Magic Spirit

شش. تابستان دارد غیرقابل تحمل می شود.

یک. دیروز بعد از ماه ها رفتم تکواندو. ظرفیت کلاس ها را تا نه نفر کاهش داده اند و زدن ماسک یک چیز اجباری است که مزخرف ترین چیزی است که در این مدت شنیده ام، چون موقع دویدن یا مبارزه آنقدر کلافه ام می کند که نزدیک بود قید باشگاه رفتن را بزنم و تمرین هایم را در خانه ادامه دهم. اما دیگر کم مانده بود تبدیل به بشکه ای چیزی شوم و باورتان می شود آنقدر ضعیف شده بودم که نتوانستم حتی پانزده دقیقه روی دور تند بدوم؟ دیدن پسرفت هایم باعث شد که یک ماه ثبت نام کنم و تمام مشکلات ماسک زدن یا ضدعفونی کردن لباس ها قبل و بعد از ورزش، و صحبت با استاد با فاصله ی یک متر و پوشیدن لباس آستین بلند توی این گرما و خیلی چیزهای دیگر را به جان بخرم.

دو. پرونده ی راهنمایی را بلاخره بستم. و با اینکه یکم زیادی دیر است، اما هنوز هم نمی دانم که قرار است کدام رشته را انتخاب کنم. تنها چیزی که کاملا از آن مطمئنم، این است که هررشته یا هر مدرسه ای را هم انتخاب کنم، قرار است تک و تنها باشم که خیلی خوب است. به خاطر رفتن در جایی که هیچ کس مرا نمی شناسد و من هم هیچ کس را نمی شناسم ذوق زده ام. به خاطر دوستان فوق العاده ی راهنمایی ناراحتم، که دیگر نمی بینمشان، و ناراحتم که ناراحت شدند وقتی شنیدند که نمی خواهم با هم در یک مدرسه باشیم، اما این را از همان روز اول هم بهشان گفته بودم و خب، عادتم است. وقتی می خواستم از بلاگفا مهاجرت کنم به میهن بلاگ هم به کسی چیزی نگفتم و حتی آدرس وبلاگ جدیدم را هم ندادم.

سه. با اینکه کتاب های فیدیبو را به طاقچه ترجیح می دهم، اما وقتی دیدم طاقچه به قسمت بی نهایت اش کتاب های جدید اضافه کرده، نتوانستم از خیرش بگذرم. بنابراین، حدود سی کتاب یا بیشتر را نشان کرده ام و می خواهم در یک ماه تمامشان کنم و بروم سراغ خرید آن کتاب هایی که نه در طاقچه هست و نه در فیدیبو. :) از همین حالا دست هایم برای لمس ورق های کاغذ کتابِ نو، می لرزد. (لحظه ی شورش هر روزی که می گذرد بیشتر نزدیکم می شود! هاهاها.)

چهار. این اواخر هیچ کاری نمی توانم بکنم. آهنگ گوش نمی کنم، فیلم نمی بینم، با نیانکو بازی نمی کنم. نشسته ام توی خانه و میان هر کتابی که تمام می کنم به این فکر می کنم که بروم ژیمناستیک یا همین تکواندو بسم است و دیگر به ریسکش نمی ارزد؟! ساعت ها روز اول هم نویسی فیدیبو را جلویم باز می گذارم و نمی توانم بنویسم و هیچ ایده ای به ذهنم نمی رسد و عصبی می شوم و دوباره می روم سراغ کتاب هایم. توی کتاب "آقای هنشاو عزیز" گفته بود که اگر نمی توانی بنویسی خیال کن که داری برای یک دوست نامه می نویسی، و از روزت بگو. یک جای دیگه خوانده بودم که اگر نمی توانی بنویسی یک صفحه ی کامل بنویس "نمی توانم بنویسم". هیچ کدامشان جواب ندادند. نمی دانم دیگر باید به چه روشی رو بیندازم.

پنج. The last of us 2 را بلاخره بازی کردم. نمی خواهم بگویم که چرا، فقط می خواهم بگویم که از بازی متنفر شدم. از خط داستانی و پایان داستان و حتی گیم پلی. همه چیزش. نباید از این بازی هایی بسازند که تا چند هفته بعد از بازی کردن هنوز افسرده ای و نمی توانی هیچ کاری انجام دهی.

