همیشه همه این موقع‌ها می‌شینن به کارهایی که در طول سال کردن فکر می‌کنن، درسته؟ یا آدم‌هایی که از دست دادن، یا به دست آوردن. اشتباهات‌شون و هدف‌هاشون. ولی من فقط هایکیو خوندم. با شرلی توی پرونده‌های جدیدش همراه شدم. -تازه چپتر جدید اون یکی شرلی، توی یه دنیای دیگه هم اومده بود- تمام مدت داشتم به For That Girl گوش می‌دادم. نشستم با چاپستیک‌هایی که استار بهم داده بود هرچی نودل داشتیم توی خونه رو خوردم. -آره. حالم بد شد. حالم بده. *به افق خیره می‌شود*- نعره زدم توی خونه که new skill unlocked. چندین ساعت زیر پتو فیلم دیدم. با نیانکو رفتیم زیر بارون. -دلایلی که نیانکو گربه نیست 1: وی عاشق آب است.- گذاشتم کتاب‌کار فیزیک و تست‌های هندسه زیر تخت بمونن. و به "هیچ‌چیز" فکر کردم. حس خوبیه که در سال یک روز هست که می‌تونی توش هیچ‌کار مفیدی نکنی؛ و عذاب‌وجدان هم نگیری. می‌تونی نه به دیروزت فکر کنی؛ نه به فردا و نه حتی به یک ساعت بعدت.

آره، هیچیش شبیه تولد نبود. ولی درست‌ترین تولدی بود که می‌تونست باشه.

ویل اگه اینجا بود حتما بهم می‌گفت الان که وقت گریه نیست بچه. و حق با اونه. الان دیگه وقت جنگیدنه.