از دوردست صدای خنده می‌اومد، ولی من توی یه اتاق تاریک و سرد نشسته بودم. یکی داشت از اون راهروی طولانی رد می‌شد، ولی خودم روی آب معلق بودم. قدم برمی‌داشتم. شنا می‌کردم. می‌خندیدم. ولی به‌جایی نمی‌رسیدم. کجاست؟ کجاست؟ توی جنگل گم‌ شده‌ بودم. درخت‌ها دست‌های همدیگه رو گرفته بودن و اجازه نمی‌دادن آسمون رو ببینم‌. وقتی سرم رو آوردم پایین، زمین داشت حرکت می‌کرد. موج‌ها کوبیده می‌شدن توی صورتم. قدم برداشتم و سقوط کردم بین ابرها. همه‌چیز اطرافم نفس می‌کشید. بوی خاک بارون خورده می‌اومد. سایه‌ها توی گوشم زمزمه می‌کردن «نباید اینجا باشی.» هر بار که برمی‌‌گشتم، چیزی تغییر کرده بود. کجاست؟ کجاست؟ میون زمان و مکان شناورم. توی آسمون تکه‌های آینه می‌بینم و لابه‌لای درخت‌ها با ماهی‌ها بازی می‌کنم. گوش می‌کردم. نگاه می‌کردم. ولی نمی‌فهمیدم. کجاست؟ کجاست؟ از ستاره‌ها می‌پرسیدم، از کشتی‌ها می‌پرسیدم، از پرنده‌ها می‌پرسیدم.

«وقتی گم‌ شدی و جایی نداری که بری، اصلاً می‌تونی خودت باشی؟»

 

روز چهارم: من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «اینجا»م.