CM [ ۱۷ ] // Nobody - // شنبه ۱۴ تیر ۹۹

مرام نامه

چالش از اینجا شروع شده. :)

   - در هر زمان پذیرای انتقادها و پیشنهاداتتون هستم و اتفاقا شاد هم می شم با خوندنشون.

   - بعید می دونم این هم باید جزو این لیست باشه، اما خواهشا تعجب نکنید اگر وارد وبلاگ شدید و نشناختید اصلا کجا اومدید. نویسنده ی این وبلاگ به مرض تعویض قالب با سرعت بالا مبتلا می باشد. نزنیدش لطفا.

   - آیا هنوز هستن کسانی که می گن دنبال کردم دنبالم کن؟ (لینکت کردم و لینکم کن) اگر هستن هنوز و نسلشون منقرض نشده، از همین بلندگو اعلام می کنم که دنبال نکن عزیزدلم، مجبور نیستی خب. :)

   - کامنت ناشناس آزاده و نویسنده از کامنت های ناشناس نه تنها ناراحت نمی شه، بلکه خوشحال هم می شه با دیدنشون.

   - نویسنده از هر کامنت طولانی و حتی غرغرهای روزمره استقبال می کنه. پس می تونید هر چه دل تنگتون می خواد بگید.

پ.ن1: من گفتم چالش آهنگ سخت ترین چالش بوده با اختلاف؟ خب حالا لقبش رو تقدیم می کنم به چالش مرام نامه.

پ.ن2: از اونجایی که نویسنده تا به حال مزاحمت و انتظارات بیجا از خواننده های وبلاگش دریافت نکرده، هیچ ایده ای نداشت که چطوری می تونه این لیست رو یکم طویل تر بنویسه، یا چیزهای بهتری بهش اضافه کنه. اما از قدیم گفتن هرچه کوتاه تر بهتر. (الکی مثلا :دی)

پ.ن3: ممنون از آیلین، رفیق نیمه راه و ماجده برای دعوت. می دونم که نوشتنش خیلی سخته، اما از اونجایی که باید حداقل پنج نفر رو دعوت کنیم، دعوت می کنم از دینز، سولویگ، سحر. غزل، گندم و هر کسی که داره می خونه این رو. ^-^

CM [ ۲۴ ] // Nobody - // دوشنبه ۲ تیر ۹۹

چالش سی روزه‌ی کتاب

با تموم شدن چالش قبلی، همه ش احساس می کردم یه چیزی توی روزم خالیه. بخاطر همین تصمیم گرفتم این رو شروع کنم که سوال هاش نسبتا آسونه و نوشتنش خیلی هم طول نمی کشه. :)

CM [ ۵۹ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۵ خرداد ۹۹

If the song was a person or a taste

برای توضیحات اینجا رو بخونید.

TheFatRat  - Monody (ft. laura brehm)

به نظرم این آهنگ می تونه دختری باشه که میون دشت می دوئه و برای دام هاش گیتار می نوازه. شاد، خاص، و زیبا.

Zac Efron - Rewrite the Stars

این آهنگ سیاه و سفیده. بوی ناامیدی و حسرت می ده. بوی ناتوانی. بوی "نمی تونیم با هم باشیم".

Rachel Platten - Fight Song

fight song دختریه که از یه آتش سوزی نجات یافته. تا مدت ها بیمار بوده و هنوز هم کاملا خوب نشده اما حالا می تونه روی پاهاش بایسته و لبخند بزنه و با افتخار بگه که زندگیش رو پس گرفته.

Lana Del Rey - Young And Beautiful

با اینکه گوش دادن به این آهنگ باعث می شه گریه م بگیره، اما باز هم هر روز گوش می دم بهش. طعم شکلات تلخی رو داره که از شدت تلخیش اشکت درمی آد ولی بازم بعدی رو می خوری. و بعدی. و بعدی.

+ سخت ترین چالش با اختلاف. :دی

+ ممنونم از Nastaka، سحر، دینز و آیلین بابت دعوتِ من. :)

+ سولویگ، هلن، رفیقِ نیمه راه، پرنده آزاد، شیفته، آرامم، و هرکسی که داره اینو می خونه، اگر دوست داشتید خوشحال می‌شم بنویسید. :)

