Magic Spirit

"از اینکه مجبوریم با شما خداحافظی کنیم، متاسفیم."

میهن‌بلاگ خانه‌ی من است. خانه‌ی عزیز و دوست‌داشتنی‌ام. با این‌که بیان را بسیار دوست دارم، اما هیچوقت برایم مانند خانه نبود. در اعماق قلبم همیشه خیال می‌کردم روزی فرا می‌رسد که میهن‌بلاگ دوباره سرورهایش را بازسازی میکند، گرد و خاکها را می‌تکاند، دعوتمان می‌کند تا برگردیم، ما هم برمیگردیم. بیان را می‌گذاریم برای اهل‌قلم‌های واقعی، و برمی‌گردیم به خانه‌ی کوچک و عزیزمان. حالا انگار با خواندن پستی که 30 آبان نوشته شده، راه نفسم بسته است. امیدهای واهی‌ام دیگر به دردم نمی‌خورند. میهن‌بلاگ را قرار است برای همیشه خاموش کنند. سرمایه‌ی کافی ندارند. نرم‌افزارهایشان قدیمی شده. 30 آذر می‌خواهند همه‌چیز را خاموش کنند و بروند. دیگر قرار نیست اثری از میهن‌بلاگ و وبلاگ‌هایمان باقی بماند. خاطراتمان همه، همراه میهن بلاگ خاموش می‌شوند.

این تلخ‌ترین خبری بود که می‌توانستم بشنوم. تلخ‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست بیفتد. دلم برای آن دوران خوش قدیم‌ها تنگ می‌شود. به فردی می‌مانم که آواره شده و همین‌طور دارد به اتاق‌‌های خانه‌اش سرک می‌کشد و چیزهای خاطره‌انگیز را می‌گذارد توی کیف دستی‌اش. شاید عجیب به نظرتان بیاید، اما سنگینی بزرگی روی دلم احساس می‌کنم. پست آخرشان را بارها و بارها می‌خوانم. "سرورهای سایت خاموش خواهند شد." "سرورهای سایت خاموش خواهند شد." ... می‌خواهم کاری کنم. برای خانه‌های از دست رفته‌ی وبلاگ‌نویسان کاری کنم. کاری جز یک گوشه نشستن و نوشتن و اشک ریختن و دوباره خواندن جمله‌های قدیمی.

می‌خواهم از خاطراتم با میهن‌بلاگ بنویسم. بگویم. بگویم که حتی قبل از اینکه با کتاب‌ها آشنا شوم، عضوی از میهن‌بلاگ بودم. قبل از اینکه حتی بدانم زندگی چیست. زمان را به عقب برگردانم. زمان را به عقب برگردانم. اما کاری از دستم ساخته نیست. یک گوشه می‌نشینم و جلوی اشک‌هایم را می‌گیرم. سعی می‌کنم روی داشته‌هایم تمرکز کنم. سعی می‌کنم بگویم که بیان هم خانه‌ی خوبی‌ست. بیان هم زیبا و مملو از خاطرات خوب است. سعی‌هایم اما بی‌نتیجه است.

دلم برای میهن‌بلاگ تنگ می‌شود. برای پنل آبی‌اش و برای روزهای خوشمان. دلم تنگ می‌شود برای دوست‌هایی که مدت‌هاست خبری ازشان ندارم و جز وبلاگ راه ارتباطی دیگری نداشتیم، و حالا نمی‌دانم واکنششان چه خواهد بود وقتی چند ماه بعد می‌آیند و می‌بینند دیگر حتی چیزی به نام میهن بلاگ وجود ندارد...

"در تاریخ 30 آذر، سرورهای سایت خاموش خواهند شد."

سرورهای لعنتی خاموش خواهند شد.

CM [ ۳۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

برگی از تاریخ برای آینده.

