Magic Spirit

تو نمی‌دونی

قدیم‌ها فقط توی اتاقم می‌چپیدم، با صدای بلند آهنگ گوش می‌کردم و آرزو می‌کردم محو شم. اما تو سر و کله‌ت پیدا شد و مثل یه نور بودی. بزرگ ترین تغییر زندگیم. آهنگامو با صدای کم گوش می‌کردم چون می‌خواستی بخوابی. توی خونه دنبالت می‌دوییدم چون تو حوصله‌ت سر رفته بود. وقتی با هم می‌رفتیم دکتر فهمیدم صحبت کردن اونقدرام ترسناک نیست. تو هر وقت با مامان دعوامون می‌شد عصبی می‌شدی و ما یاد گرفتیم دعوا نکنیم. ما یاد گرفتیم یه ساعت مشخص شام بخوریم. یاد گرفتیم همگی با هم بازی کنیم. ما فهمیدیم خندیدن دور هم خیلی خوش می گذره.

تو به من یاد دادی از اتاقم بزنم بیرون. یاد دادی صدای آهنگم رو کم کنم. یاد دادی وقتی می‌خوابم زیاد تکون نخورم. یاد دادی حتی وقتی اعصابم خیلی خرابه، نباید بدخلقی کنم. تو نور خونه‌ی ما شدی. ما رو کنار هم آوردی. و زندگی یهو خیلی قشنگ‌تر شد. یهو یه دلیل خیلی بزرگ برای زندگی کردن داشتم. تو نمی‌دونی، هیچکس نمی‌دونه، اما تو ما رو نجات دادی.

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰

نیمه‌ی تاریک

من فقط می‌خوام برم جایی که کسی منو نشناسه. اینو حدودا پارسال هم گفته بودم، و حالا نیازم بهش خیلی شدیدتره. من رفتم مدرسه‌ی جدید، به این امید که یه‌جای جدید باشه، ولی بازم کسایی پیدا شدن اونجا که منو می‌شناختن. من یه وبلاگ دیگه زدم، اما اونجا هم آدم‌هایی بودن. من دوست‌های قدیمیم رو رها کردم، اما با هم صمیمی‌تر شدیم. من فقط می‌خوام نفیسه نباشم. کانتکتام خالی باشن، مثل دو سال پیش که تنها بودم، ولی قلبم درد نمی‌کرد. مثل حالا. می‌خوام دوباره بنویسم، اما نمی‌تونم، چون می‌ترسم. می‌خوام دوباره قشنگی‌ها رو ببینم، می‌خوام زیبایی‌ای جز نیانکو تو زندگیم پیدا کنم. یه‌چیزی که با فکر کردن بهش قلبم درد نگیره یا نترسم ازش. می‌خوام وقتی به آینده نگاه می‌کنم امید رو ببینم. فقط می‌خوام انقدر دغدغه‌های کوچیک باعث عصبی شدنم نشن. می‌خوام گریه نکنم. می‌خوام با یکی حرف بزنم، انقدر کاغذارو خط‌خطی و بعد مچاله نکنم. دلم می‌خواد اینجا دوباره همون وی آر آل دریمز خودم بشه، ولی نمی‌تونه، چون دیگه وی آر آل دریمز نیست. من اینجارو نمی‌شناسم. نمی‌فهمم چرا صورتیه در حالی که من از صورتی خوشم نمی‌آد. نمی‌فهمم چرا انقدر آرشیوش خالیه، درحالی که من عاشق نوشتن بودم. نمی‌فهمم چرا مثل سابق اینجارو دوست ندارم، و هرچقدر می‌گم که خب دیگه اوکی می‌شم باهاش، نمی‌تونم.