CM [ ۱۲ ] // Nobody - // جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

چالش سی روزه شرح حال نویسی

دقیقا یادم نمی آد کجا دیده بودمش، ولی یه چالش 30 روزه شرح‌حال نویسی بود که خیلی وقت بود می خواستم انجامش بدم و همه ش می گفتم از شنبه. :دی تقریبا یادم رفته بود دیگه. امروز داشتم فولدرهامو مرتب می کردم که دیدمش تو یکی از وردام. دیدم بیکارم و موضوع هم که ندارم بنویسم، بشینم اینو شروع کنم حداقل یه کاری انجام بدم. :دی

اگه شما هم دوست دارید شروع کنید، بگید بهم که بفرستم واستون سی روزشو. :)

خیلی بعدا نوشت: شروع این چالش از کانال آقای آیدین حبیبی بوده. (با تشکر از علی آباد^-^)

CM [ ۸۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

آیا قرار است دکمه عدم انتشار را بزنم؟

داشتیم با مامان آلبوم نیانکو رو ورق می زدیم. از اونجایی که من هر وقت یه ژست ناز می گرفت یا ناز نگاهم می کرد، ازش با هرچیزی که اون اطراف بود عکس می گرفتم، اوضاع اینجوری بود که:

بیش از 300 عکس در گوشی خودم

بیش از 200 عکس در گوشی آبجی بزرگه

بیش از 50 عکس در گوشی پدر

بعضی از عکس ها هم توی تبلتم بود چون موقع کتاب خوندن می آد می خوابه کنارم و بیشتر وقت ها اونقدر ناز می شه که عکس که سهله، 10 دقیقه ازش فیلم می گیرم و در این 10 دقیقه تنها کاری که می کنه توی فیلم، نفس کشیدنه. =)

با دیدن هر عکس، نزدیک به بیست دقیقه قربون صدقه ش می رفتم، به خاطر همین حدود 3 ساعت طول کشید دیدنشون. و حتی به خودم می اومدم و می دیدم که خیلیییی وقته دارم یه عکس مشخص رو نگاه می کنم. اولش با این هدف که آلبوم نیانکو رو یکم کمتر کنم، نشستم به دیدن تک تک عکس ها و بعد دیدم که دلم نمی آد چیزی رو پاک کنم. به خاطر همین حتی اون تارهاشون رو هم نگه داشتم. حتی اونایی که توش پوکر فیس بود. حتی زشت ترین عکس هاش که توش مشخص بود چه دماغ بزرگی داره! (من که مادرشم اجازه دارم این رو بگم، ولی حتی وقتی مامان گفت این رو، خیلی محترمانه گفتم که دماغ دخترم خیلی هم فوق العاده س و نیازی به عمل نداره.) و کشف کردم که این بچه، هر ماه یه جای مشخصی رو برای خواب انتخاب می کنه. مثلا ماه قبل عادت داشت کنار میزم روی اون تشک کوچولو که قرمز رنگ بود بخوابه. ولی الان دیگه این عادت افتاده از سرش. الان می ره بین چمدون و کمد که به اندازه یه کف دست جا داره می خوابه و عملا داره می گه دست نزنید به من. (که غلط کرده و من هر سری که رد می شم از اونجا ده دقیقه نازش می کنم و آخرش هم پشتشو می کنه بهم. :/) خیلی کشف بزرگی بود. باورم نمی شد. اون موقع که روی تشک قرمز رنگ می خوابید، فکر می کردم که دیگه تا آخر اینجا می خوابه و دیگه این خونه جای دیگه ای نداره که بره اونجا بخوابه... من همیشه می دونستم که نخبه ست. شما هم می دونستید دیگه؟! (لبخند ملیح و یک چاقو)

امروز براش عروسک تازه پیدا کردم. اسب... نیست. یعنی هست. نمی دونم. یه چیزی تو مایه های اسبه. ولی صورتیه. اولین بار که نشونش دادم ازش ترسید و خواست گازش بگیره. ولی الان عادت کرده بهش. وقتی می ره توی جای جدیدش بخوابه، عروسکه رو هل می دم به سمتش و اینم اول فیف می کنه ولی بعد که یکم می گذره می بینم بغلش کرده. T-T خدایا. انقدر اینو بغل کرده یا به دندون گرفته این ور و اون ور برده، دیگه بوی خودشو می ده. T-T منم عین این احمقا، عروسکه رو هی بو می کنم و دلم تنگ می شه براش.