کرونای ناعزیز، می دانی که چقدر از تو متنفرم. به خاطر جان تمام آدم های بی گناهی که گرفتی و به خاطر تمام خانواده هایی که به خاطر تو اشک ها ریختند. به خاطر یتیم کردن بچه های کوچک و نشاندن داغ فرزندان بر روی قلب والدین. به خاطر حرام کردن لمس دیگران و به خاطر چشم هایی که روز به روز خسته تر و ضعیف تر می شوند. با وجود تمام این ها، نمی توانم انکار کنم که تو هم به نوبه ی خودت برایمان فوایدی داشتی. کمکمان کردی قدر داشته هایمان را بدانیم. قدر همان کلاس های حضوری ای که برای پیچاندنشان بهانه های مختلف جور می کردیم. نشانمان دادی که می شود زیر پتو هم درس خواند. می شود هر گاه که دلمان خواست صدای معلم را قطع کرد. نشانمان دادی که می شود در کلاس حاضر شد و خوابید. نشانمان دادی که اتاق نشیمن کوچک خانه می تواند موقتا برایمان نقش سالن باشگاه را بازی کند.

کرونای ناعزیز، تو عادتمان دادی که بنشینیم توی خانه های نقلی مان و زندگیمان را از طریق اینترنت و گوشی پیش ببریم. درس بخوانیم، پول دربیاوریم، با دوست ها و فامیل ها احوال پرسی کنیم، خرید کنیم، کلاس های ژیمناستیک و زبان ثبت نام کنیم. با اینکه مجازی زندگی کردن، چیزی است که برای بدترین دشمن هایم هم نمی خواهم، اما از تو چه پنهان، من این وضعیت را دوست دارم. اینکه قرار نیست کسی را ببینم و کسی هم قرار نیست مرا ببیند. دغدغه ی "چه بپوشم" را ندارم و می توانم موهایم را ماشین کنم و هیچ کس حتی متوجه هم نخواهد شد.

با این وجود، از تو خواهش می کنم که جهان را به حال خود بگذاری. هر روزی که می گذرد آدم های بیشتری داغ دار می شوند. و این قرنطینه بودن، با وجود این که اوایل هیجان انگیز به نظر می رسید و این احساس به ما دست می داد که در کتاب ها زندگی می کنیم، دارد خسته کننده می شود. حالا ما دنبال دلیلی برای لبخند زدن می گردیم. دنبال روزنه ای از امید. کرونای ناعزیز، لطفا. ما را به حال خودمان بگذار.

 

+ برای توضیحات چالش به اینجا مراجعه کنید.

ممنونم از یومیکو و مائو چان برای دعوت. =)

از اونجایی که می دونم خیلی هاتون الان امتحان دارید، یا سرتون شلوغه، نمی خوام کسی رو دعوت کنم که براش اجبار بشه. ولی اگه دارید این پست رو می خونید و دوست دارید که شرکت کنید، به دعوت من بنویسید. :))

CM [ ۱۸ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

این من هستم.

من صبور نیستم. اصلا. به هیچ وجه.

گربه ها رو در حد افراط دوست دارم.

کتاب خوندن رو به هرکار دیگه ای ترجیح می دم.

می تونم سر هرچیز مسخره ای که به فکرتون می رسه ساعت ها گریه کنم!

 

وایولت منو به این چالش دعوت کرد. اطلاعات بیشتر در مورد چالش: اینجا.

دعوت می کنم از سولویگ، هلن، غزل و دینز.

CM [ ۲۱ ] // Nobody - // شنبه ۲۶ مهر ۹۹

چالش سی روزه‌ی نوشتن

این چالش رو توی وبلاگ سولویگ دیدم. :))

CM [ ۶۰ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۱ مهر ۹۹

هق‌هق

اینجارو باز می‌کنم. می‌بینم که چقدر خلوت شده. ماه‌هاست که چیز خوبی توش ننوشتم. خیره می‌شم به قالبش، که سه ماهه عوض نشده و دیگه دوستش ندارم اما حال و حوصله‌ی ساختن چیز جدید رو هم ندارم. می‌بینم که دیگه مثل قدیم‌ها ذوقی براش ندارم. همه‌جاش رو خاک گرفته و من فقط دارم وانمود می‌کنم که به‌زودی خاک‌هاش رو می‌تکونم و از چیزهای جدیدم براتون می‌گم، اما می‌دونم که حالا حالاها قرار نیست اون روز برسه. اینجارو باز می‌کنم. به ذوق از دست رفته‌م و به قلمی که دیگه مدت‌هاست خشک شده نگاه می‌کنم. به ناتوانی‌م برای نوشتن حتی یه پست کوتاه. به لیست پست‌ها و چالش‌های چرکنویس... و دلم می‌خواد زار زار گریه کنم.

