و وقتی که هیچکس نیست که صبحها بیدارت کنه؛ و وقتی که هیچکس نیست که شبها منتظرت باشه؛ و وقتی که میتونی هرکاری که دلت میخواد انجام بدی؛ اسمش رو چی میذاری؟ آزادی یا تنهایی؟ - چارلز بوکوفسکی -
امسال اولین سالیه که واقعا دلم نمیخواد تابستون تموم بشه. نه بهخاطر اینکه مدرسه رو دوست ندارم. بیشتر بهخاطر اینکه میترسم اگه تموم شه؛ احتمالا دیگه نتونم چنین تابستون بیدغدغهای داشته باشم. :") برای یه مدتی.
- حدس بزنین کی تصمیم گرفته بود این یه پست جمعبندی تابستون باشه و دوباره حدس بزنین کی بعد از یه ساعت فکر فهمید هیچچیزی برای جمعبندی وجود نداره؟ :)
- تنها چیز قشنگی که این تابستون داشت؛ نزدیک شدن دوبارهم با یکی از دوستهای قدیمی و خوبم بود. کسی که واقعا امید نداشتم بتونم دوباره انقدر راحت حرف بزنم باهاش. انگار وقتی زیاد به رابطهت با بقیه سخت نمیگیری؛ همهچی راحتتر پیش میره.
- با اینکه مثلا برنامه چیده بودیم با نجمه یه عالمه سریال ببینیم؛ هیچی ندیدیم. (از همینجا بهخاطر دراپ کردن alice in borderland مراتب عذرخواهیم رو به اطلاعت میرسونم. *اشک*) حتی انیمههای زیادی هم ندیدم. ولی در عوض کلی کتاب خوندم که یهجای خاص توی قلبم برای خودشون باز کردن. بعد از سالها تونستم یه مجموعهی فانتزی پیدا کنم! درسته که خب هنوز هری پاتر و کوئوت یهچیز دیگهن؛ ولی این هم دستکمی از اونا نداشت. (اسمش "دریای زمین"عه. نوشتهی ارسولاک لوژوان. و توی طاقچه بینهایت هم هست.)
- اگه بهخاطر چالش شیب نبود؛ احتمالا من هنوز توی "نمیتونم اینجا هیچی پست کنم" باقی میموندم. ولی باورم نمیشه همینطوری که میگذره کلی ایده برای پست به ذهنم میرسه؛ و دیگه اونقدرها برام مهم نیست که نباید انقدر چرتوپرت بنویسم؛ نباید چون پست قبلی روزمرهنویسی بوده اینیکی هم باشه؛ نباید انقدر آهنگ پست کنم و از اینحرفا. حس میکنم که دوباره راحت شدم با بیان و سمفونی آف لایفم. :")
- نصف ماه به این گذشت که من به هرکی که میشناسم بگم آشپزی چقدر زیباست و چرا زودتر پی نبرده بودم و اینا. ولی واقعا چرا آشپزی انقدر زیباست؟
- توی یه پیچی از ادمینش پرسیده بودن عشق برات چه شکلیه؟ و جواب داده بود "یکی رو بیدلیل دوست داشتن". تمام سال گذشته داشتم تلاش میکردم که بفهمم واقعا چیزی که حس میکنم عشقه یا نه. دلم میخواست میتونستم از شرش خلاص شم. میگفتم ارزشش رو نداره. تلاش کردم و تلاش کردم و آخرش برگشتم خونهی اول. ولی حالا دارم فکر میکنم؛ چرا برام مهمه که عشقه یا نه؟ چرا از شرش خلاص شم؟ تو اینجایی. و برام مهم نیست که از هیچی خبر نداری. این احساسی که نمیدونم چیه؛ بهم کمک میکنه بهتر کمکت کنم. بهم کمک میکنه اون کسی باشم که تو نیاز داری. من تو رو بیدلیل دوست دارم. و همین کافیه.