می‌خوام خودمو بغل کنم و برم یه گوشه. با هیچ‌کس حرف نزنم، هیچ‌کاری نکنم، مجبور نشم ارتباط برقرار کنم. از نشون دادن وجودم به دیگران می‌ترسم، و اینجا خیلی‌ها هستن که واسه‌‌م مهمه درباره‌م چی فکر می‌کنن، بخاطر همین می‌ترسم اینجا بنویسم. من واقعا دلم می‌خواد نوبادی باشم. هیچ‌کس. عملا هیچ‌کس. کسی که هیچ‌چیزی نمی‌خواد و نامرئیه. مردم از کنارش رد می‌شن، اونو می‌بینن، اما فراموشش می‌کنن. کاری به کارش ندارن. می‌خوام هیچ‌کس باشم. مچاله شم. و برم جایی که هیچ‌کس منو نمی‌شناسه. یه دنیای جدید بسازم. و انقدر گریه نکنم.

CM [ ۱ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۰

We are made to love

دریافت

We've got one life one world

So let's come together

We'll weather the storm

A rain of colors Look up to the sky

We're all made of shooting stars

We are made to love

Life is too small to contemplate

Life is not easy to let go

Look to do the most true yourself

Whether it will rain or shine tomorrow

The world moves forward with love

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // يكشنبه ۵ ارديبهشت ۰۰

چالش ساکورا

این چالش خیلی خفن، شروعش از وبلاگ وایولته و مرسی ازش بابت دعوت. T~T

1. اولین انیمه ای که دیدین چی بود؟

گمون کنم قهرمانان تنیس بود... هیچ وقت هم کامل پخشش نکردن و من هنوز می خوام بدونم آخرش واقعا چیشد و حوصله م هم نمی کشه ببینم. :)) بچه که بودم واقعا دوستشون داشتم، ولی بعدا که دوباره تلوزیون داشت پخش می کرد و یه تیکه ش رو دیدم، واقعا نفهمیدم از چیش خوشم می اومد.

2. اولین کراش انیمه ای تون رو بگین؟

گینتوکی... هق... موجا موجای احمق.

3. انیمه ای هست که دوستش داشته باشین ولی امتیاز پایینی داشته باشه؟

عامم... 7.5 پایین محسوب می شه؟"-"

4. تصمیم دارین امسال چه انیمه هایی رو تماشا کنین؟

یه لیست خیلییی بلند بالا دارم! چندتاشون که دیگه واقعا تصمیم گرفتم ببینم:

Steins Gate

Mushishi

kono oto tomare

Maquia

Whispers of the heart

Hotarubi no morie

و خیلییی انیمه ی سینمایی دیگه. تقریبا دو برابر سریال ها.

5. آزار دهنده ترین شخصیت انیمه ای که می شناسین کیه؟

سوکی و سا-چان از گینتاما. خیلی طرفدار دارن، ولی خب بنظر من یکم رو مخ بودن. "-"

6. انیمه ی مورد علاقه تون کدومه؟

"-" این خیلی سوال نامردیه ایه. من واقعا نمی تونم بین اتک و جوجیتسو یکی رو انتخاب کنم.

7. کدوم انیمه رو هیچ وقت نمی خواین تماشا کنین؟

عام... این انیمه های عاشقانه ی آبکی. :")

8. یه انیمه نام ببرید که شدیدا با احساساتتون بازی کرد؟

Plastic memories

Shigatsu wa kimi no uso

و فول متال!

9. شخصیت انیمه ای زن مورد علاقه تون کیه؟

کاگورا و نوبومه از گینتاما. نوبارا هم از جوجیتسو با اینکه نقشش تا اینجا خیلی کم بوده، ولی از فیوریتامه. T~T

10. شخصیت انیمه ای مرد مورد علاقه تون کیه؟

اوو... خیلیا... اصلا نمی تونم نام ببرم، می ترسم یکیشون از قلم بیفته...

11. غم انگیز ترین صحنه ی مرگ توی کدوم انیمه اتفاق افتاد؟

گمونم توی گینتاما.

12. کدوم انیمه بهترین صحنه های مبارزه ای رو داره؟

جوجیتسو. گرافیکش خیره کننده ست. و بعد از اون هانتر ایکس هانتر.

13. یه نقل قول از انیمه ی مورد علاقه تون بگین؟

یاد گرفتن بدون درد و رنج اتفاق نمی افته. اگه بهاش رو نپردازی، نمی تونی به دستش بیاری. با تحمل درد و رنج و فائق اومدن بهش، می تونی قلبی قدرتمند به دست بیاری. قلبی تمام فلزی!