// Nobody - // چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹

تکاندن خاک‌ها برای مدتی کوتاه

به‌عنوان کسی که همه رو مجبور می‌کرد وبلاگشون رو بروز کنن و حالا خودش از دهه‌ی اول شهریور عملا هیچ‌چیزی ننوشته، شرم‌زده بهتون سلام می‌کنم. نمی‌دونم اگه عذاب‌وجدانم نبود، کی قصد داشتم دوباره این‌جا چیزی بنویسم. بی‌نهایت چالش انجام‌نشده دارم، و کلی حرف‌های نگفته از مدرسه‌ی جدید و رشته‌ی جدید؛ ولی الان قلمم دیگه مثل سابق روی کاغذ بدون اختیارِ من حرکت نمی‌کنه و باید برای هر جمله‌ای که می‌نویسم کلی انرژی بذارم. و برخلاف چند هفته‌ی قبل، چیزی که واقعا کم دارم توی زندگیم در حال حاضر، انرژیه. با این قصد این‌جا رو باز کردم که از همه‌چیز خیلی مفصل براتون بگم، ولی می‌بینم که انگار نمی‌تونم. پس می‌شه فقط شنونده باشم؟ خیلی دوست دارم که از این چند هفته‌تون بدونم و ببینم چی‌کارا کردید. و خیلی دوست دارم که با خواننده‌های خاموش این‌جا هم آشنا بشم. احساس می‌کنم از این‌جا دور شدم و می‌خوام دوباره حس کنم که توی خونه‌م. :)

CM [ ۱۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

جایی فراتر از جهان

عکس.

فکر نکنم انیمه‌ای ساده‌تر از این داشته باشیم. همین الان تمومش کردم و با وجود داستان فوق‌العاده ساده و معمولی‌ش تبدیل شد به یکی از بهترین انیمه‌هایی که دیدم. "جایی فراتر از جهان" درباره دختریه که مادرش عضو تیم تحقیقاتی قطب جنوب بوده، و در یکی از سفرهاش به قطب جنوب کشته شده. حالا چندین سال از اون اتفاق می‌گذره، و اون دختر تمام تلاشش رو می‌کنه تا بره به قطب جنوب. شفق قطبی رو ببینه. پنگوئن‌ها رو ببینه. و جایی قدم بزنه که زمانی مادرش قدم می‌زده. در این راه، سه‌تا همراه پیدا می‌کنه، و گروه کوچیک اونا، می‌شه اولین گروه دخترای دبیرستانی که به قطب جنوب رفتند.

داستان خیلی ساده‌ست. و نباید انتظار هیچ سورپرایزی رو داشته باشید. خیلی معمولی، خیلی ساده، ولی بی‌نهایت قشنگ. انیمه فقط سیزده قسمته و فصل دومی هم نداره. کوتاهه اما آخر هر قسمت اتفاقاتی می‌افتاد که قلبم رو می‌فشرد. حتی برای اون‌هایی که انیمه نمی‌بینن پیشنهاد می‌کنم که این‌رو ببینن. آهنگ‌هاش خیلی قشنگه، گرافیکش محشره و طنز جالبی هم داره که لبخند به لبت می‌آره. خیلی خوشحالم که دیدم این انیمه رو. و الان شدیدا مشتاقم که برم به اون جایی که فراتر از جهانه. جایی قدم بذارم که آدم‌های خیلی کمی روش قدم زدن و ببینم هنوز روی کره‌زمین جایی وجود داره که با ساختمون‌های بلندِ وحشتناک و هوای آلوده پوشیده نشده.