اصلا می دونید چیه؟ من می خوام اینجا فقط از نیانکو بگم براتون. انقدر زیاد که دیگه وقتی ستاره م روشن شد، بگید "اه بازم گربه ش". =)) اصلا مگه داریم؟ مگه می شه؟ من چرا انقدر این بچه رو دوست دارم؟ چرا آخه؟

یعنی مامان ها همین حس رو به بچه هاشون دارن؟

 

+ آیا برایم اهمیت دارد که این متن با یک قلم افتضاح و جمله های افتضاح تر و نامفهوم و گنگ نوشته شده؟ خیر. آیا برایم اهمیت دارد که پست قبل این هم درباره نیانکو بوده؟ خیر. آیا برایم اهمیت دارد که شاید شاید رفتارهای نیانکو اهمیتی برایتان نداشته باشد؟ خیر. آیا قرار است این را پست کنم؟ (لبخند ملیح می زند و می کوبد روی دکمه انتشار)

CM [ ۲۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹

She is my whole life

من عاشق گربه ام هستم. و حالا، بعد از چهار سال زندگی کنار هم، می توانم با خیال راحت و بدون عذاب وجدان بگویم که دوستش ندارم، بلکه عاشقش هستم. یعنی، گاهی شده که می خواستم دوستانم را تغییر دهم. خانواده ام را. آبجی بزرگه را. با کسانی که زیباتر یا مهربان تر هستند. کسی را که دوست دارم را حتی. که مشخص می کند واقعا عاشقش نیستم و فقط خوشم می آید از او. گاهی شده که، زمانی که اعصاب ام خورد بوده و زندگی به کامم نبوده، حال و حوصله ی هیچ کدام از آدم های اطرافم را نداشته ام. حتی آن هایی که ادعا می کنم عاشقشان هستم اما فقط خودم می دانم که نیستم. من حتی عاشق وی آل آر دریمز هم نیستم. چون گاهی شده که دلم خواسته تغییرش بدهم. یا حتی کتاب هایم و کتابخانه ام. یا هرچیز دیگری که می تواند به ذهنتان برسد.

من تمام و کمال عاشق گربه ام هستم. و می دانم که این عشق است نه دوست داشتن، چون مهم نیست چقدر گربه های زیبا در پینترست یا اینستاگرام نگاه کنم یا دوستانم بیایند بگویند که گربه پرشین شان دارد بچه دار می شود و می خواهند بدهند به من یا مهم نیست که گربه های پرشین و گربه های رگدال چقدر زیبا و احساساتی هستند یا چقدر دوست دارند که در آغوش گرفته شوند در صورتی که گربه من دوست ندارد. (و لازم است اشاره کنم که من دوست دارم اما او نمی گذارد و چقدر سر این قضیه بحث می کنیم و صدایمان را برای هم بالا می بریم؟ اما من عاشق او هستم و او عاشق من است و یک جوری کنار می آییم بلاخره.)

مهم نیست که چقدر فوق العاده اند یا می گذارند نازشان کنی یا هرچیز دیگری. مهم نیست که او اصلا به اندازه گربه های مدلی که توی عکس ها می بینید زیبا و خواستنی نیست. مهم نیست اگر هر روز با خانواده بحث می کنیم بخاطرش، آن ها فریاد می زنند که بیخیالش شوم و من بلندتر نعره می زنم که عمرا. :) اگر تمام دنیا را هم بدهید یک تار موی گربه ی وحشی ای که نمی گذارد بغلش کنم و به عنوان کادو برایم سوسک و موش می آورد و پشه ها و شاپرک های چرخان به دور چراغ را برایمان شکار می کند را به تمام گربه های رگدال نمی دهم. یا پرشین. یا تمام نژادهای دیگر. من بخاطر او، توی کرونا، بدون ماسک و دستکش، تا آن ور دنیا می روم تا غذا داشته باشد. من تختم را می دهم به او، اگر بخواهد. (که می خواهد و اصلا منتظر اجازه ی من نمی ماند.) من می گذارم دست هایم را خط خطی کند و عصبانی نمی شوم. (اگرچه قهر می کنم مدتی و می آید صورتم را لیس می زند و آشتی می کنیم و او دوباره شب اتاقم را تصاحب می کند.) پس اگر یک بچه گربه ی رگدال یا هر نژاد دیگری داشتید یا حتی اگر هم چشم هایش تابه تا بود و آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که از صورتش نور می تابید و نمی خواستیدش و می خواستید بدهید به یکی، آن "یکی" قطعا قرار نیست من باشم. چون گربه ام خوشش نمی آید که دور و بر گربه ی دیگری باشم و خوشش نمی آید که گربه ی دیگری شب ها بیاید روی شکمم بخوابد. پس، متاسفم. از آنجایی که نمی خواهم با او قهر کنم، گربه رگدال زیبایت را خودت نگه دار یا هرکاری که خودت دوست داری انجام بده، درهرصورت ایتز نان آف مای بیزنس. چون همانطور که اول این متن هم گفته بودم، من عاشق گربه ام هستم. عاشق اخلاق افتضاح اش و عاشق بی محلی هایش. عاشق چشمان سبزی که حالا کم کم دارد عسلی می شود. عاشق بغل کردن وحشیانه مان که دیگر کلی سنگین شده و نمی توانم بیشتر از پنج ثانیه نگهش دارم. عاشق این که متن های نصفه و نیمه بنویسم درباره اش و هی بگویم کافی نیست و هی جملات بیشتری اضافه کنم و هی اضافه کنم و هی اضافه کنم و به این نتیجه برسم که کلمات نمی توانند عشق را توصیف کنند و هرچقدر هم که بخواهم اضافه کنم اگر خودتان این حس را تجربه نکرده باشید در بهترین حالت با یک صورت پوکر متن را نگاه می کنید و می روید. پس دیگر بیخیال می شوم این متن را. می ترسم حوصله تان نکشد اگر خیلی طولانی شود. بقیه را می گذارم برای بعدی. هاهاها.

