جای یه چالش سیروزهی جدید واقعا خالی بود. D: بهخاطر همین؛ این چالش رو شروع کردم. (شروعش از وبلاگ مائوییه.)
شروع: 15 مهر 1400
روز اول: اتفاق مهم ماه قبلت؟
همم... شهریور زیاد کار خاصی انجام ندادم. فقط با یکی دو تا از دوستام که اصلا نمیدونستم انقدر قشنگن؛ صمیمی شدم. و با یکی دیگهعم که رابطهمون بهم خورده بود؛ دوباره اوکی شدیم. یه کار کوچیک دیگهای که واقعا برای هفتهها اکلیلی بودم بهخاطرش سوراخ کردن گوشام بود. من پرسینگ خیلی دوست دارم؛ ولی حتی نرمهی گوشم هم سوراخ نبود. (چون مامانم خوشش نمیاومده. :دی) و بلاخره تونستم اوایل شهریور برم گوشم رو سوراخ کنم تا راه برای پرسینگهای آینده باز بشه! *هورا کشیدن*
تقریبا آخرای شهریور هم بود که شروع کردم به صورت خودآموز یکم خطاطی کار کنم. یه چندتا کتاب براش خریدم و داشتم خوب پیش میرفتم که سرم با بازیهای جدید گرم شد و خب فرصت آنچنانی پیش نیومده که دوباره برم سراغش. :") ولی ایشالا به زودی دوباره شروع میکنم.
روز دوم: تو این ماه بیشتر از هرچیز منتظر چی هستی؟
واقعا منتظر سرد شدن هوا بودم. :") که خب سرد شده خداروشکر. در آغوش گرفتن دوبارهی لباسهای مورد علاقهم خیلی زیباست. یه قرار ویدیوکال هم با یکی از دوستای خیلی عزیز مجازیم دارم این هفته؛ و بهشدت منتظرشم. ولی هیچ انتظار دیگهای از مهر ندارم. هیچوقت دوستش نداشتم؛ و یهجورایی خوشحال هم هستم که داره تموم میشه.
روز سوم: چه کارهایی هست که باید خودت رو مجبور کنی تا انجامشون بدی؟
1. درس بخونم. و اینکه وسط کلاسهام نرم یه کار دیگه بکنم؛ و حواسام به چیزی که معلم داره میگه باشه.
2. وقتهایی که حالم خوب نیست؛ همونطوری رفتار کنم که وقتی حالم خوبه رفتار میکنم.
3. بشینم حرف بزنم با بقیه. حرفهای روزمره نه. از این حرفهای مهمی که مدت زیادیه مونده ته دلت و باید حتما بشینی خیلی جدی دربارهشون فکر کنی یا به یکی توضیح بدی. ترجیح میدم بمیرم. و اصلا هیچ استعدادی هم ندارم در این زمینه. هروقت خواستم جدی شم تو حرفام؛ کل رابطه رو با وجود مثلا سه سال خاطره زدم پوکوندم. :_)
روز چهارم: چه کارهایی باعث میشن احساس مفید بودن داشته باشی؟
وقتی به یکی کمک میکنم؛ هرچقدر که کوچیک باشه احساس خوبی بهم دست میده. هوم... اگه کارهایی که در طول روز از خودم انتظار داشتم رو هم انجام داده باشم؛ از نظرم اون روز هدر نرفته. و احساس میکنم مفیدم.
روز پنجم: چی باعث میشه که هیجانزده بشی؟
1. دیدن پیام کسی که منتظر پیامش بودم. / دوست دارم بهم پیام بده.
2. وقتی یه بازی پیدا میکنم که از هر لحاظ فوقالعادهست.
3. یه ایده برای پست به ذهنم میرسه و میتونم بلافاصله بنویسمش.
4. با یه آدم جدید آشنا میشم.
*آره. میخوام بنویسمت. لطفا باهام راه بیا. چالش بیادب.*
روز ششم: برای چه چیزهایی میخوای تو یادها بمونی؟
واقعا خوشحال میشم اگه کسی وقتی میخواد ازم حرف بزنه بگه "اونی که خیلی آروم بود" یا "اونی که قشنگ مینوشت". و اگه بتونم reliable هم باشم واقعا میشینم همینجا از ذوق گریه میکنم.
روز هفتم: سه تا از کارهایی که دوست داری سال دیگه انجامشون بدی.
من هنوز تو کارهایی که باید امسال انجام بدم موندم، پس... هیچی.
