رو هدر میدین، درست مثل شمعهایی که وسط یه اتاق خالی میسوزن.
به او یادآوری کردم که: سرنوشت همه این نیست که آدمهای بزرگی باشن.
- مطمئنی فیتز؟ مطمئنی؟ اگه زندگی یه انسان هیچ تاثیری روی زندگی کل جهان نداشته باشه پس چه فایدهای داره؟ چیزی غمانگیزتر از این رو نمیتونم تصور کنم. چرا فکر میکنی یه مادر نمیتونه با خودش بگه که اگه من این بچه رو خوب تربیت کنم، اگه بهش عشق بورزم و ازش مراقبت کنم، توی زندگیش باعث لذت و خوشحالی آدمهای اطرافش میشه و اینطوری میتونم دنیا رو تغییر بدم؟ چرا فکر میکنی کشاورزی که یه بذر رو می کاره نمیتونه به همسایهش بگه این بذری که من امروز میکارم، فردا یه نفر رو سیر میکنه و من با این کار دارم دنیا رو تغییر میدم؟
- این چیزی که میگی فلسفهست، دلقک. و من هیچوقت فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نداشتم.
- نه فیتز، این زندگیه. و هیچکس فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نداره. هر موجود زندهای در این دنیا باید در هر لحظه از زندگی به این موضوع فکر کنه. در غیر این صورت ما با چه امیدی هر روز صبح از خواب بیدار میشیم؟
از کتاب آدمکش سلطنتی - رابین هاب.
رنائوی عزیزم،
واکنش آدمهای اطرافم وقتی که میفهمن سرطان خون دارم خیلی جالبه. هیچ واکنشی دو بار برام تکرار نشد. یکی تا آخر روز افسرده بود. اون یکی داشت کتکم میزد و قول میگرفت که باید حتما خوب شم و برم مدرسه. اون یکی اصلا باهام حرف نزد. خیره شده بود یه گوشه و از اون روز به بعد هم باهام ارتباط نگرفت. یکی دیگه اولش شوکه شد؛ ولی بعدش خیلی خوب کنار اومد. بهم گفت قوی باشم و اینکه درست میشه همهچیز.
این جمله رو توی دو هفتهی اخیر بیشتر از کل زندگیم شنیدم. که قوی باشم و همهچیز قراره درست بشه. ولی من هنوز فرصت نکردم با تغییرات جدید زندگیم کنار بیام و هنوز درست نمیدونم چه بلایی سرم اومده. هنوز دلم برای باشگاه و خونه تنگ نشده؛ و هنوز بدنم قویه و به شیمی درمانی واکنش چندانی نشون نمیده. اولش فقط به این فکر میکردم که کی سال نو میشه تا برم خونه. تا دوباره درسهام رو بخونم و سعی نکنم فامیلی پرستارها رو یاد بگیرم؛ چون من قرار نیست اینجا موندگار شم. روزهای اول حتی بهم نمیگفتن قضیه چیه. ولی کمکم کنار اومدم. لپتاپم رو پر از فیلم کردم و آوردم. مدام از کتابخونهی طبقهی پایین کتاب گرفتم. با گفتار درمان طبقهی پایین حرف زدم که برم پیشش چون حالا حالاها نمیتونم برم پیش خانم موشهی خودم. پرستارها رو شناختم. با خیلیهاشون دوست شدم و با بعضیهاشون کنار نیومدم. با بچههای بخش و ویکتور بعدازظهرها میشینیم حرف میزنیم یا بستنی میخوریم. چون بستنی تنها چیز آمادهایه که برای بدنهامون ضرر نداره.
