باران می بارید. هوا سرد بود و آن پیراهن نازکی که پوشیده بودم، از من در برابر سرما محافظت نمی کرد. زانوهایم را جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم. خیره بودم به عکس روبه رو. لباس های مشکی ام هر کدامشان افتاده بودند یک طرف اتاق. نمی دانستم پدر کجاست. احتمالا داشت در خیابان ها قدم می زد. خیره بودم به زنی که رو به رویم بود. خیره بودم به موهای مشکی براقش. چشمان قهوه ای و صورت کوچکش. او از هرلحاظ معمولی، اما مهم ترین شخص زندگی من بود. صدایم می لرزید. «مامان، اینجا بدون تو خیلی سرد و تاریکه. مامان، دلم واست تنگ شده. بابا اونقدر شکسته شده، که احساس می کنم نمی شناسمش. مامان، می دونم اگه اینجا بودی سرزنشمون می کردی. می دونم بهم می گفتی یه چیز گرم تر بپوشم، و مراقب بابا باشم. مامان، صدا و حرف هات هنوز توی گوشمن. همون موقع که بغلت بودم و بهم گفتی خوبی آدم ها رو باور داشته باش. بهم گفتی این قراره قدرت تو باشه. بهم گفتی همه یه روز رفتنی ایم و بهم گفتی آدم هارو دوست داشته باشم. ولی مامان، چطوری می تونم آدم هارو دوست داشته باشم، وقتی یکی از همونا تو رو از من گرفته؟ مامان، بابا اون آدم رو بخشید. من دوستش دارم، اما این کارش عصبانیم کرد. کاشکی می تونستم حتی برای یک هفته، بیشتر پیشت باشم. مامان یادته با هم دعوامون شد؟ الان حتی یادم نمی آد درباره ی چی بود. ولی فردای اون روز، به تمام دوست هام گفتم که ازت متنفرم. مامان، منو می بخشی درسته؟ من عاشقتم. من همیشه عاشقت بودم. چطور می تونم ازت متنفر باشم؟

«مامان، یادته وقتی داشتم وبلاگ گردی می کردم، واست اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو رو خوندم؟ یادته چقدر خندیدیم؟ وقتی می خندیدی، من محو برق چشمات و چال گونه ت می شدم. تو زیباترین خنده ی دنیا رو داشتی. مامان، کاش لحظه های آخر کنارت می بودم. کاش می تونستم جیغ بکشم "بمون تو واسم مهمی...". کاش می تونستم التماس کنم به خدا، که تو رو ازم نگیره. کاش می تونستم یه کاری کنم، که تو الان کنارم می نشستی. بابا هم همینجا بود. سه تایی شام می خوردیم. مامان من می خوام همونطور که یه بار بهم گفتی، اشکام رو پاک کنم و دختر قوی ای باشم، ولی نمی تونم. چون این درد آروم نمی گیره.

«مامان، شاید نمی دونستی، ولی من همیشه می خواستم مهندس شم، چون تو واسم از دنیای مهندس ها تعریف می کردی. از شرکتت و کارت که عاشقش بودی. همکارات رو امروز دیدم. آدم های عزیزی بودن. بغلم کردن و بهم گفتن تو با اراده ترین زنی بودی که تا حالا دیدن. من دقیقا نفهمیدم منظورشون از با اراده چیه، ولی می دونم که چیز خارق العاده ایه. چون تو، آدم خارق العاده ای بودی. و من با اینکه هنر معذرت خواهی کردن رو بلد نیستم، اما بابت تمام وقت هایی که اذیتت کردم و تمام اون روزهایی که از دستم حرص خوردی و ناراحت شدی، معذرت می خوام. ببخشید، ببخشید، ببخشید.»

کمی نزدیک تر نشستم. دست کشیدم روی موهایش. اشک هایم غلتیدند روی پیراهن آبی آسمانی اش. «یادته اون روزی که می خواستی عکس بگیری، عکاس گفت یکم بیشتر بخندی که چال گونه هات معلوم شن؟ گفتی چال گونه کلیشه ایه. ولی مامان، این یه کلیشه ی دوست داشتنیه، مخصوصا وقتی که روی صورت تو باشه. مامان اون شب رو یادته؟ نشسته بودیم لب رودخونه و بابا داشت از هرچیزی که می دید عکس می گرفت. ما قهقهه می زدیم. گفتی به خورشید نگاه کنم که داره بهمون نگاه می کنه. از این فکر که خورشید که همیشه توی آسمونه، می تونه ما رو نگاه کنه ترسیدم. پرسیدم اگه همیشه نگاهمون کنه چی؟ خندیدی. گفتی دوست نداری کسی نگاهت کنه؟ دوست نداشتم. اگه یهو منو وقتی می دید که دارم از خرمالوهای همسایه، چندتایی ورمی دارم و یواشکی می خورم، می اومد به تو می گفت. اون موقع، تو از دستم عصبانی می شدی. من نمی خواستم خورشید نگاهم کنه...»

صدای در مرا از جا پراند. قاب عکس به زمین افتاد. پدر بود. به رویم لبخند زد، اما آنقدر کم رمق بود که اصلا نمی شد لبخند حسابش کرد. هق هق سرکوب شده ام رها شد. پدر را در آغوش کشیدم و همان طور که لایه های نازک آفتاب اتاق را روشن می کرد، میان بازوانش، خوابم برد.


ممنون از آرتمیس بابت دعوت.

شروع چالش از وبلاگ یومیکو بود. =)