14. کدوم انیمه بهترین موسیقی رو داشت؟

اتک... و تا ابد اتک. TT

16. دوست دارین با کدوم شخصیت انیمه ای برین خرید؟

"-"... وای هیچ ایده ای ندارم. ولی گمونم با گوجو-سنسی و یوجی و بقیه خرید رفتن خوش بگذره. شاید یکی بخواد اون وسط مخ فوشیگورو رو بزنه D:

17. شخصیتی هست که دوست داشته باشی بکشیش؟

زیک. البته یکمم دلم به حالش می سوزه، ولی بنظرم اگه بمیره همه راحت شن.

18. انیمه ای هست که هنوز نیومده و خیلی منتظرشین؟

ناتسومه T~T هروقت بهش فکر می کنم قلبم درد می گیره. و البته! هانتر ایکس هانتر رو فراموش نکنید. فکر کنم مانگاکاش مرده. *خدانکنه گویان نچ نچ می کند.

سیزن 4 پارت 2 اتک و سیزن 2 جوجیتسو رو هم اضافه می کنم. *بهار با چه دلیلی زندگی کنم؟

نزدیک بود کیمتسونو یایبا رو یادم بره!

19. شخصیتی هست که دوست داشته باشین بیارینش خونه تون؟

نه "-" بیشتر ترجیح می دم برم خونه شون.

 

آرورا-چان، Alex Ai، آکامه و ناستاکا، اگه دوست داشتید، خوشحال می شم بنویسید. :")

+ همه ش جوجیتسو بود که "-" کی انقدر عمیق وارد قلبم شد؟ "-"

CM [ ۱۷ ] // Nobody - // جمعه ۶ فروردين ۰۰

April Journaling

از کی اینجا تبدیل شد به جایی برای نوشتن چالش های سی روزه؟ =) درهرحال، این چالش مال آوریله، ولی خب اگه می خواستم تا آوریل صبر کنم، قطعا یادم می رفت شروع کنم. دیگه شیش روز زودتر شروع کردن چندان مهم نیست :دی چالش اینه.

CM [ ۴۳ ] // Nobody - // پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰

سلامی دوباره، سر الکس عزیز!

سر الکس عزیزم،

دقیقا چه موقع نامه نوشتن برایت بعد از تحویل سال درحالی که کنارم نشسته‌ای و پیراهن شوالیه‌‌ایت را پوشیده‌ای یک رسم شد؟ خودم هم نمی‌دانم. اما سال‌نوی امسال، یکی از بهترین‌ها بود. مهم نیست که سفره هفت‌سین نداشتیم، یا فقط خودمان بودیم، یا من همه‌اش سرم توی گوشی بود و تند تند تایپ می‌کردم، تشکر می‌کردم، با نجمه ذوق می‌کردیم و این‌ها. اصلا مهم نیست که لحظه تحویل داشتم با خودم فکر می‌کردم و اصلا نفهمیدم کی تحویل شد. اصلا مهم نیست که حالا دوباره همه چیز تکراری شده و مثل هر شنبه، جوجستو می‌بینم. واقعا مهم نیست که حالا دوباره آن خوشحالی قبل از عید را ندارم. چون گمانم نوروز هم همین است، خوشحال بودن برای چند ساعت و دوباره زندگی عادی را از سر گرفتن. بلاخره باید همین چند ساعت شادی را دو دستی بچسبیم. 