باعث تاسفه اگه بگم؛ ولی درسهام رو رها کردم. حداقل فعلا. نباید به خودم این اجازه رو میدادم؛ ولی میخوام قبل از سال نو حداقل دو هفته راحت باشم. این تصمیم درستی بنظر میرسید تا اینکه کتابهای کنکور ویکتور رو توی اتاقش دیدم و تمام شب داشتم با تصمیمم کلنجار میرفتم. ولی هنوز هم از تصمیمم برنگشتم. تنها کاری که میکنم اینکه زبان میخونم. هم انگلیسی؛ هم چینی. کتابهای انگلیسی خیلی زیبایی طبقهی پایین پیدا کردم که گشتن برای معانی کلماتش از زیباترین کارهام شده. نمیتونم چینی بنویسم؛ چون هنوز عادت نکردم با یه سرم توی دستم مداد دست بگیرم. ولی خیلی زود قفل این مهارت هم برام باز میشه. بهطور خلاصه اگه بخوام بگم؛ حالم خوبه. نمیتونم این رو دربارهی خانواده هم بگم. چون همونطور که هیزل* گفته بود مزخرفترین چیز بعد از سرطانی بودن؛ اینکه بچهی سرطانی داشته باشی. جوری که زندگی یهو عوض شد؛ هنوز مثل یه رویا میمونه. تنها چیزی که نگرانم میکنه؛ نیانکوعه. اون شبها بدخواب شده؛ چون نمیتونه تنها بخوابه. غذا نمیخوره و ریزش مو گرفته. دلم میخواد بیارمش اینجا و دوتایی به قیافهی پرستارها بخندیم؛ ولی فعلا باید یکم تحمل کنه. چون هماتاقی جدیدم؛ عسل؛ حالش به اندازهی من خوب نیست و درضمن از گربهها متنفره. دیشب که بارون میبارید و خوندماغش بند نمیاومد و نشسته بودیم کنار پنجره که یکم حال و هواش عوض شه بهم گفت سه ساله که مرتب میآد اینجا و دیگه خسته شده. وقتی پرستار اومد و گفت اون یه قهرمانه؛ خندید. گفت دلش نمیخواد قهرمان باشه. و فقط میخواد بره خونه. اون تودهش رو ماه پیش جراحی کرده؛ ولی هنوز هم سلولهای سرطانی رهاش نکردن. نمیدونم از این قضیه خوشحال باشم که هیچوقت لازم نیست نگران جراحی باشم؛ یا غصهی این رو بخورم که سلولهای سرطانی توی خونم دارن میرن سمت مغز و قلبم. اون روز که به ویکتور اینها رو میگفتم چیزی نگفت. ولی بعدش برام fireflies فرستاد که برام جالب بود. فکر نمیکردم کرهای گوش کنه. ولی به قول آنه؛ اینکه یه همرگ و ریشه همین اتاق بغلیت باشه؛ خیلی حس خوبی داره.
من به یکی قول داده بودم که توی نامهی بعدی از خود بیماری و درمانش بیشتر بگم.
هوم. خب.
علائم خاصی نداشت. همهچیز از این شروع شد که من موقع ورزش زود خسته میشدم. سرگیچه میگرفتم و مجبور بودم استراحت کنم. چیز عجیبی نبود و مربیم گفت گردو و جیگر بخورم. و بهتر شدم. ولی بعدش بدتر شد. دیگه پیاده تا مدرسه رفتن راحتترین کار دنیا نبود و توی مترو باید مینشستم. بخاطر همین رفتم دکتر. اونها آزمایش خون گرفتن و گفتن که کمخونی خیلی شدید دارم. و باید برم پیش یه متخصص خون. این کارو کردم. اون هم عملها و نمونهبرداریهای مخصوص خودش رو انجام داد. (که بیهوشی داشت. و خندهداره اگه بگم. ولی وقتی که میخواستن بیهوشم کنن؛ پرستار گفت تا سه بشمار؛ و قبل از اینکه شمارشش رو شروع کنه من بیهوش بودم. (: دکتر تا یه هفته سربهسرم میذاشت و فکر کنم برای همه تعریف کرده.)