این انیمه‌ی ساده، پیشنهاد ویژه‌ی من به شماست. فقط فراموش نکنید که بعدش حتما آهنگ‌هاش رو گوش کنید. :)

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // پنجشنبه ۶ شهریور ۹۹

قاب دلخواه خانه‌ی من

عکس.

می‌دونم که احتمالا خسته شدید، انقدر از نیانکو گفتم براتون. حالا هم که چالش قاب مورد علاقه‌ خانه‌ی من رو دارم یه‌طوری ربط می‌دم بهش. ولی من کلی فکر کردم به این قضیه، و دیدم که من کتابخونه‌‌ی خیلی کوچیکم رو به اندازه نیانکو دوست ندارم. روشنایی بالای سرم که وقت‌هایی که ماه کامله کل اتاقم رو روشن می‌کنه، یا کاج پیر وسط حیاطمون. یا هرچیز دیگه‌ای. علاوه بر این، این‌جا جای مورد علاقه‌ی نیانکوئه. نشستن پشت این پنجره و تعقیب کردن کرم‌های احتمالی توی باغچه با چشم‌هاش و التماس کردن به من برای این‌که بذارم بره حیاط تا اون‌هارو شکار کنه. به این فکر کردم که اگه می‌تونست بهم بگه، احتمالا این‌ پنجره و این‌طوری نشستن پشتش رو به‌عنوان قاب مورد علاقه‌ خانه‌‌ش بهتون معرفی می‌کرد.

این‌جا جاییه که اون توش آرامش داره. نصف زمانش این‌جا می‌گذره و به‌جز وقت‌هایی که خوابه تنها جاییه که اجازه می‌ده نوازشش کنم. و خب این خیلی افتخار بزرگیه برای من. به‌خاطر همین، من عاشق وقت‌هاییم که اون پشت پنجره می‌نشینه و بهم اجازه می‌ده آروم سرش رو نوازش کنم. من و اون ساعت‌ها پشت پنجره می‌نشینیم. با آرامش. بدون نگرانی از هیچ‌چیزی. و اگه یک‌روز بخواییم از این خونه بریم، این پنجره و ساعت‌هایی که با هم می‌گذرونیم احتمالا تنها چیزی باشه که به‌خاطرش دل‌تنگ می‌شم.

+ بلاگردون آغازکننده چالش بود و بی‌نهایت ممنونم از گربه-چان، آرتمیس و دینز برای دعوتِ من.

هرکسی که داره این‌رو می‌خونه، اگر دوست داره، به دعوتِ من شرکت کنه. :)

CM [ ۲۳ ] // Nobody - // چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

برگرد به خودِ سابقت دختر!

نیانکو افسرده شده. تا قبل از این می‌خوندم که می‌گفتن مواظب گربه‌هاتون باشید و بهشون عشق بورزید تا افسرده نشن، ولی هیچ‌وقت باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم افسرده شدن مال گربه‌های پرشین نازنازیه که باید همیشه بغل صاحبشون باشن و حال ندارن هیچ‌کاری انجام بدن، نه مال نیانکو که رکورد موش گرفتن رو شکسته و هیچ احتیاجی به توجه ما نداره و خودش می‌ره و خودش می‌آد و خودش می‌خوابه و حتی خودش برای خودش غذا می‌ریزه و تازگی‌ها حتی یاد گرفته در حیاط رو باز می‌کنه و خودش می‌ره توی حیاط می‌چرخه و خودش برمی‌گرده و کلا خودکفاست. اصلا باور نمی‌کردم. ولی خب حالا افسرده شده. دکترش می‌گه که باید هر روز باهاش بازی کنم، مدام صداش کنم و مجبورش کنم پیشم دراز بکشه و نذارم سه ساعت تمام بشینه پشت پنجره و ببرمش حیاط. و حالا بدتر از این قضیه که از کار و زندگی افتادم و در روز از بیست و چهار ساعت، چهارده ساعتش رو با نیانکو می‌گذرونم، این قضیه‌ست که داریم با نیانکو کل خونه رو می‌گردیم به دنبال سوسکی، موشی، شاپرکی چیزی. تا بلکه برگرده به خودِ نیانکوی سابقش. کم‌کم دارم به این فکر می‌کنم که نمی‌شه سوسک سفارش داد بیارن برامون؟ و سوسک زنده منظورمه. نمی‌دونم چرا به این سوسکای الکی توجه نمی‌کنه. تازه یه‌طوری هم نگاهم می‌کنه که برو خودت رو اسکل کن و یه همچین‌چیزی. گربه باهوش داشتن هم بددردسریه‌ها.