اما سرالکس عزیزم، خودت می‌دانی چقدر از تبریکات سال نو خسته شده‌ام. آرزوهایم ته کشیده‌اند. بزرگ‌ترین خوبی سال نو تنها این بود که دوباره می‌خواهم متن‌های مزخرف و نصفه و نیمه‌ام را اینجا بگذارم. و البته! فراموش نکنیم که بلاخره توانستم بعد از چند ماه در آغوشت بکشم. تو زیاد از اینجور چیزها خوشت نمی‌آد، خودم هم می‌دانم. بخاطر همین باید از تک تک فرصت‌ها نهایت استفاده را ببرم. پارسال برایت نوشته بودم که می‌ترسم ترکم کنی و پادشاهی را به دستم بدهی، می‌ترسیدم که بگذاری بروی. اما خب، این ترس‌ها مانند پارسال دیگر گذشته‌اند. حالا می‌دانم که حتی اگر جوانی را هم تمام کنی، بیخ ریش خودمی. و از این بابت خوشحالم. درست است که امسال نتوانستیم پیراهن‌های شوالیه‌ای خوبی مانند پارسال پیدا کنیم، اما همین که در قلبمان شمشیرهایمان را نگه داشته بودیم و داستان برادریمان را می‌نوشتیم، کافی بود.

سی و شش روز دیگر تولدت است. پارسال هم همین را گفته بودم! سی و شش روز دیگر تولدت است و من از حالا ذوق زده‌ام. چرا؟ شاید چون می‌توانم یک بار دیگر در آغوشت بکشم. گفته بودم که می‌دانم چقدر از این چیزها بدت می‌آید؟ بله. گفته بودم.

سرت را درد نمی‌آورم. به هرحال هر روز و هر ساعت دارم با حرف‌های مسخره‌ام مخت را می‌خورم. فقط می‌خواستم رسم هرساله‌مان را به‌جا بیاورم. می‌دانی که، سرالکس و سر ویلیامز نباید فراموش شوند.

با عشق و احترام، سر ویلیامز.

CM [ ۴ ] // Nobody - // يكشنبه ۱ فروردين ۰۰

پیشوازی برای آواز قرن

خیلی خوشحالم که امسال عید هم اینجام، و آرزوی پارسالم برآورده شده. درسته که نتونستم از ته دلم بگم که نود و نه بهترین سال عمرم بود، ولی خب، حداقل دوستش داشتم. امیدوارم بتونیم برای 1400 هم همینو بگیم. و امیدوارم حالمون خوب باشه سال جدید.

مرسی ازتون که باعث شدین کلی خاطره قشنگ بسازم، و لبخند بزنم. مرسی که همراهم بودید. خیلی خیلی دوستتون دارم. امسال خیلی فاصله گرفتم از وبلاگ، و یادم نبود اینجا چقدر خوبه، ولی حالا دیگه واقعا احساس می کنم یه خانواده ی بزرگیم. نمی تونم کلمات رو پیدا کنم، و اون چیزی که می خوام رو بهتون بگم. پس بذارید از فراری واستون نقل قول کنم. چون می دونم هرچی هم بنویسم، قطعا به اندازه این خوب نمی شه.

برنامه ی سال جدید؟

بیشتر بجنگیم. سخت تر بجنگیم. نور بیشتری به دنیا بپاشیم. سخت تر امیدوار باشیم. جرئت نکنیم یک قدم به عقب برداریم. تو چشم ترس های بیشتری زل بزنیم و از کنارشون رد بشیم. محکم تر باشیم. با قدرت بیشتری از خونواده مون، عشقمون، رویاهامون و باورهامون محافظت کنیم. پای حرف های بیشتری وایسیم. بیشتر عشق بورزیم. بیشتر خلق کنیم. نشونه های لعنتی بیشتری توی این دنیا به جا بذاریم.

نیستیم. نیستیم. نیستیم. ما اون نقطه ی بی اهمیت بین هزاران ستاره و کهکشان و منظومه نیستیم. ما مهمیم! ما نور داریم! ما تفاوت ایجاد می کنیم! ما می تونیم دنیاها رو تغییر بدیم! ما می تونیم برای قرن ها و قرن ها باقی بمونیم! ما می تونیم انفجاری از روشنایی توی قلب تاریک ترین شب ها باشیم! ما بی اهمیت نیستیم، ما می جنگیم، ما تغییر می دیم، ما محافظت می کنیم!

و هیچ وقت نذارید هیچ کس چیزی جز این رو توی مغزتون فرو کنه!

