گفت: «فکر نمیکنم که تابهحال در طول عمر زندگیت به چنین افرادی برخورده باشی؛ ولی احتمالاً در آینده این اتفاق میافته. به طور کل افرادی هستن که از محبتهای ساده و پیش پا افتاده برداشتهای اشتباهی دارن. به مرور انتظارات و استانداردهای این افراد نسبت به تو بالا میره و در انتها به مرحلهای میرسی که میبینی این رابطه تنها یک سر داره.
یعنی چی؟
یعنی اینکه طرف مقابل برداشتی کاملاً پررنگ نسبت به رابطهی شما پیدا کرده. شاید طرف مقابل برای تو فقط یک همصحبت ساده بوده؛ ولی تو برای اون یک دوست صمیمی بودی.»

همهی ما در این کارها با هم مشترکیم، با اینکه با هم غریبه هستیم؛ اما نمیدانیم چه تاثیری روی هم میگذاریم. چطور زندگی تو، زندگی من را عوض خواهد کرد.
شاید امروز در میان جمعیت، با عجله از کنار هم گذشته باشیم و هیچکداممان نفهمیده باشیم. شاید لحظهای لباسهایمان به هم خورده باشد و بعد فقط راهمان را کشیده و رفته باشیم. من نمیدانم تو کی هستی. اما امروز بعد از ظهر که به خانهات رسیدی؛ وقتی روز تمام شد و شب محاصرهمان کرد؛ نفس عمیقی بکش. بلاخره از پس امروز هم برآمدیم. فردا روز دیگری آغاز خواهد شد.
- مردم مشوش. فردریک بکمن.
از صبح داشتم به پست امروز فکر میکردم؛ و هنوز هم بهجایی نرسیدم. البته فکر کنم اگه همینطوری مصرانه به نوشتن چالش ادامه بدم؛ یه روزی بهخاطر جملهی "سوژه ندارم نمیدونم چی بنویسم" نجمه کلهشو بکوبونه به دیوار. :)
- بدانید و آگاه باشید؛ که پس از سالها تلاش؛ و تبدیل شدت به یک پیرمرد ماهیگیر خرفت؛ توانستم اسلحهای برای شوگان خود دست و پا کرده؛ و اکنون از شادی سر از پا نمینشناسم. نقطه سر خط.
- اگه براتون سواله که "شوگان" کیه؛ باید بگم که این بانو هستن.
- واقعا یادم رفته چجوری باید بنویسم.
- از خواب بعد از ظهر متنفرم. همه میخوابن و خستگیشون در میره و خیلی زیبا به بقیه روزشون ادامه میدن. ولی من هر ساعتی از بعد از ظهر بخوابم؛ چه ساعت 2 چه ساعت 5؛ قطعا باید تا شب بخوابم. اصلا نمیشه پاشم و ببینم هنوز هوا روشنه. قیافهم هم طوریه که انگار یکی مرده مثلا. :) دقیقا مثل نیانکو. کل امروز رو دوتایی داشتیم غر میزدیم. آخرش هم نیانکو برگشت زیر تخت تا ادامهی خوابش رو بره و من همچنان به غر زدن ادامه دادم چون بلاخره سنگر نمیتونه خالی باشه.
- تو کوچهمون عروسی بود. میتونستم از پنجره عروس رو ببینم. یه لبخند به بزرگی کل صورتش زده بود و حتی از این فاصله هم میشد گفت که بینهایت خوشحاله. لباس عروس رنگی بود. و از اونجایی که همون لحظه داشتم "تاوان" میخوندم؛ چنان فکرای وحشتناکی به ذهنم رسید که درجا کتاب و پنجره رو بستم و رفتم توی غارم.
- خیلیا هستن که دلم میخواد باهاشون بیشتر آشنا بشم؛ صمیمی بشم؛ کمکشون کنم؛ باهاشون حرف بزنم؛ حتی یهسری چیزا هست که دلم میخواد فقط برای اونا تعریف کنم. مخصوصا از بچههای بیان. ولی حتی اگه تلاش کنم و یه موضوعی بندازم وسط؛ دیگه نمیتونیم به حرف زدن ادامه بدیم و یهو میره تا سه قرن بعد. :) کاش روابط با آدمها انقدر پیچیده نبود.