- معمولا پستهای جمعبندی اینطوریه که همه میآن میگن در طول این مدت چی یاد گرفتن؛ یا مثلا چه تغییراتی توی خودشون به وجود اومده... و خب واقعا چیزهای جالب خوبی برای گفتن دارن. =) من احتمالا بهجز اینکه از قبل هم حساستر شدم تفاوتی نکردم. و فقط یه زبان جدید به لیست چیزهایی که یاد گرفتم اضافه شد. ولی با تمام این "هیچکاری نکردنها" این تابستون رو هم دوست داشتم. اصلا هم مهم نیست که خیلی بیهیجان و روتین گذشت و من از اینکه یه روتین خستهکننده رو هر روز دنبال کنم متنفرم. با این حال دوستش داشتم چون بهم هدیههای کوچیک داد. در آغوشم نگرفت؛ یا برام سورپرایزی توی آستین نداشت اما بهروم لبخند زد. و بهخاطر همین؛ دوستش داشتم.
- من سیندرلای جدید رو ندیدم؛ ولی این آهنگی که کامیلا براش خونده واقعا قشنگه. :") بهم امید میده؛ حتی با اینکه اون تهتههای قلبم میدونم I'm not gonna be that one.
- خیلی ممنون که توی این چهارده روز اینجارو میخوندین؛ و با کامنتهاتون کلی خوشحالم میکردین. 3> شما از زیباییهای جهانین.
دال گفت: "وقتی میخوای منو به زبون بیاری؛ قبلش یه نفس عمیق بکش."
انجام دادم. جواب داد.
اَ گفت: "اگه یهبار منو به زبون بیاری؛ بعد یه مکث کوتاه بکنی؛ دیگه ناخودآگاه سیصد بار از دهنت بیرون نمیآم."
انجام دادم. جواب داد.
میم گفت: "سعی کن لبهات رو خیلی بههم نچسبونی."
انجام دادم. جواب داد.
ب گفت: "اگه میخوای من رو فقط یک بار بشنوی؛ سعی کن سریع تلفظم کنی. نفس عمیق قبل هر کلمه یادت نره."
ب از همهشون دستنیافتنیتر بود؛ بهخاطر همین وقتی اینو گفت خوشحالم کرد. انجام دادم. جواب داد.
ی گفت: "واقعا فکر کردی میتونی بدون دردسر بیای سراغم؟"
تلاش کردم بهش ثابت کنم اشتباه میکنه، ولی همچنان تو شکستخورده باقی گذاشتنم مصممه.
نون گفت: "عاو خب... من میتونم کمکت کنم که دویست بار صدام نکنی، ولی حالت صورتت دیگه دست من نیست. مشکلی نداره؟"
قبول کردم. چون چارهی دیگهای نداشتم.
بعد از یه دورهی کوتاه، انگار راهکارهایی که بهم دادن فراموششون میشه. دوباره از اول برنامههامون رو میچینیم. قوانین جدید. حرفهای تازهای که قبلا باهاشون مشکلی نداشتم. حرف زدن مثل جنگیدن میمونه. مهم نیست چند بار تونستم ببرم، آخر آخرش، کلمههان که پیروزن.
وقتی وارد دنیای یه زبان جدید میشم یه چیزی برام خیلی جذابه. اسمها.
اسمهایی که هیچ پیش زمینهای درموردشون ندارم. نمیدونم قدیمیان یا جدید. نمیدونم محبوبن یا نه. نمیدونم آیا قشر خاصی از جامعه بیشتر تمایل به انتخابشون برای بچههاشون دارن یا نه. و همه ی این ندونستن ها بهم فرصت میده که فارغ از هرچیزی، به طنینی که توی گوشم میپیچه توجه کنم. بدون اینکه بدونم "متیو" نقش اسفندیار رو توی فارسی داره یا علیرضا، چیزی معادل مجیده یا شروین، دوسش دارم. بدون اینکه بدونم "ساکورا" برای ژاپنیها مثل شهین برای ماست یا آرزو، دوسش ندارم. و این خیلی هیجانانگیزه. تجربهی بدون پیش داوریهای ضروری بودن، حتی توی همین مقیاس کوچیک.