 

پ.ن: قبلا هم گفته بودم که از آن مادرهای افراطی هستم. می دانستید دیگر؟ امروز گفتیم گور بابای کرونا و تولد چهار سالگی دخترم را جشن گرفتیم. شیرینی گرفتیم. خامه دوست دارد بخاطر همین خامه ای گرفتیم. این متن را برایش خواندم و او هم در جواب دستم را لیس زد. من همیشه می دانستم که او باهوش ترین گربه دنیاست. و می دانستم که عاشق من است. رابطه ما از همان اول چیزی فراتر از مادر و دختر بود. گفته بودم که از آن مادرهای افراطی هستم، نه؟!

CM [ ۳۷ ] // Nobody - // شنبه ۳ خرداد ۹۹

شورش

همه چیزهایی که ندارم و دوست دارم که داشته باشم رو بذارید کنار. همه اونایی که حالا به هردلیلی بهشون حسودی می کنم و دوست دارم جاشون باشم رو هم بذارید کنار. تمام دلایلی که باعث می شن کله مو بکوبم به دیوار رو هم بذارید کنار. هیچ، تاکید می کنم، هیچ دردی توی این دنیا بدتر از این نیست که چرخ بزنی تو اینستا و پیج هایی رو پیدا کنی که یه کتابخونه پر از کتاب دارن و باهاشون عکس های خفن می گیرن و همه ی کتاب هاشون رو کاغذی می خونن... اینایی که می تونن از بوکمارک های خفن و دست سازشون استفاده کنن، اینایی که می رن می شینن پشت پنجره با یه ویوی خوشگل، یه قهوه کنارشون می ذارن و یه کتابخونه جلوشونه پر از کتابای خفن و قطور... و بازم تاکید می کنم. همههه ی کتاب هاشون رو کاغذی می خونن...

من یکی از همین روزها شورش می کنم. می رم ایران کتاب، و تمااااام کتاب هاش رو سفارش می دم. یه برج کتاب می سازم، عکسشو می ذارم توی پیجم و با این حسرت لعنتی بای بای می کنم. و اصلا هم برام اهمیت نداره اگه ورشکست شیم. اصلا.

CM [ ۲۲ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹

ورزش کردن این روزها سخت شده

*صبح*

می گم: ببین، امروز دیگه هرکاری هم داشتی، وسط پی وی پی بودی، وسط دانجن بودی، حتی اگه یکی هم داشت می مرد، سر ساعت ده و نیم می آیی ورزش می کنیم!

می گه: آره بابا. دیگه ده بار که لازم نیست بگی. فهمیدم خب.

*ساعت ده و نیم*

می رم پیشش. نشسته داره wow بازی می کنه و وسطش هی نعره می زنه. بلندتر از نعره هاش می گم: ساعتو ببین!

- عه! باشه باشه. می آم الان.

- ببین منتظرتما!

- آره بابا. این مرحله رو تموم کنم می آم.

- چقدر طول می کشه مثلا؟

- یه بیست مین اینطورا. سریع تمومش می کنم. تو تا بری یه فصل از زایو بخونی من اومدم.