سال نو مبارک :)

پ.ن: چرا انقدر کیفیت آهنگ ها بد می شه؟ :))) من اعتراض دارم.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

چالش سی روزه‌ی آهنگ

و من حقیقتا ایمان آوردم که معتاد چالش های سی روزه شدم! چالش اینه. :")

CM [ ۷۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

دست نویس پیوندی

باران می بارید. هوا سرد بود و آن پیراهن نازکی که پوشیده بودم، از من در برابر سرما محافظت نمی کرد. زانوهایم را جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم. خیره بودم به عکس روبه رو. لباس های مشکی ام هر کدامشان افتاده بودند یک طرف اتاق. نمی دانستم پدر کجاست. احتمالا داشت در خیابان ها قدم می زد. خیره بودم به زنی که رو به رویم بود. خیره بودم به موهای مشکی براقش. چشمان قهوه ای و صورت کوچکش. او از هرلحاظ معمولی، اما مهم ترین شخص زندگی من بود. صدایم می لرزید. «مامان، اینجا بدون تو خیلی سرد و تاریکه. مامان، دلم واست تنگ شده. بابا اونقدر شکسته شده، که احساس می کنم نمی شناسمش. مامان، می دونم اگه اینجا بودی سرزنشمون می کردی. می دونم بهم می گفتی یه چیز گرم تر بپوشم، و مراقب بابا باشم. مامان، صدا و حرف هات هنوز توی گوشمن. همون موقع که بغلت بودم و بهم گفتی خوبی آدم ها رو باور داشته باش. بهم گفتی این قراره قدرت تو باشه. بهم گفتی همه یه روز رفتنی ایم و بهم گفتی آدم هارو دوست داشته باشم. ولی مامان، چطوری می تونم آدم هارو دوست داشته باشم، وقتی یکی از همونا تو رو از من گرفته؟ مامان، بابا اون آدم رو بخشید. من دوستش دارم، اما این کارش عصبانیم کرد. کاشکی می تونستم حتی برای یک هفته، بیشتر پیشت باشم. مامان یادته با هم دعوامون شد؟ الان حتی یادم نمی آد درباره ی چی بود. ولی فردای اون روز، به تمام دوست هام گفتم که ازت متنفرم. مامان، منو می بخشی درسته؟ من عاشقتم. من همیشه عاشقت بودم. چطور می تونم ازت متنفر باشم؟

«مامان، یادته وقتی داشتم وبلاگ گردی می کردم، واست اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو رو خوندم؟ یادته چقدر خندیدیم؟ وقتی می خندیدی، من محو برق چشمات و چال گونه ت می شدم. تو زیباترین خنده ی دنیا رو داشتی. مامان، کاش لحظه های آخر کنارت می بودم. کاش می تونستم جیغ بکشم "بمون تو واسم مهمی...". کاش می تونستم التماس کنم به خدا، که تو رو ازم نگیره. کاش می تونستم یه کاری کنم، که تو الان کنارم می نشستی. بابا هم همینجا بود. سه تایی شام می خوردیم. مامان من می خوام همونطور که یه بار بهم گفتی، اشکام رو پاک کنم و دختر قوی ای باشم، ولی نمی تونم. چون این درد آروم نمی گیره.

«مامان، شاید نمی دونستی، ولی من همیشه می خواستم مهندس شم، چون تو واسم از دنیای مهندس ها تعریف می کردی. از شرکتت و کارت که عاشقش بودی. همکارات رو امروز دیدم. آدم های عزیزی بودن. بغلم کردن و بهم گفتن تو با اراده ترین زنی بودی که تا حالا دیدن. من دقیقا نفهمیدم منظورشون از با اراده چیه، ولی می دونم که چیز خارق العاده ایه. چون تو، آدم خارق العاده ای بودی. و من با اینکه هنر معذرت خواهی کردن رو بلد نیستم، اما بابت تمام وقت هایی که اذیتت کردم و تمام اون روزهایی که از دستم حرص خوردی و ناراحت شدی، معذرت می خوام. ببخشید، ببخشید، ببخشید.»