CM [ ۴۱ ] // Nobody - // شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

این‌چنین می‌گذرد.

نمی خواستم کالیمبا بخرم. در گوشی نرم افزاری بود برای مبتدی ها که می توانستی در آن تمرین کنی. من هم جدی نبودم درباره‌ی یاد گرفتن کالیمبا و به همان راضی بودم. هیچ کس نمی دانست که دارم کالیمبا تمرین می کنم. دیروز دیدم که خریده اند. نمی دانستند که می دانم چیست و می خواستند شروع کنند به توضیح دادن که سازیست فلان و فلان. :) و دیدند که می توانم شهر اشباح را رویش بزنم و سورپرایز شدند. من سورپرایزتر شدم. راستش را بخواهید، اصلا فکرش را نمی کردم. وقتی جعبه‌اش را دیدم فکر کردم گوشی جدید است و می خواستم غر بزنم که همین پول را بدهید من بروم کتاب بخرم برای خودم که ناگهان دیدم رویش نوشته kalimba و از شدت شوک مانند احمق ها زدم زیر گریه! کالیمبا چیزی نبود که از اعماق قلبم بخواهمش، فقط داشتم محض سرگرمی آهنگ هایش را یاد می گرفتم در گوشی و پنج روز بعد، خودِ واقعی‌اش برایم آمد!!

کالیمبا سازی آفریقایی است که تازگی ها خیلی معروف شده و مانند پیانوست اما خیلی ساده تر و صدایش آرام تر و آرامش بخش تر است. یاد گرفتن نت خوانی و نحوه درست زدن با استفاده از انگشت های شصت نصف روز وقت می برد و برخلاف پیانو، گیتار و باقی سازها که بهتر است از کودکی یاد بگیری، کالیمبا را می توانی در هر سنی که باشی بیاموزی. ساز یاد گرفتن، در برنامه هایم نبود. هرگز نبود. اما دیدم که بیکارم و جز کتاب خواندن کاری ندارم و تصمیم گرفتم شروع کنم. این که خودش را هم برایم خریدند باعث شد بیشتر جدی شوم درباره‌اش.

 

پ.ن: اول می خواستم ماجرا را کامل بنویسم و تبدیلش کنم به یک پست فوق طولانی، بعد دیدم آن‌قدر موضوع خاصی هم نیست که بخواهم برایش آن‌قدر بنویسم و دیگر به همین پست کوتاه بسنده کردم.

پ.ن2: حالا که بعد از مدت ها آمده‌ام در قسمت ارسال مطلب جدید، بگذارید دلیل این را هم که چرا در اینجا کمتر از آن اوایل می نویسم بهتان بگویم. حقیقتش این است که مدتی می شود که در بلاگفا می نویسم. برایم حس تازه و قشنگی دارد. البته این‌طور نیست که بخواهم از بیان اسباب کشی کنم‌! من اینجا را با هیچ چیزی عوض نمی کنم. اما نوشتن در وبلاگی که هیچ خواننده‌ای ندارد برایم آسان تر است و یک جورهایی اینجا خودم را محدود می کنم و خیلی چیزها را نمی گویم. از ترس قضاوت شدن یا این‌ها نیست. کلا نمی توانم و دلیلش را هم نمی دانم واقعا. قسمت نوشته‌ی جدیدِ بلاگفا صمیمانه‌تر است. خلاصه این‌که، کمی در آنجا می نویسم و باز به آغوش بیان بازمی‌گردم. :)

CM [ ۲۸ ] // Nobody - // شنبه ۲۸ تیر ۹۹