وقتی بچه بودم؛ مامان خستهتر از اونی بود که برام قصه بگه. بهخاطر همین همیشه میرفتم پیش سر الکس. اون قصه بلد نبود؛ همیشه داستان بازیهاش رو برام تعریف میکرد. بیشتر از همه؛ یادمه که داستان شپرد رو دوست داشتم. اون در نظرم یه قهرمان بینقص بود؛ و در نظر سر الکس هم همینطور. چون بیشتر از یازده بار بازیش کرد. هر بار که تموم میشد؛ یکم بعد؛ دوباره از اول بازیش میکرد.
من هیچوقت بازیش نکردم. امروز خبر mass effect 5 رو خوندم؛ و اون شبهای طولانی سرد یادم افتاد که میچپیدیم توی پتو. بهم میگفت همهجام توی پتو باشه تا لولو نیاد. :)) بعد با صدای آروم واسهم تعریف میکرد. دستمو میگرفت و میذاشت برم توی اون دنیای جادویی. میذاشت چیزی رو تجربه کنم که در واقعیت؛ هیچوقت حوصلهم نمیکشید تا تهش برم. من هیچوقت بازیش نکردم؛ ولی حالا که دیگه کسی قرار نیست داستانش رو برام تعریف کنه؛ فکر کنم باید اینکارو بکنم.