من واقعا باید خوشحال باشم که باشگاه میرفتم. چون اگه نمیرفتم؛ شاید خیلی دیر میشد و هیچوقت نمیفهمیدم. در حال حاضر؛ فقط بیستوپنج درصد سلولهام سرطانیه. و با یه برنامهی شیمی درمانی حداقل چهار سال دیگه میتونم از شرش خلاص بشم. اگه داروها جواب بدن؛ و همهچیز خوب پیش بره.
با آرزوی بهترینها برات؛
نوبادی.
پ.ن: من همچنان موهام رو دارم.
پ.ن2: توی fireflies یه قسمتی داره که میگه
Don't be afraid tonight, afraid tonight
Just know you're never be lonely
I know it's hard sometimes, to see the light
But you and I keep on dreaming
و این حقترین چیزیه که این چند روز شنیدم.
پ.ن3: بحث دیروزمون دربارهی این بود که لذت ببریم. از بودن توی این بخش و حتی از اون لحظههای ناامیدی نصفههای شب. چون اون موقع دیگه لذت بردن از همهچی راحت میشه. برای خودمون هدف گذاشتیم و تلاش میکنیم از هرکاری لذت ببریم. (درس نمیخونیم. فعلااا. جز ویکتور. چون حتی در حالت عادی هم ازش لذت نمیبردیم.) ولی کارهای جدید شروع کردیم. مباحث مختلف رو میخونیم تا شاید اون درسی که خوندنش برامون لذت داره رو پیدا کنیم. چون؛ مگه زندگی دیگه چی داره؟ جز اینکه حتی از سختیهاش لذت ببریم؟ دیگه چی داره؛ جز اینکه پول و شغلهای تاپ رو رها کنیم؛ تا بریم سراغ کاری که دوست داریم و بهمون لذت میده؟ خوشحالم که با این اتفاق زندگی متوقف نشد. فکر کنم اگه به قول ویکتور توی گل و لای ترسهام میموندم؛ نمیتونستم حتی تا عید دووم بیارم. ما با هرچیزی؛ همون لحظهای که قراره اتفاق بیفته روبهرو میشیم. اگه قراره وایتمون پایین بیاد و قرنطینه شیم؛ الان بهش فکر نمیکنیم. اگه فردا داروی سنگین داریم؛ امروز تا میتونیم بستنی میخوریم. اگه قراره موهامون رو تا یه هفتهی دیگه بزنیم؛ تا میتونیم مدل موی جدید امتحان میکنیم. اگه قراره تا خود روز عید بستری باشیم؛ ظرفهای هفتسین جدیدمون رو میآریم تا اینجا رنگشون کنیم.
پ.ن4: وقتی بارون میباره؛ از لای پنجره نمنم میآد تو؛ و حقیقتا زیباترین چیزیه که تو زندگیم دیدم. لذت بردن از زندگی توی هوای خنک و بارونی؛ کار راحتتریه.
*هیزل نقش اصلی "خطای ستارگان بخت ما".
رنائوی عزیزم،
یادته چند وقت پیش بهت گفتم تا چند روز دیگه احتمالا به حرفهام میخندم؟ اشتباه میکردم. نمیخندم. ولی حداقل دیگه نگران نیستم. و استرس ندارم. قول داده بودم که برات تعریف کنم قضیه چی بوده. بلاخره زمانی پیدا کردم که اینکارو انجام بدم.
درِ کمد قدیمی پشت خونه، که همیشه همونجا بود و من فکر میکردم میدونم چجوریه و ازش داستانها خونده بودم، ولی واقعا هیچ اطلاعی ازش نداشتم، به روم باز شده. سهشنبه، از دنیایی که نگرانیهام کنکور و کلاسهای حضوری هفتهی بعدم بود، افتادم توی دنیای ویهان، شبنم، سارینا و دنیایی که امروز صبح ما رو ترک کرد. اینجا پر از خورشید و شکوفه و رنگهای شاده. کتابخونهای پر از کتابهای عکسدار و لپتاپ و تبلتهایی که افسون و رایا توشون پخش میشه. بچهها بعدازظهر کنار همدیگه میشین و رنگآمیزی میکنن. میرن اتاقهای همدیگه و مهمونبازی میکنن. جمع و تفریق یاد میگیرن و تلاش میکنن بخندن. ولی ری، اگه صبر کنی تا خورشید غروب کنه، وقت داروها میرسه. اونزمان، اینجا تاریکترین جائیه که میتونی پیدا کنی. بزرگترها آرومتر گریه میکنن. دیگه کسی به یاد دوستهاش نیست. کتابهای رنگآمیزی پرت میشه. بیتابی میکنن و خسته میشن. این منصفانه نیست که اونها تنها چیزی که از زندگی دیدن، درد و ناعدالتیشه.