پ.ن: یه همچینچیزی توی ذهنم بود؛ ولی یادم افتاد که قبلا کلمنتاین قشنگترش رو نوشته؛ پس فقط ریپستش کردم.
پ.ن2: پلیلیست سوند کلود هلن انقدر زیباست که از صبح دارم بهشون گوش میکنم. هلن؛ بهطور رسمی؛ آریگاتو. :)
نمیتوانی همچنان امید به نیم پشتک و قوس عقب زیبا زدن داشته باشی؛ وقتی دو سال است که پا توی باشگاه نگذاشتی و با تشک چیدن سر تا سر خانه، و از این چنل یوتیوب به آنیکی رفتن معجزه نمیشود. اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی انتظار داشته باشی بتوانی با همکلاسیهایت ارتباط برقرار کنی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی به خودت قول بدهی دیگر مودی نباشی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی دست از شیرینیپزی برداری و یک غذای درست و حسابی بپزی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی بیدلیل تمام مخاطبان گوشیات را بلاک کنی؛ پس تلاشت را میکنی که این کار را نکنی. نمیتوانی وبلاگت را بعد از هر پستی که میگذاری برای همیشه از روی زمین پاک نکنی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی بعد از دیدن پشتکها، بالانسها و انعطافپذیری بقیه، نروی زیر تخت و تا ابد با گربهات آن زیر زندگی نکنی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی بکوبی توی صورتش که نمیتواند قلب یکی را زیر پا بگذارد و طوری بازگردد انگار هیچچیز نشده؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی عصبانیتت را بروز ندهی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی بهشان نفهمانی که این زندگی توست و به نظرشان احتیاجی نداری؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی وقتی نادیدهات میگیرند بهشان چیزی نگویی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی سین را دوست نداشته باشی؛ پس به دوست داشتنش ادامه میدهی. نمیتوانی خودت را مجبور کنی که برای کوکومی ویش نزنی؛ اما تلاشت را میکنی. نمیتوانی بیخیال کسی شوی که گفته بود بشوی؛ اما تلاشت را میکنی.
تقریبا همیشه؛ وقتی مسخره بازیهامون تبدیل به بحث جدی میشه آخرش به این میرسیم که هدفهامون چیه. میخواییم چیکار کنیم. نه برای ده سال بعد یا نه حتی برای کنکور من یا کار اون. برای همین فردا. برای هفتهی پیش رومون. و برنامه میچینیم. میگم من آخر شهریور میخوام کورس دولینگوم رو تموم کنم. و میشینیم میچینیم که باید چیکار کنم که تا آخر شهریور بهش برسم. روی یه کاغذ برام مینویسه و میچسبونتش روی کمد. میگه هر وقت که دیدیش؛ باید بری یه درس بخونی. نوتهات رو مرور کنی. بیایی من ازت بپرسم.
اون میخواد مقالهش رو تا یه مرحلهای پیش ببره. برای همین هر وقت که داره زیاد بازی میکنه؛ باید پیاسفور رو از دسترسش دور کنم. هر وقت که تنبلیش میآد یادآوری کنم که چقدر داره خوب پیش میره. و اینطوری؛ ما به کارهامون میرسیم. من برای ورزش کردن خیلی تنبلم؛ و اون بلندم میکنه. اون برای مطالعه خیلی تنبله؛ و من بلندش میکنم.
اینطوریه که زنده میمونم. مثل یه باتلاق میمونه. میخوام تنهایی خودم رو بالا بکشم؛ ولی فقط بیشتر فرو میرم. گمونم اگه تا ابد هم بابت داشتن اون دست شکر گذار باشم؛ کافی نباشه.
