احتمالا تجربهش کردین. اون حسی که میون جمعی ولی انگار یه بخشی از وجودت رو توی خونه، یا پیش کسی جا گذاشتی. من زیاد تجربهش میکنم. حس غریبی داره. شب که میرسه بهشون فکر میکنم. به اون بخشهایی از "من" که هرگز نمیتونستن جزوی از خودم باشن. اون بخشی از من که دلش میخواست پیش والدینش بمونه، هرچقدر هم زندگی سخت پیش میرفت. اون بخشی از من که دلش میخواست تو رو به دنیا بیاره، عزیزکم. اون بخشی از من که یه شب بارونی جا موند کنار ایستگاه اتوبوس. اون بخشی از من که داره رویام رو زندگی میکنه؛ رویایی که خودم نمیتونستم به حقیقت تبدیلش کنم. اون بخشی از من که تصمیم گرفت تو رو انتخاب کنه. اون بخشی از من که هنوز پشت اون در بزرگ آبی، منتظر جوابه.
شبها بهشون فکر میکنم. به تکههایی از وجودم که برای همیشه ازم جدا شدن. ازشون بیخبرم. از من بینیازن. میدوئن و میرقصن و از من دور میشن. دورتر و دورتر. اونقدر دور که هرچقدر صداشون میزنم جوابم رو نمیدن. صدای خندههاشون رو میشنوم. انگار دارن خوش میگذرونن. مثل یه سایه، یه گوشه بیصدا تماشا میکنم. نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و مدام فکر میکنم شاید اگه مجبور نمیشدم از خودم جداشون کنم، خوشحالتر میبودم. دنبالشون میدوئم و میدوئم، ولی فقط توی خوابهام دستم بهشون میرسه. فقط توی خوابهام میتونم ازشون بپرسم "چرا؟ چرا؟". اونها بهروم لبخند میزنن و فقط نگاهم میکنن.
وقتی از خواب پامیشم، همهجا تاریکه. قلبم سنگینه و صورتم خیس. از جام بلند میشم، لخلخ کنان میرم سمت پنجره و پردهها رو کنار میزنم. نمیدونم کی برمیگردن پیشم. نمیدونم اصلا روزی میرسه که برگردن پیشم یا نه. جای خالیشون توی قلبم میسوزه. ولی حتی اگه اون جای خالی یهروزی خونریزی کنه، حتی اگه یهروزی عفونت کنه، میدونم چطوری پانسمانش کنم. میدونم چطوری خوبش کنم. میدونم چطوری زنده بمونم.
روز دوم: گاهی وقتا حس میکنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی میکنه.