روز هشتم: چه کارهایی باید انجام بدی؟
اوکی ولی یکی باید منظور سوال رو توضیح بده برام.
روز نهم: کی بزرگترین تشویق کنندهی توئه؟
سِر الکس زمانهایی که ناامیدم؛ همیشه برای تشویق کردنم، اونجاست. برای همین، آره، ایشون.
روز دهم: به کائنات (خدا؟) اعتقاد داری؟
به خدا اعتقاد دارم. نه فقط بخاطر اینکه خب خانوادهم اعتقاد داشتن و منم همینطوری قبول کردم. اعتقاد خودمه.
روز یازدهم: میخوای توی زندگیت چه چیزی احساس کنی/چه حسی داشته باشی؟
حقیقتا نمیدونم. تنها چیزی که ازش مطمئنم اینکه میخوام یه بار عشق رو تجربه کنم. همونطوری که توی کتابها میخونم.
روز دوازدهم: چه کاری هست که به هیچوجه نمیخوای دوباره انجامش بدی؟
دوباره نمیخوام به کسی عمیق وابسته شم. دیگه هیچوقت، با دوستِ دوستهام دوست نمیشم. و آهان! قبل بیرون رفتن از اتاقم، یادم نمیره که پنجره رو ببندم.
روز سیزدهم: در جواب چی میگی وقتی یکی ازت میپرسه "چیکار میکنی"؟
اگه باهاش راحت باشم/قبلا زیاد حرف زده باشیم، یکم سرش رو با روزمرگیهای مزخرفم درد میآرم. و حتی شاید از افکارام براش بگم. ولی اگه یکم دور باشیم، با یه "سلامتی تو چخبر" قضیه رو جمع میکنم. 🤝
روز چهاردهم: چه زمانی احساس قدرت میکنی؟
وای. نگم براتون، از زمانهای طلاییم. از اون زمانهایی که یه تست یا مسئلهی حسابان/هندسهی سخت جلومه، و من با خودم میگم "تو نمیتونی این رو حل کنی. این خیلی سخته." ولی وقتی یکم باهاش ور میرم، به یه جوابی میرسم که تو گزینهها هست و بعد میبینم درسته. اون زمان... واقعا احساس میکنم شکست ناپذیرم. با اینکه ده تا تست دیگه هست که بلدشون نیستم.
روز پانزدهم: یه حوزهای که توش نابغهای؟
:_) مجتبی شکوری میگفت ما حتما توی هشت تا (؟ احتمالا.) زمینه نابغهایم. (بعدا نوشت: با تشکر از آرتی، توی پنج تا زمینه نابغهایم.) ولی من پیداشون نکردم. هنوز.
روز شانزدهم: اغلب مردم برای چی ازت تشکر میکنن؟
بخاطر چیزهای مختلف، ولی هیچکدومشون چیز خاص و بزرگی نیست.
روز هفدهم: چیزهایی که فکر میکنی خیلی باحالن ولی تو نمیتونی انجامشون بدی/در دسترست نیست؟
وای. خیلین. حقیقتا خیلین. کلی میگم چون دونه دونه گفتنشون هم زمان میبره هم حوصلهتون نمیکشه بخونید قطعا. نصفشون بخاطر خانوادهمه که اجازهشو نمیدن. یه قسمتیشم بخاطر جاییه که به دنیا اومدم. مثلا کی دلش نمیخواد کنسرت بره؟ :) یه قسمت دیگهش بخاطر نداشتنه پول کافیه. *به کلاسهایی که میخواست برود فکر میکند و آه میکشد.* *به کتابخانههای بلاگرها فکر میکند و بیشتر آه میکشد.* یه سری چیزاعم بخاطر نداشتن استعداده. مثلا من همیشه دوست داشتم بخونم. ولی خب صداشو ندارم. یا ساز زدن رو دوست دارم، ولی آدمش نیستم.
روز هجدهم: چه فکرهایی همیشه توی سرت کمین کردن؟ (lurking in the back of your mind. هیچ ایدهای ندارم چهجوری منظورشو برسونم.)
خب همیشهی خدا اون صدائه اون پشت بهم میگه هرکی رو که میشناسم رها کنم/بلاک کنم/جوابشو ندم. ولی آخرشم این قضیه که شاید ناراحت شن؛ یا شاید کاری باهام داشته باشن پیروز میشه. کلا هروقت با یکی حرف میزنم اینطوری میشم که: "نکنه داره خودشو مجبور میکنه؟" و میرم تو غارم.
