یادمه اولین جلسه‌ای که رفتم پیش خانم موشه، بهم گفت که باید بخوای. باید از اعماق وجودت بخوای تا بشه. فقط اگه از اعماق وجودت بخوای، می‌تونی با تمام سختی‌هاش انجامش بدی. فقط اگه بخوای، می‌تونی سه ساعت از وقت آزادت در روز رو بذاری برای این. ساعت‌هایی که خب مطمئنا ترجیح می‌دی کتاب بخونی، یا انیمه ببینی. یا حتی فقط بشینی یه گوشه و با دیوارها صحبت کنی. بهم می‌گفت آدم‌هایی متفاوتن که تصمیم گرفتن متفاوت باشن. آدم‌هایی موفقن که تصمیم گرفتن موفق باشن. آدم‌هایی که بلند شدن و اگه وسطش هم پاهاشون خسته شد، به این فکر کردن که خب فقط یکم دیگه مونده. قله فقط یکم دورتره. فقط یه قدم.

حرف‌هاش انقدر واضح توی گوشمه که انگار همین چند دقیقه پیش با هم‌دیگه حرف می‌زدیم. و برام سواله که وقتی انقدر عمیق روم تاثیر گذاشته حرف‌هاش؛ چرا بهشون عمل نکردم؟

من می‌خواستم. یا فکر می‌کردم که می‌خوام. به تمام اون لحظات ناتوانیم فکر می‌کردم و می‌گفتم خب دیگه این سری تصمیمم قطعیه. و باز هم وسطش بیخیال می‌شدم. می‌گفتم به چه درد می‌خوره؟ دیگه حرف نمی‌زنم. نمی‌ارزه. و دوباره یه اتفاق دیگه می‌افتاد، دوباره مجبور می‌شدم صحبت کنم و دوباره اون احساس ناتوانی می‌اومد سراغم و ته دلم می‌گفتم امروز دیگه می‌رم سراغ تمرین‌هام و دوباره وقتی همه چیز تموم می‌شد، کلا یادم می‌رفت به خودم چی گفته بودم.

این بار هم همین شده. هرچیزی که گفته بودم به خودم، و گفته بودن بهم، یادم رفته انگار. داشتم کانتکت‌هام رو نگاه می‌کردم که خانم موشه رو دیدم. صفحه‌ی چتمون توی واتساپ و تلگرام آخرین بود. حدود دو ساله که دیگه باهام تماس نگرفته. گروهمون با فرشته هم یه گوشه داره خاک می‌خوره. انگار دیگه اون خواستنه دود شده رفته هوا. اون همه انگیزه‌ای که داشتم و اون حرف‌های قاطعانه‌ای که به خانم موشه می‌زدم. اون جلسه‌های سه‌تاییمون با فرشته که از همه‌چی قشنگ‌تر بود. انگار مال چندین قرن پیشن، درحالی که فقط دو سال؛ شاید یکم بیشتر؛ ازشون می‌گذره.

اون موقع‌ها، همه‌چی قشنگ‌تر بود انگار. اینجا دوست داشتنی‌تر بود. روزی شیشصد و هشتاد نفر نمی‌مردن. اون‌موقع‌ها اگه می‌خواستم برم بیرون سه ساعت بحث نمی‌کردیم که چقدر احتمال داره مریض بشیم و آخرش هم بیخیال نمی‌شدیم. اون موقع‌ها روز به روز دنبال کلاس‌های جدید بودم. اون موقع‌ها گوشیم رو می‌ذاشتم توی کشو و تا مدت‌ها نمی‌رفتم سراغش. اون موقع‌ها روزهای زوج این باشگاه بودم، روزهای فرد اون یکی. اون موقع‌ها با سین برای تولدش می‌رفتیم بیرون، پاهامونو از روی تراس آویزون می‌کردیم و آرزومون این بود که بمونیم برای هم. که نموندیم البته. اون موقع‌ها یه چیزی بود به اسم "گفتینو" که با یکی از قشنگ‌ترین آدم‌های زندگیم اون‌جا صمیمی شدم. اون موقع‌ها فکر می‌کردم چیزی که احساس می‌کنم "عشقه". اون موقع‌ها ساعت شیش صبح توی سرویس با این‌که دو ساعت بعدش یه امتحان سخت داشتیم؛ اون‌قدر می‌خندیدیم که نفسمون بالا نمی‌اومد.

حالا دارم به حرف‌های خانم موشه فکر می‌کنم. اگه بخوام... اگه بخوام که دوباره همه‌چی به قشنگی اون‌ موقع‌ها بشه؛ چقدر احتمال موفقیت دارم؟