در نوشتن این پست هیچ هدف خاصی وجود ندارد. نویسنده صرفا دستانش را روی کیبورد تکان داده، تا بتواند به چالش شیب ادامه دهد. با تشکر از همکاری شما.
تمام دیروز که صفحهی پست جدید جلوم باز بود، اینطوری بودم که: نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. حتی وقتی که از کیمیا هم پرسیدم و ایدهی خوبی داد، بازم نمیدونستم. حتی حالا هم نمیدونم. ولی میخوام پیش برم ببینم چی میشه. :)
- مسئله اینجاست که اینترنت ما برای بازی کردن خیلی خوبه. یعنی هیچوقت پینگ خیلی بالا نیست. یا اصلا بالا و پایین نمیشه. ولی، به هیچوجه نمیشه چیزی باهاش دانلود کرد. چون فقط موقع دانلود کردن یهو قطع میشه. :)))) و قیافهی من هروقت قطع میشه این شکلیه که: ودف من دارم بازی میکنم! چجوری قطع شدی؟ و این دلیلیه که از صبح درگیر دانلود کردن هونکای ایمپکت بودم. (صبح دیروز در واقع.) و آخرش هم موفق نشدم. حتی حالا هم که همزمان دارم اینو مینویسم و تلاش میکنم، بازم انگار قرار نیست به موفقیت برسم.
کسی نیست که نتش خوب باشه، و دلش بخواد به یه نوجوون ناامید از زندگی پناه بده؟ در حد یه ساعت مثلا. :)))
- یه حس عجیبیه که همکلاسیهام با تمام وجودشون دارن درسهای سال بعد رو میخونن، و برای درسهای امسال تست میزنن، و تنها کاری که من توی این تابستون در رابطه با "مدرسه و درس" انجام دادم، این بود که کتابهای غیر ضروری رو ریختم بیرون.🤝 اونم در واقع اگه جا برای کتابهای جدید نمیخواستم، مطمئنا انجام نمیدادم.
- وقتی خاطرات آن فرانک رو میخونم، فقط این به ذهنم میرسه که "چقدر صیم" در حالی که اصلا نمیتونه صیم باشه. ما حتی تو یه قرن هم زندگی نمیکنیم، و اون زمان جنگ بوده. ولی افکار آن، حتی دغدغههاش با خانوادهش و دوستاش، انگار افکار و دغدغههای منه. و خیلی ترسناکه. با اینکه اصلا نمیشه قرنطینه بودن رو با زندگی توی پناهگاه مقایسه کرد، ولی انگار دقیقا همونطوریه. طوری که همه همیشه اونجان، همه همیشه با هم دعوا میکنن، درحالی که هیچ لزومی برای دعوا نیست. فقط میتونن حرف بزنن؟ اگه تلاش کنن. و نمیخوان. و تو فقط میخوای بهشون بگی که تنهام بذارین. تنهام بذارین. تنهام بذارین. تنهام بذارین.
- این پست در واقع ساعت 10 صبح نوشته شده، ولی از اونجایی که ترتیب شیب نباید بهم بخوره، تاریخ پست مال دیروزه. TT
گفت: «فکر نمیکنم که تابهحال در طول عمر زندگیت به چنین افرادی برخورده باشی؛ ولی احتمالاً در آینده این اتفاق میافته. به طور کل افرادی هستن که از محبتهای ساده و پیش پا افتاده برداشتهای اشتباهی دارن. به مرور انتظارات و استانداردهای این افراد نسبت به تو بالا میره و در انتها به مرحلهای میرسی که میبینی این رابطه تنها یک سر داره.
یعنی چی؟
یعنی اینکه طرف مقابل برداشتی کاملاً پررنگ نسبت به رابطهی شما پیدا کرده. شاید طرف مقابل برای تو فقط یک همصحبت ساده بوده؛ ولی تو برای اون یک دوست صمیمی بودی.»