کمی نزدیک تر نشستم. دست کشیدم روی موهایش. اشک هایم غلتیدند روی پیراهن آبی آسمانی اش. «یادته اون روزی که می خواستی عکس بگیری، عکاس گفت یکم بیشتر بخندی که چال گونه هات معلوم شن؟ گفتی چال گونه کلیشه ایه. ولی مامان، این یه کلیشه ی دوست داشتنیه، مخصوصا وقتی که روی صورت تو باشه. مامان اون شب رو یادته؟ نشسته بودیم لب رودخونه و بابا داشت از هرچیزی که می دید عکس می گرفت. ما قهقهه می زدیم. گفتی به خورشید نگاه کنم که داره بهمون نگاه می کنه. از این فکر که خورشید که همیشه توی آسمونه، می تونه ما رو نگاه کنه ترسیدم. پرسیدم اگه همیشه نگاهمون کنه چی؟ خندیدی. گفتی دوست نداری کسی نگاهت کنه؟ دوست نداشتم. اگه یهو منو وقتی می دید که دارم از خرمالوهای همسایه، چندتایی ورمی دارم و یواشکی می خورم، می اومد به تو می گفت. اون موقع، تو از دستم عصبانی می شدی. من نمی خواستم خورشید نگاهم کنه...»

صدای در مرا از جا پراند. قاب عکس به زمین افتاد. پدر بود. به رویم لبخند زد، اما آنقدر کم رمق بود که اصلا نمی شد لبخند حسابش کرد. هق هق سرکوب شده ام رها شد. پدر را در آغوش کشیدم و همان طور که لایه های نازک آفتاب اتاق را روشن می کرد، میان بازوانش، خوابم برد.


ممنون از آرتمیس بابت دعوت.

شروع چالش از وبلاگ یومیکو بود. =)

CM [ ۹ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

بماند به یادگار.

20:16

99/12/24

ولی یه وقتایی هست که توی ناامیدی مطلقی. حس می کنی هرچقدر هم تلاش کنی، قرار نیست بهش برسی. همه ش ویدیوی موفقیت این و اون رو می بینی، و هر روز یه نفر دیگه پست می ذاره که به اون چیزی که تو می خوای رسیده. و تو هشت ماهه که داری روزی دو ساعت واسش تلاش می کنی، و نمی رسی. دو ماه کلا بیخیالش می شی. گریه می کنی حتی. می خوای کلا رهاش کنی. تنبلیت می آد. و خسته شدی. سعی می کنی که بیشتر و بیشتر به خودت فشار بیاری، ولی خودت هم می دونی که رمزش آهسته و پیوسته ست. ولی نمی شه. نمی رسی. من هنوز هم اون پست پیشنویسم رو دارم، که نوشته بودم دارم روزی دو ساعت واسش وقت می ذارم، ولی به فاکینگ فول اسپلیت نمی رسم. هیچوقت نتونستم منتشرش کنم، ولی هنوز همونجاست. مال مرداده. هنوز هم یادمه توی اولین چالش سی روزه ای که نوشتم، پرسیده بود چی خوشحالت می کنه، و نوشتم فول اسپلیت. و امروز بلاخره بهش رسیدم. بعد از این همه مدت. بعد از تمام این مدت. بعد از تمام اون چهار دقیقه هایی که آهنگ هالزی رو انتخاب کرده بودم واسش، و دیگه روزای آخر ازش متنفر شده بودم، چون واقعا وحشتناک بود واسم. تک تک ثانیه های اون چهار دقیقه. و باقی تمرینات. بخاطر همین بود که هیچ وقت آهنگای مورد علاقه م رو واسه ی ورزش نمی ذاشتم.

ولی بلاخره رسید. بلاخره. بلاخره. بلاخره.

هیچوقت نگید نمی تونید. من دیروز ناامید ترین بودم، چون فاصله م با زمین حتی بیشتر شده بود، و حتی فکر نمی کردم تا اردیبهشت هم بهش برسم، چه برسه قبل سال نو. ولی رسیدم. و امروز، ذوق زده ترین، و خوشحال ترینم.

نه لبخند سالم رو دیروز نوشته بودم، ولی فکر نمی کردم مجبور می شم یکی بهش اضافه کنم :))

// Nobody - // يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