می رم زایو می خونم.

*ساعت یازده*

می آد تو اتاقم. می گه: ساعتو ببین!

- باشه باشه. بذار این فصل تموم شه.

- گفتم یه فصل بخونی فقط!

- آخه جاهای حساسشه. نمی تونم ول کنم که. می میرم از فضولی. الان می آم.

*ساعت دوازده*

بلاخره جدام کرد از زایو. برنامه اسپلیت این 30 دیز بازه رو گوشیم. می گم: خب، آماده ای؟ بزنم استارت رو؟

یهو جیغ می زنه. وحشت زده می گم: چیشد؟

می گه: پاهامو نبستمممم.

- واجب نیست که حالا. دو ساعت طول می کشه.

- نهههه واجبه. امروز اسپلیت از جلو داریم. نمی تونم دیگه فردا تمرین کنم.

رضایت می دم.

* ساعت دوازده و پنجاه دقیقه*

می آد تو. کلافه م ولی چیزی نمی گم. می خنده اون. براش مهم نیست اصلا. هیچ چیزی براش مهم نیست.

می گم: خب ایشاله تموم شد همه کارهامون دیگه؟

سر تکون می ده. دکمه استارت رو می زنم. یهو گربه م می آد تو اتاق.

جیغ می زنه: عززززیزززمممم.

می افته دنبالش تا بوسش کنه. اونم نمی ذاره. از پله ها می ره پایین و اونم جیغ زنون به دنبالش.

برنامه دکمه استاپ نداره. همینجوری واسه خودش اسم حرکت هارو می گه و توضیح می ده و استراحت می ده و پیش می ره و منم فقط نگاهش می کنم. اونم هنوز داره می دوعه دنبال گربه م. متعجبم که چجوری سکته نکردم تا حالا...

// Nobody - // سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹

ر-ر-ر-رها صال-ل-ل-حی

از توی آینه به خودم نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم: «رها صالحی.» ذوق کردم. «وای خیلی آسون تر شده گفتنش. می دونستم. می دونستم. خیلی بهتر شدم. یه بار دیگه... یک، دو سه... رها صالحی.» دستانم را به یکدیگر کوبیدم و به سرعت خودم را به ماشین مادر رساندم که از پنج دقیقه ی پیش منتظر ایستاده بود و دیگر داشت کلافه می شد.

اول مهر. مدرسه جدید. معرفی کردن خودت. جواب دادن سوال های معلمان. تمرینات سه ماهه ام بیهوده نبودند. همه مان می دانستیم که این اول مهر، قرار است بهترین اول مهر تمام زندگی ام باشد. ذوق زده بودم و تمام راه سربه سر مادر گذاشتم. همین که ساختمان مدرسه در میدان دیدمان قرار گرفت مادر ماشین را پارک کرد و به طرفم برگشت: «پس رها، استرس نداشته باشی ها. من می دونم که خیلی خوب عمل می کنی.» سر تکان دادم. بغلم کرد. بغل اش کردم. برایم آرزوی موفقیت کرد و رفت.

حیاط مدرسه مان نه بزرگ بود و نه کوچک. لباس فرم هرپایه متفاوت بود و همین که وارد حیاط نه بزرگ و نه کوچک مدرسه مان شدم، توانستم هم پایه ای هایم را تشخیص دهم. خیلی هایشان از همین حالا هم با یکدیگر گرم گرفته بودند و این کارم را سخت تر می کرد. مشکلی نبود. من ماه ها تمرین کرده بودم. لبخند زدم و تصمیم گرفتم سر صحبت را با دختری که روی نیمکت کنارم نشسته بود، آغاز کنم. یک نفس عمیق کشیدم و همین که دهانم را باز کردم متوقف شدم. با "سلام" شروع می کردم. کلمه ی آسانی بود. بعد؟ بعد می توانستم بگویم "اسمت چیه"... «اما من که نمی تونم "اِ" رو تلفظ کنم...» سر تکان دادم. این رهای سه ماه پیش بود. رهای کنونی می توانست هرجمله ای را که می خواهد بگوید.

