از صبح داشتم به پست امروز فکر میکردم؛ و هنوز هم بهجایی نرسیدم. البته فکر کنم اگه همینطوری مصرانه به نوشتن چالش ادامه بدم؛ یه روزی بهخاطر جملهی "سوژه ندارم نمیدونم چی بنویسم" نجمه کلهشو بکوبونه به دیوار. :)
- بدانید و آگاه باشید؛ که پس از سالها تلاش؛ و تبدیل شدت به یک پیرمرد ماهیگیر خرفت؛ توانستم اسلحهای برای شوگان خود دست و پا کرده؛ و اکنون از شادی سر از پا نمینشناسم. نقطه سر خط.
- اگه براتون سواله که "شوگان" کیه؛ باید بگم که این بانو هستن.
- واقعا یادم رفته چجوری باید بنویسم.
- از خواب بعد از ظهر متنفرم. همه میخوابن و خستگیشون در میره و خیلی زیبا به بقیه روزشون ادامه میدن. ولی من هر ساعتی از بعد از ظهر بخوابم؛ چه ساعت 2 چه ساعت 5؛ قطعا باید تا شب بخوابم. اصلا نمیشه پاشم و ببینم هنوز هوا روشنه. قیافهم هم طوریه که انگار یکی مرده مثلا. :) دقیقا مثل نیانکو. کل امروز رو دوتایی داشتیم غر میزدیم. آخرش هم نیانکو برگشت زیر تخت تا ادامهی خوابش رو بره و من همچنان به غر زدن ادامه دادم چون بلاخره سنگر نمیتونه خالی باشه.
- تو کوچهمون عروسی بود. میتونستم از پنجره عروس رو ببینم. یه لبخند به بزرگی کل صورتش زده بود و حتی از این فاصله هم میشد گفت که بینهایت خوشحاله. لباس عروس رنگی بود. و از اونجایی که همون لحظه داشتم "تاوان" میخوندم؛ چنان فکرای وحشتناکی به ذهنم رسید که درجا کتاب و پنجره رو بستم و رفتم توی غارم.
- خیلیا هستن که دلم میخواد باهاشون بیشتر آشنا بشم؛ صمیمی بشم؛ کمکشون کنم؛ باهاشون حرف بزنم؛ حتی یهسری چیزا هست که دلم میخواد فقط برای اونا تعریف کنم. مخصوصا از بچههای بیان. ولی حتی اگه تلاش کنم و یه موضوعی بندازم وسط؛ دیگه نمیتونیم به حرف زدن ادامه بدیم و یهو میره تا سه قرن بعد. :) کاش روابط با آدمها انقدر پیچیده نبود.
- و به همین ترتیب؛ شیب 5 را هم به پایان رسانده و دکمهی انتشار را میکوبم. باشد که با گذشت هر روز؛ شیبها بیش از پیش مسخره نشوند. با سپاس از شما. *در را میکوبد و پشت سرش را هم نگاه نمیکند*