من با چیزهایی حرف میزنم که جواب نمیدن. با کبوتری که روی درخت نارنج حیاط لونه درست کرده، با گیاه پشت پنجرهی اتاق داداش که وقتی میره سفر بهش آب میدم، با اون ابری که انگار توی آسمون به اون بزرگی تنهای تنها بود، با خاطرات تو وقتی که هنوز دوستم داشتی. یهزمانی بود که مینوشتم. الان؟ الان وقتی سعی میکنم بنویسم قلم توی دستم جیر جیر صدا میکنه. جملهها از دستم لیز میخورن. نمیتونم بنویسم. آخرین تلاشی که برای نوشتن کردم ختم شد به ۱۲ صفحه "نمیتونم بنویسم". پشت سر هم. چون فکر میکردم اگه همینطور ادامه بدم بلاخره یهجایی کلمهها رو میبینم. پس بهجای قدیمها، که دکمههای کیبورد رو محکم و تند تند فشار میدادم و هرچیزی که توی ذهنم بود رو بالا میآوردم روی اسکرین تا یه نفس راحت بکشم، الان میرم توی یه اتاق خالی، یه سری خزعبلات بهم میبافم و فقط به آوای کلمات گوش میکنم.
دنبال جواب نیستم. مینوشتم چون فکر میکردم شاید کسی، جایی، گذرش بیفته و مهملبافیهای من رو بخونه. حتی اگه کسی نمیخوند هم، باز حس خوبی داشت. برای منی که هیچوقت شجاعت این رو نداشتم که با آدمها طولانی و صادقانه، رودرو، صحبت کنم؛ حس خوبی داشت.
حالا با چیزهایی حرف میزنم که جواب نمیدن. با کفشهایی که اون روز جا گذاشتی و هیچوقت برنگشتی که پسشون بگیری. با گربهای که عصرها میشینه دم در. با ستارههایی که روی دیوار کشیده بودن. چون ته قلبم، دوست دارم باور کنم کسی جایی گوش میده. حتی اگه نباشه هم ایرادی نداره، چون همچنان حس خوبی داره.
روز اول: من با چیزهایی حرف میزنم که جواب نمیدن. مثلا...
پ.ن: دلمون میخواست دوباره اینجا بنویسیم، بخاطر همین با سولی تصمیم گرفتیم یه چالش ده روزه شروع کنیم. ولی روز اول انقدر سخت بود که الان دیگه اصلا نمیدونم چطوری میخوام تا روز دهم دووم بیارم. هیچ کلمهای، هیچ ایدهای توی مغزم نبود؛ ولی باید مینوشتم. حتی شده کم، حتی شده الکی. خیلی وقت بود همچین احساسی نداشتم.
پ.ن۲: اگه دوست داشتید، به ما توی این چالش ده روزه بپیوندید و باعث خوشحالیمون بشید. :")