من و ویهان تو اتاق خورشید وقت میگذرونیم. اون هماتاقیمه و زیباترین پسریه که تا حالا دیدم. دیروز بهم اجازه داد دستش رو بگیرم، که پیشرفت بزرگیه. بهم میگه آجی و با هم کارتون میبینیم. مامانش عکس وقتایی که موهاش رو هنوز داشت بهم نشون داد. موهاش فر و بلند بود. چشمهاش برق میزد و همیشه میخندید. درسته که اون حالا مدام بهانه میگیره و چشمهاش برق نمیزنه، ولی هنوزم چیزی از زیباییش کم نشده. من هیچوقت یه قهرمان رو از نزدیک ندیده بودم. ولی ویهان و بقیه، قهرمانهای زندگی منن.
دیشب که نشسته بودم پیشش، مامانش برام از این گفت که چطور برای اولین راه رفتن، اولین دندون و اولین حرف زدنهاش برنامه داشته، ولی همهی اونها توی همین اتاق خورشید لعنتی اتفاق افتادن. میدونی ری، اونها غمگین و شکسته و خستهن. ولی روحیهشون رو از دست ندادن. میجنگن. لحظههای ناامیدی زیادی دارن، ولی از پسش برمیآن. این خانواده و زندگی جدید منه. و زیبایی داره، چون طبقهی پایینش یه کتابخونه پر از کتابهای پرتقال، رمانهای فانتزی و کتابهای کمک درسی. زیبایی داره، چون هر آخر هفته، اینجا نمایش داریم. زیبایی داره، چون حیاطش پر از گله و آلاچیقهایی داره که شبها آهنگ گوش کردن اونجا زیباترین چیزه. دیدن و بودن توی این بخش از از اتفاقهای زیبای زندگیم نیست. ولی از تکوندهندهترینهاشه و میخوام تمام استفاده رو از این روزهام ببرم. کتابهای تاریخ، پزشکی و انگلیسی طبقهی پایین رو میخونم و چینی رو ادامه میدم.
دلم میخواد تکتک اتفاقهای اینجا رو ثبت کنم. نگران ادبی نبودنشون نیستم، بخاطر همین برات نامههای بیشتری مینویسم.
با عشق،
نوبادی.
پ.ن: من هنوز موهام رو دارم.
东风夜放花千树。更吹落、星如雨。
باد شرق، گلهایی از جنس نور رو که مثل ستارههای دنبالهدار چشمک میزنن، به وزش درمیآره.
ری عزیز؛
همیشه ویندوز عوض کردن یه دردسر طولانی بوده. چون لپتاپم دنیایی از فایلهای "پاک نمیکنم چون یه روز شاید بدرد بخوره" و بازیهای 50 گیگیایه که میدونم دیگه بازی نمیکنم ولی دلم نمیآد پاک کنم. ولی از اونجایی که هیچوقت براشون جای کافی ندارم؛ مثل مادری که بچههاش رو میکشه میافتم به جونشون. بزرگترین مشکل اینجاست که هرچیزی که پاک کنم؛ قطعا بلافاصله به طرز عجیبی بهش نیاز پیدا میکنم. همین امروز صبح بود که فولدر فیلمها رو پاک کردم چون فکر میکردم همهشون رو دیدم؛ ولی تمام قسمتهای دیمن اسلیر هم اونجا بود و الان دوباره دارن دانلود میشن. *پاک کردن اشکها*
قبل از اینکه بیفتم به جون لپتاپم؛ عجیبترین کار زندگیم تا الان رو انجام دادم. حدود یک ساعت و نیم با جیالی ویدیو کال رفتم و هنوزم که بهش فکر میکنم؛ نمیدونم چجوری حرفهای هم رو میفهمیدیم. چون حتی یه ذره هم انگلیسی بلد نیست و من چجوری یک ساعت و نیم با کسی که لهجهی چینی خیلی بدی داره حرف زدم؟ :)) مثل این میمونه که یه خارجی که تازه فارسی یاد گرفته؛ بیاد با کسی که لهجهی ترکی داره حرف بزنه. وای. تازه بعد از اینکه تموم شد فهمیدم چه کار عجیبی انجام دادم. ولی بهم اصطلاحات زیادی یاد داد و حتی برام دنبال معنی انگلیسیشون میگشت. که در آخر چون نمیتونست معنیشون رو برام بخونه دردسرهای زیادی داشتیم. ولی از تمام ویدیو کالهایی که تا الان داشتم؛ بیشتر خوش گذشت. و خوشحالم که دخترم بهنظرش زیبا اومد. حتی با اینکه داشت مگس میگرفت و کلا توی صورت من بود و نزدیک بود گلدون رو بندازه.
تصمیمهایی که اخیرا میگیرم؛ باعث میشه مدام با مامان بخاطرشون بحث کنیم. تقریبا همیشه که بحث به درسهام میرسه؛ اون معتقده که من دارم خوب پیش میرم و نیازی نیست که نگران باشم. البته اون کلا بهنظرش همهچیز داره خوب پیش میره و نیاز نیست بابت چیزی نگران باشیم. ولی حتی اگه بلاخره تصمیم بگیرم از نگرانی دست بردارم تصویر آیندهی این رشته چیزی نیست که دوستش داشته باشم. حتی نمیتونم برای دوست داشتنش تلاشی هم بکنم. هندسه همچنان وحشتناکه و فکر میکردم مشکل از معلمشه؛ ولی متاسفانه حتی زیباترین معلم هم نتونست شگفتیهای هندسه رو بهمون نشون بده. اینطوری نیست که کلاسمون از نظر درسی پایین باشه. اتفاقا توی درسهای مشترک نمرهی بالاتری داشتیم. ولی طبق آخرین اخبار؛ ما سیوپنجتا دانشآموز یازدهم ریاضی هستیم که توی درس هندسه؛ فقط چهار نفرمون نمرهی بالای ده گرفته. اون روزی که داشت نمرهها رو میخوند؛ سرشو تکیه داده بود به دستش و میگفت خب بچهها، حالا بهم بگین این نمرهها رو چجوری به دفتر نشون بدم؟ و درسته که ما قول دادیم تلاشمون رو میکنیم و برای ترم دوم هندسه رو جدی میگیریم، و سعی میکنیم بفهمیمش؛ ولی متوجه شدیم که اگه علاوه بر قضیهها، راهحلها و انواع تستهای مختلف رو حفظ کنیم زودتر به نتیجه میرسیم و نمرهمون هم بهتر میشه. اینجوری شد که اگه نیمساعت قبل امتحان هندسه ما رو ببینی؛ فکر میکنی که داریم دینیای چیزی میخونیم.
میخواستم به نوشتن ادامه بدم؛ ولی فهمیدم که غذا رو برای بار دوم سوزوندم و تا دوباره یهچیزی آماده کنم طول کشید و موضوعهایی که میخواستم بهت بگم یادم رفتن. پس بقیهش بمونه برای دفعهی بعد.
xoxo,
نوبادی.