- و به همین ترتیب؛ شیب 5 را هم به پایان رسانده و دکمهی انتشار را میکوبم. باشد که با گذشت هر روز؛ شیبها بیش از پیش مسخره نشوند. با سپاس از شما. *در را میکوبد و پشت سرش را هم نگاه نمیکند*
Nobody knows how I got here
Nobody cared for my dreamI get high off my lows and stronger from the blows
So I keep on, keep on, keep onAll of the pains
Taste of the sweat and dirt
We all live for the day
They'll be screaming our names
So we keep on, keep on, keep onWe're the new heroes- Ten | New Heroes
وقتی بچه بودم؛ مامان خستهتر از اونی بود که برام قصه بگه. بهخاطر همین همیشه میرفتم پیش سر الکس. اون قصه بلد نبود؛ همیشه داستان بازیهاش رو برام تعریف میکرد. بیشتر از همه؛ یادمه که داستان شپرد رو دوست داشتم. اون در نظرم یه قهرمان بینقص بود؛ و در نظر سر الکس هم همینطور. چون بیشتر از یازده بار بازیش کرد. هر بار که تموم میشد؛ یکم بعد؛ دوباره از اول بازیش میکرد.
من هیچوقت بازیش نکردم. امروز خبر mass effect 5 رو خوندم؛ و اون شبهای طولانی سرد یادم افتاد که میچپیدیم توی پتو. بهم میگفت همهجام توی پتو باشه تا لولو نیاد. :)) بعد با صدای آروم واسهم تعریف میکرد. دستمو میگرفت و میذاشت برم توی اون دنیای جادویی. میذاشت چیزی رو تجربه کنم که در واقعیت؛ هیچوقت حوصلهم نمیکشید تا تهش برم. من هیچوقت بازیش نکردم؛ ولی حالا که دیگه کسی قرار نیست داستانش رو برام تعریف کنه؛ فکر کنم باید اینکارو بکنم.
فقط یه اتفاق بود. یه رنگ ناشناخته که وقتی با بقیه رنگها قاطی شد؛ همهشون رو نورانی کرد. قرار نبود بمونه. و ابدا قرار نبود ابدی باشه. ولی سر و کلهش هنوزم توی تاریکترین رویاهام پیدا میشه. هنوز هم گلوم میسوزه. بوی غم میآد. از در و دیوار؛ و از درون کسی که از آیینه نگاهش میکنم.
+ چون وسط قسمت هایکیو یادم افتاد شیب امروز مونده؛ و چون ostهاش یهجور دیگهای زیبائن.
واقعا نمیدونم چقدر احتمال داره جرئت کنم و از الان تا یک مهر هر روز یه چرتوپرتی اینجا پست کنم. ولی دلم میخواد حداقل تلاشمو بکنم.
- امسال برای اولین بار؛ اصلا عذاب وجدان ندارم که نصف تابستونم فقط به دیوار خیره بودم و کتابهای درسیم رو حتی ورق هم نزدم. این سه ماه مثل یه زنگ تفریح میموند برام. و فقط خوشحالم که قبل از اینکه دوباره همهچی پر سر و صدا بشه؛ تونستم نفس بکشم.
- اگه ازم بپرسید که ایکیگای این روزهات چیه؛ باید بگم که ace attorney عه. اگه زبانتون خوبه و حاضرید 3-4 گیگ به یه بازی بدید (که واقعا نمیدونم چرا بعضیا میگن زیاده درحالی که آپدیت 8 گیگی جدید گنشین رو با خوشحالی تمام آپدیت میکنن.) اصلا توی بازی کردنش تردید نکنید. من دو تای اولش که برای اندروید بود رو خیلی وقت پیش بازی کردم؛ ولی نمیدونستم یه دونهعم برای پیسی داره و از کشفش بسی خوشحال گشتم. =) من اصلا طرفدار بازیهای کارآگاهی نبودم. ولی داستانهای این بازی + معماهای جدیدش + شخصیتاش + گرافیکش واقعا ازش یه شاهکار ساخته. (پ.ن: ایکیگای توی زبان ژاپنی یعنی "دلیلی برای برخاستن در صبح")
- گفته بودم چقدر انیمههای ورزشی رو دوست دارم؟ خب؛ انیمههای ورزشی رو خیلی دوست دارم. بعد از هرقسمتی که میبینم اینطوری میشم که: من میتونم برای زندگیم بجنگم و هیچی نمیتونه جلوم رو بگیره. و این داستانا. :دی مخصوصا الان که هایکیو رو شروع کردم؛ و به طرز عجیبی از تمام انیمههای ورزشیای که دیدم قشنگتره.
- کسی اینجا Hajime no Ippo دیده؟ میخواستم شروعش کنم ولی بعد دیدن یه قسمت و گرافیکش اینطوری شدم: "-"..... ولی نظرهای مثبتش خیلی زیاد بوده. :")
- *دروازه اشتاینزی که از اونطرف داره با death glare نگاهم میکنه؛ چون یه لیست طولانی انیمه دارم و اون حتی صدم هم نیست. (با اینکه تا قسمت هشت دیدمش)* *منی که حالا اون دوست عزیزمون رو که میگفت دروازه اشتاینز رو بعد از دو سال تموم کرده درک میکنم.*
- بلاخره میتونم لباسهای مورد علاقهم رو بپوشم!!! کامی-ساما؛ هزاران بار بابت پاییز شکر.