فکرهای ناامیدکننده برای درسهام یا برای روابطم همیشه هست. ولی چیزی که وقتی پیداش میشه به شدت میتونه افسردهم کنه، فکر رها کردن ژیمناستیکه. ژیمناستیک اولین چیزی بود که من با تمام وجودم میخواستم، و براش تلاش کردم. ولی هرچقدر که پیش رفتم و بهتر شدم، یه دیوار بزرگتری اومد جلوم. مهم نیست بتونی چندتا حرکت یاد بگیری، یا توی چندتا حرکت فوقالعاده بشی، یه عالمه حرکت دیگه هست که اون پشت وایسادن و منتظرن که ماهها باهاشون کلنجار بری و باز هم بهت روی خوش نشون ندن. رشتهایه که به صبر زیادی نیاز داره. و از این نظر برام سخته.
روز نوزدهم: چقدر پول میخوای بهدست بیاری؟
*اشک و آه* بینهایت. بینهایتتر از بینهایت.
روز بیستم: گندکاری مورد علاقهت تا اینجا؟
هوم. الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم اصلا تو زندگیم هیچ screw upی نداشتم که بهش افتخار کنم؛ یا دوستش داشته باشم. همهشون انقدر خجالتآورن که همون بهتر دفن بشن. پس هیچی. ولی قول میدم که یکیشو انجام بدم.
روز بیست و یکم: اخیرترین پیروزیت؟
هنوز نمیشه بهش پیروزی گفت؛ ولی من دیگه وقتی میخوام با کسی - رو در رو - حرف بزنم دستام نمیلرزه. برام خیلی شوکهکننده بود برای همین باید روی چند نفر دیگهعم تست کنم که ازش مطمئن شم. :دی
روز بیست و دوم: نشانههای فروپاشی روانی بخاطر کار زیاد یا استرس (burnout) رو میشناسی؟
خیر.
بعد از اینکه سرچ کردم و نشانههاش رو خوندم: "-" *با خود زمزمه میکند: من همهی اینارو دارم...*
روز بیست و سوم: با کی هدفها و آرزوهای پرشورت رو درمیون میذاری؟
عام. اگه کیمیا حوصله داشته باشه؛ بهش میگم. با سر الکس هم اگه خجالت نکشم؛ درمیون میذارم. (دوتا از چیزهایی که اتفاق نمیافتن و درواقع میشه هیچکس. D:)
روز بیست و چهارم: برای چه چیزی خیلی شکرگذاری؟
برای امید توی وجودم. که حتی بعد از بدترین اتفاقات، بازم درخشان میمونه.
روز بیست و پنجم: چیه که هرچقدر هم ازش داشته باشی، بازم کافی نیست؟
هوم. جواب کتابه قطعا، ولی اگه پول نداشته باشم کتاب هم نمیتونم داشته باشم، پس پول.
روز بیست و ششم: کدوم سنت تعطیلات معنی خاصی برای تو یا خانوادهت داره؟
معنی خاص؟ ما همین که یادمون بمونه امشب مثلا شب یلداست خیلی هنر کردیم. :)))
روز بیست و هفتم: شبهای یکشنبه و صبحهای دوشنبه چه حسی داری؟ این حس چه چیزی دربارهی زندگیت میگه؟
خب مال ما میشه شب جمعه و صبح شنبه. هوم. حس خاصی ندارم. از اونجایی که مدرسه برای من یه چرخه از "فقط این هفته رو دووم بیار"عه؛ اگه آخر هفتهی خوبی نبوده باشه یکم ناراحت میشم که دوباره باید یه هفتهی دیگه رو بگذرونم.
روز بیست و هشتم: پیامت به دنیا چیه؟
موفقیت رو تبدیل به عادت کنید.
"امروز حسش نیست."
بسه. دیگه نه.
این نقل قول از مربی کامومدای رو به عنوان پیامم قبول کنید. (B
روز بیست و نهم: کی نیاز داره که پیامت رو بشنوه؟
نمیدونم. فقط امیدوارم به کسایی که میخوننش، انگیزه داده باشه.
روز سیام: چه استعدادهایی هست باید براشون بیشتر ارزش قائل بشی؟ چرا خودت رو اونطور که منصفانهست برای دیگران به تصویر نمیکشی؟
هوم. جدی استعدادی ندارم. پس همینطوری رد میشیم از این سوال. :_)
*شادی کردن برای اتمام چالش*
پایان: 24 آبان 1400.