بعدا نوشت: از به هم وصل کردن چندتا موضوعی که میخوام دربارهشون حرف بزنم؛ خیلی ناتوانم. فکر کنم بخاطر اینکه حتی توی ذهنم هم چنین نظمی وجود نداره؛ و اگه دارم به یه چیزی فکر میکنم دو ثانیهی دیگه یه چیز کاملا متفاوت توی ذهنم میآد. *حسودی به اونهایی که میتونن پنج صفحه نامه بنویسن.*
بعدا نوشت2: وقتی به آخر سال نزدیک میشیم؛ خسته میشم. مثل الان که به معنای واقعی کلمه یه کوه کار دارم؛ و یه عالمه جا باید برم و از تمام برنامهریزیهام عقب موندم؛ ولی ترجیح میدم به سقف نگاه کنم یا برای چهارمین بار در روز بخوابم تا اینکه انجامشون بدم. عذابوجدان خیلی بدی بابتش دارم که هروقت هانا متوجهش میشه برام up and up رو میخونه و میگه اهمیتی نداره. یه بار بهم گفته بود مهم نیست چقدر طول بکشه؛ یا مهم نیست اگه دوباره خسته شی و همهچی دوباره خراب شه. یه دلیل جدید برای خوشحالی پیدا میکنیم و نمیذاریم آرزوهامون فقط به نصفههای شب؛ وقتی که توی تختت دراز کشیدی و ناامیدی؛ تعلق داشته باشه.
سلام. D:
نوبادیای هستم زنده برگشته از امتحانات؛ که دلش برای چالش نوشتن تنگ شده بود و این چالش آی-چان رو دید.
1. تجربهتون دربارهی یه انیمه و مانگا توی 2021 رو بنویسید. میتونید اثرها رو معرفی کنید و هرچی دل تنگتون میخواد بگین.
توی 2021؛ بیشتر از اینکه انیمه ببینم؛ سریال و فیلم دیدم. چون یه لیست طولانی بهم داده بودن و خیلی وقت هم میشد که فقط انیمه میدیدم و دلم تنگ شده بود. ولی موریارتی وطنپرست بینشون بهترین بود. یادمه تابستونم فقط با انیمههای ورزشی پر شده بود. :)) از انیمههای طولانی مثل Kuroko no Basket گرفته تا هایکیو و انیمههای کوتاه مثل Run With the Wind. اون وسط هم واقعا میخواستم دروازهی اشتاینز رو تموم کنم؛ ولی هنوز فکر کنم قسمت 7 باشم. :دی
از انیمههای فصلی هم؛ اتک؛ Blue Period و To Your Eternity و Wonder Egg Priority رو دیدم فقط. TT البته دقیق نمیدونم که انیمهی فصلی خوب دیگهای هم داشتیم یا نه. اگه داشتیم بهم بگین حتما که توی این یه هفته تعطیلیم ببینمشون.
برای مانگا هم؛ فقط مانگای هایکیو رو خوندم. چون نمیتونستم تحمل کنم که ناقص بمونه؛ از اونجایی که انیمهش هم به این زودیها قرار نیست بیاد. پس آره. همینا.
(پ.ن: الان شک کردم که مانگای اتک 2021 تموم شد یا نه. اگه 2021 تموم شده اونم به لیست اضافه کنین. D: + جوجیتسو هم مال 2021 بود؟)
2. انیمه و مانگایی که تصمیم دارین سال جدید برین سراغش چیه و چرا؟
انیمهها: اگه وقت کنم خیلی چیزها هست که باید برم سراغشون. اول از همه؛ تمام انیمههای سینمایی رو باید ببینم. چون تقریبا هیچکدومشون رو ندیدم. بعد از اون باید ناروتو؛ SK8 the infinity؛ Vivy؛ تمام انیمههای ورزشی توی لیستم که انقدر اسمشون سخته یادم نمیمونه TT؛ کد گیاس؛ دروازهی اشتاینز؛ mushishi؛ و اون سینمایی ناتسومه که دانلودش کردم و هنوز نتونستم برام سراغش.