- میخواستم یادت بندازم؛ ولی شجاعتش رو ندارم که بهخودت بگم. پس با اینکه چند ساله اینجا رو فراموش کردی ولی لطفا یادت بمونه که "تو مجموع روشنترین تن رنگی ترکیب تمام رنگها هستی."
شاید اگه همینطوری به دراز کردن دستم ادامه بدم؛ بلاخره یهروز بگیریش. شاید باید همینکارو بکنم. هر روز بعد از روز قبلی.
یادمه اولین جلسهای که رفتم پیش خانم موشه، بهم گفت که باید بخوای. باید از اعماق وجودت بخوای تا بشه. فقط اگه از اعماق وجودت بخوای، میتونی با تمام سختیهاش انجامش بدی. فقط اگه بخوای، میتونی سه ساعت از وقت آزادت در روز رو بذاری برای این. ساعتهایی که خب مطمئنا ترجیح میدی کتاب بخونی، یا انیمه ببینی. یا حتی فقط بشینی یه گوشه و با دیوارها صحبت کنی. بهم میگفت آدمهایی متفاوتن که تصمیم گرفتن متفاوت باشن. آدمهایی موفقن که تصمیم گرفتن موفق باشن. آدمهایی که بلند شدن و اگه وسطش هم پاهاشون خسته شد، به این فکر کردن که خب فقط یکم دیگه مونده. قله فقط یکم دورتره. فقط یه قدم.
حرفهاش انقدر واضح توی گوشمه که انگار همین چند دقیقه پیش با همدیگه حرف میزدیم. و برام سواله که وقتی انقدر عمیق روم تاثیر گذاشته حرفهاش؛ چرا بهشون عمل نکردم؟
من میخواستم. یا فکر میکردم که میخوام. به تمام اون لحظات ناتوانیم فکر میکردم و میگفتم خب دیگه این سری تصمیمم قطعیه. و باز هم وسطش بیخیال میشدم. میگفتم به چه درد میخوره؟ دیگه حرف نمیزنم. نمیارزه. و دوباره یه اتفاق دیگه میافتاد، دوباره مجبور میشدم صحبت کنم و دوباره اون احساس ناتوانی میاومد سراغم و ته دلم میگفتم امروز دیگه میرم سراغ تمرینهام و دوباره وقتی همه چیز تموم میشد، کلا یادم میرفت به خودم چی گفته بودم.
این بار هم همین شده. هرچیزی که گفته بودم به خودم، و گفته بودن بهم، یادم رفته انگار. داشتم کانتکتهام رو نگاه میکردم که خانم موشه رو دیدم. صفحهی چتمون توی واتساپ و تلگرام آخرین بود. حدود دو ساله که دیگه باهام تماس نگرفته. گروهمون با فرشته هم یه گوشه داره خاک میخوره. انگار دیگه اون خواستنه دود شده رفته هوا. اون همه انگیزهای که داشتم و اون حرفهای قاطعانهای که به خانم موشه میزدم. اون جلسههای سهتاییمون با فرشته که از همهچی قشنگتر بود. انگار مال چندین قرن پیشن، درحالی که فقط دو سال؛ شاید یکم بیشتر؛ ازشون میگذره.
اون موقعها، همهچی قشنگتر بود انگار. اینجا دوست داشتنیتر بود. روزی شیشصد و هشتاد نفر نمیمردن. اونموقعها اگه میخواستم برم بیرون سه ساعت بحث نمیکردیم که چقدر احتمال داره مریض بشیم و آخرش هم بیخیال نمیشدیم. اون موقعها روز به روز دنبال کلاسهای جدید بودم. اون موقعها گوشیم رو میذاشتم توی کشو و تا مدتها نمیرفتم سراغش. اون موقعها روزهای زوج این باشگاه بودم، روزهای فرد اون یکی. اون موقعها با سین برای تولدش میرفتیم بیرون، پاهامونو از روی تراس آویزون میکردیم و آرزومون این بود که بمونیم برای هم. که نموندیم البته. اون موقعها یه چیزی بود به اسم "گفتینو" که با یکی از قشنگترین آدمهای زندگیم اونجا صمیمی شدم. اون موقعها فکر میکردم چیزی که احساس میکنم "عشقه". اون موقعها ساعت شیش صبح توی سرویس با اینکه دو ساعت بعدش یه امتحان سخت داشتیم؛ اونقدر میخندیدیم که نفسمون بالا نمیاومد.
حالا دارم به حرفهای خانم موشه فکر میکنم. اگه بخوام... اگه بخوام که دوباره همهچی به قشنگی اون موقعها بشه؛ چقدر احتمال موفقیت دارم؟