دلقک گفت: بیش از همه، این خصوصیت مردم تو رو هیچ‌وقت نتونستم درک کنم. شما تاس می‌ندازین و می‌دونین که کل بازی ممکنه با یه چرخش تاس تغییر کنه. شما کارت‌هاتون رو تقسیم می‌کنین و می‌گین کارت‌های یه دست می‌تونه سرنوشت بازی رو تغییر بده. اما وقتی بحث سر کل زندگی باشه، با مخالفت دماغ‌تون رو بالا می‌کشین و می‌گین توی این دنیای بزرگ از دست یه آدم بی‌ارزش، یه ماهی‌گیر، یه نجار، یه دزد یا یه آشپز چه کاری برمی‌آد؟ و با این حرف‌ها عمر خودتون رو هدر می‌دین، درست مثل شمع‌هایی که وسط یه اتاق خالی می‌سوزن.
به او یادآوری کردم که: سرنوشت همه این نیست که آدم‌های بزرگی باشن.
- مطمئنی فیتز؟ مطمئنی؟ اگه زندگی یه انسان هیچ تاثیری روی زندگی کل جهان نداشته باشه پس چه فایده‌ای داره؟ چیزی غم‌انگیزتر از این رو نمی‌تونم تصور کنم. چرا فکر می‌کنی یه مادر نمی‌تونه با خودش بگه که اگه من این بچه رو خوب تربیت کنم، اگه بهش عشق بورزم و ازش مراقبت کنم، توی زندگیش باعث لذت و خوشحالی آدم‌های اطرافش می‌شه و این‌طوری می‌تونم دنیا رو تغییر بدم؟ چرا فکر می‌کنی کشاورزی که یه بذر رو می کاره نمی‌تونه به همسایه‌ش بگه این بذری که من امروز می‌کارم، فردا یه نفر رو سیر می‌کنه و من با این کار دارم دنیا رو تغییر می‌دم؟
- این چیزی که می‌گی فلسفه‌ست، دلقک. و من هیچ‌وقت فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نداشتم.
- نه فیتز، این زندگیه. و هیچ‌کس فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نداره. هر موجود زنده‌ای در این دنیا باید در هر لحظه از زندگی به این موضوع فکر کنه. در غیر این صورت ما با چه امیدی هر روز صبح از خواب بیدار می‌شیم؟

از کتاب آدمکش سلطنتی - رابین هاب.