مانگا: چند سال قبل تا یه جایی مانگای پرامیس نورلند رو خونده بودم؛ ولی چون خیلی ازش میگذره و دیگه یادم نمیآد چی بود ماجرا؛ باید یه دور از اول بخونمش. مانگای جوجیتسو رو هم دلم میخواد آنگویینگ دنبال کنم. شیطان کش رو هم میخوام بخونم. TT چینسامن رو هم همینطور با اینکه انیمهش داره میآد. (البته من که میدونم هیچ کدومشون رو وقت نمیکنم بخونم ولی خب.)
3. اپنینگ و اندینگ مورد علاقهی شما از سالی که گذشت؟
ق.ن: خدایا. اگه یه آپلود مستقیم پیدا کنم که تا ابد آپلود مستقیم باقی بمونه؛ از شادی همینجا سکته میکنم. یعنی حتی دو ماه هم نمیشه که سایت قبلی میپره و من مجبور میشم علاوه بر اینکه سه ساعت وقت بذارم سایت جدید پیدا کنم؛ سه ساعت دیگه هم وقت بذارم که قبلیهارو درست کنم. *نفس عمیق میکشد*
بعدا نوشت: اونی که تا آخر باهات میمونه؛ صندوق بیانه. هاه.
نه. مجبورم نکنین یه دونه انتخاب کنم.
برای اندینگ؛ اینها رو از هایکیو و کوروکو گوش کنید. P:
برای اپنینگ هم؛ بدون شک؛ مجبورید آهنگ موریارتی رو دوباره بشنوید. *چشمک*
میخواستم با معنیهاشون بذارم؛ ولی هم خیلی پست طولانی میشد هم خودتون حوصلهتون نمیکشید بخونین. TT در آخر هم آی-چان آریگاتوو بخاطر همچین چالش زیبایی. خوشحال میشم هرکسی که داره این پست رو میبینه؛ توی چالش شرکت کنه. *لبخند و تعظیم*
پ.ن: چرا من نمیتونم اندینگ اتک رو توی این لیست بذارم؛ درحالی که قلبم رو زخم کرده و گوشهام بخاطرش آسیب دیده و یه عالمه اشک ازم گرفته؟ *با گفتن این حرف که چالش سال بعد میذاریش؛ خودش را آرام میکند.*
شاید ناامید شیم؛ وقتی نگاههای بقیه رو روی خودمون ببینیم. شاید از دست خودمون خسته شیم. شاید بیخیال تمرینهامون شیم و تمام ساعت بشینیم یهجا. شاید مدام غر بزنیم که وسیله نداریم. شاید به مهدی نگاه کنیم که از اول تا آخرش رو با خنده میگذرونه و یکم ناراحت شیم. شاید پاهامون رو با باند محکمتر ببندیم بلکه درد عضلاتمون کمتر شه. شاید نتونیم حتی با مسخرهبازی از مامان پنهون کنیم که آسیب دیدیم. شاید همینطوری به حرفهای مربی گوش کنیم و جلوی خودمون رو بگیریم تا نگیم که نمیشه. شاید بخواییم بیخیالش شیم. شاید این تصمیم هم بشه مثل تصمیممون برای انتخاب رشته. شاید پشیمون شیم.
ولی همین کافیه که بدونیم میتونیم چند ثانیه توی هوا باشیم. شاید قشنگ نباشه. شاید ارزش نداشته باشه. شاید مربی از اون پشت داد بزنه چرا بیشتر اوج نمیگیری. ولی میتونیم چند ثانیه پرواز کنیم. میتونیم پاهامون رو جمع کنیم توی سینهمون. میتونیم حتی چشمامون رو ببندیم. اونموقع؛ زمانیه که نگاههای بقیه رو نمیبینیم. یا خندههای مهدی رو. اون موقع؛ زمانیه که پاهامون دیگه درد نمیکنن. اون موقع؛ زمانیه که کسی بهمون عجیب نگاه نمیکنه. کسی خیره نمیشه. کسی روشو برنمیگردونه. اون موقع؛ زمانیه که میتونیم نفس بکشیم.