صدای تیکتیک ساعت همیشه یادم میندازه که زمان قرار نیست بمونه. وقتی سر همدیگه داد میکشیدیم تیکتیک صدا میکرد. وقتی همدیگه رو در آغوش کشیدیم هم همینطور. وقتی با ذوق بهم نگاه میکردی تیکتیک صدا میکرد. وقتی با نفرت ازم رو برگردوندی هم همینطور.
بعضی روزها دلم میخواد لحظهها تا ابد کش بیان، میخوام بتونم تا ابد نگهشون دارم. بعضی روزها هم دلم میخواد میتونستم از روی ساعتها بپرم. از صبح بپرم به عصر. از عصر بپرم به شب. ولی مهم نیست که دلم چی میخواد، از بین دستهام میلغزن. ساعت همیشه تیکتیککنان میره جلو. چه از درد دستم رو گذاشته باشم رو شکمم، چه از شدت خنده.
اینو میدونستم. ولی وقتی تو دور و اطرافم بودی حس میکردم زمان متوقف شده. صدای تیکتیک ساعت رو نمیشنیدم. اگه خوشحال بودی، حس میکردم تا ابد قراره خوشحال باشم. اگه غمگین بودی، زندگی برام تیره و تار میشد. یادم رفته بود که عقربه میره جلو. غروب میشه. رنگ عوض میکنه. زنگ میزنه. پاره میشه. میریزه. آب میشه. جدا میشه. وا میره. یادم رفته بود که زمان میگذره و آدمها یه روز که از خواب پامیشن تصمیم میگیرن بذارن و برن.
وقتی که به عقب نگاه کردم و دیدم توی جاده تنهام، یادم افتاد. تو رفته بودی و ساعت دوباره تیکتیک میکرد. ولی دستکم نمیذاشت دوباره یادم بره که زمان نیومده که بمونه. از اولین لحظهی وجود داشتنش، داشته آروم آروم ترکمون میکرده.
روز سوم: من یادم میره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه.