برحسب حرفهایی که خودم همین چند روز پیش به همه میگفتم؛ الان که مردم باید خوشحال باشم درسته؟ ولی وقتی عمیق بهش فکر میکنم حسرت میخورم که توی این سن مردم. درسته که تا الان تقریبا هیچکار خاصی انجام ندادم و اصلا هیچدلیلی هم برای زنده بودنم ندارم؛ ولی خب همیشه فکر میکردم اگه بزرگ شم قراره یهچیزی بشم. یهچیزی قراره عوض بشه. یهکاری قراره بکنم.
کاش فقط میتونستم برای آخرین بار به کسایی که دوستشون دارم بگم که دوستشون دارم. کاش میتونستم بهش بگم که برخلاف حرفهام هنوزم از ته دلم دوستش دارم. کاش با اونایی که میخواستم دوست میشدم؛ اون حرفهایی که میخواستم رو میزدم. کاش یه کارهایی رو انجام نمیدادم. به آدمهای واقعی زندگیم بیشتر توجه میکردم. کاش قبل از اینکه دیر بشه بهش میگفتم که "از داشتنش شاکرم".
درعوض خیلی خوشحالم کتابهایی که دوست داشتم رو خوندم؛ جای اینکه وقت بیشتری برای درسهام بذارم. خوشحالم که اون زبانی که خودم میخواستم رو پیش رفتم؛ جای اینکه به حرف اطرافیانم گوش کنم. خوشحالم که نجمه رو پیدا کردم. خوشحالم که یه روز با مامان بحث کردم تا بذاره نیانکو پیشمون بمونه. خوشحالم که حرفهایی که مونده بود اون ته ته رو گفتم. خوشحالم که تونستم حرفهای بقیه رو گوش و یهذره از ناراحتیشون کم کنم. درسته که کلی حسرت دارم؛ و برخلاف چیزی که خودم فکر میکردم حالا که عمیقا به مرگ فکر میکنم میبینم هنوز دلبستگیهایی دارم؛ و دلم نمیخواست بمیرم درواقع. ولی تا اینجا خوشحال زندگی کردم. بیشتر کارهایی که دوست داشتم رو انجام دادم و آدمهای خوبی پیدا کردم.
من زندگیم رو دوست داشتم؛ و اگه میتونستم برم پیش نفیسهای توی یه دنیای دیگه؛ که قراره بیشتر از پونزده سال زندگی کنه؛ بهش میگفتم همین مسیر رو ادامه بده. همینطوری بمونه. همینکارهارو انجام بده و برای خودش زندگی کنه.
+ چالش از اینجا شروع شده و آریگاتو مائو چان بابت دعوت.
+ تصور کنید مردهم. اولین خاطره، یادگاری یا جملهای که ازم یادتون میآد چیه؟ :")
+ دعوت میکنم از آرورا (بلکه یه پستی بذاره -ـ-)، هارو چان، فری برد، وایولت و استیو.