«باشه، پس، اول می گم سلام و سعی می کنم تاحد امکان شمرده باشه. بعدش... نه، نه. نمی تونم ریسک کنم و بگم "اسمت چیه". شاید همون موقع از اضطراب نتونم بگمش. وای. آخه نمی تونم بگه "نامت چیه". اون باز بهتره ولی یکم عجیبه. می تونم بگم خوبی... نه می تونم بپرسم کلاس چنده. می تونم رشته ش رو بپرسم حتی. آره آره. پس اول می گم سلام. بعد می گم کلاس چندی. آره این جمله آسونیه. تازه اگر هم ازم بپرسه تو کلاس چندی، می تونم بگم کلاس شماره دوعم. آسونه. بعد می گم رشته ت چیه و اگه پرسید تو رشته ت چیه، می گم ریاضی. ریاضی آسونه گفتنش. مثل انسانی نیست. آره... آسونه...» همین که رویم را برگرداندم سمت دختر دیدم که دارد با دختر دیگری صحبت می کند و بلافاصله تمام جملات درونم محو شدند. یا خرد شدند. فرقی می کند؟ عصبی بودم. پای چپم شروع به لرزیدن کرد و سریع، برای اینکه کسی متوجه نشود با دست گرفتم اش. فکم قفل کرد و وحشت زده شدم. قرار بود دیگه این عادت ها سراغم نیایند. قبل از اینکه به خودم بیایم زنگ به صدا درآمد و نگاهی به برگه ی دستم انداختم. باید می رفتم طبقه ی دوم. با پای چپ ام محکم کوبیدم به زمین تا لرزش اش متوقف شود. متوقف نشد. کلافه شدم. با قدم های سنگین راه افتادم به سمت کلاس که دختری جلویم را گرفت. «موقع کلاس های پیش نیاز کلاس چند بودی؟»

نفس عمیقی کشیدم. «دو»

«کی زبان درس می داد واستون؟»

"خانوم اسماعیلی" ... اسماعیلی... "اِ"... کمی فکر کردم و شانه بالا انداختم. کمی خیره نگاهم کرد و بی حرف رفت. بی صدا زمزمه کردم: «اِسماعیلی... ا-ا-ا-اسما...» کلافه شدم. رفتم داخل کلاس و یکی از صندلی های آخر را انتخاب کردم. قدم بلند نبود و نمی خواستم یواشکی سر کلاس چیزی بخورم یا کار دیگری انجام دهم، ولی آن هایی که ردیف جلو می نشینند همیشه هدف سوال معلم ها و «سوال رو بخون واسمون» قرار می گیرند و من از این گلوله های خانه خراب کن که اشک به چشمانم می آورند متنفرم. گمان می کردم که دیگر امسال قرار است با دوستی که خودم سر صحبت را با او باز کرده ام بنشینم جلو و تمام سوالات معلم ها را جواب دهم... خیالات خام...

کیف مشکی ام را پرت کردم روی نیمکت و کمی بعد معلم جدیدمان وارد شد. خودش را معرفی کرد و راه و روش های تدریسش را توضیح داد. تمام مدت خیره بودم به دهانش و به این فکر می کردم که چطور انقدر راحت صحبت می کند. به این فکر می کردم که خوشبخت است که دغدغه ای برای صحبت کردن ندارد. در همین فکرها بودم که ناگهان گفت: «خب حالا از همین جا، تک تک معرفی کنین خودتون رو.» وحشت کردم. صدای تالاپ تولوپ قلبم را می شنیدم. آنقدر بلند بود که به بغل دستی ام نگاه کردم نکند او هم فهمیده باشد... نفهمیده بود. معلم با لبخند به بچه ها خوش آمد می گفت و می پرسید از کدام مدرسه آمده اند. «رها صالحی. رها صالحی. از ایثار اومدم. رها صالحی. از ایثار اومدم... بیا. ببین. تو که خیلی خوب می گی. مشکلی نیست. مشکلی نیست. می آد ازت می پرسه و تو هم همینطوری که الان داری اینجا می گی، به کل کلاس می گی و تموم می شه و می ره. آره، آره. چیزی نیست. چیزی نمی شه. ببین، رها، صالحی. همه ی کلماتش راحتن. همه شون آسونن.»

دختر جلویی ام بلند شد. نمی شد. نمی توانستم. برخلاف تمام چیزهایی که گفته بودم، نمی توانستم. بلند شدم و رفتم به سوی میز معلم. گفتم می خواهم بروم بیرون. کمی نگاهم کرد و با لبخند سرتکان داد. دویدم. فرار کردم. در کلاس را که بستم توانستم نفس بکشم. معلم با آن لبخند زیبا و چشمان آبی درخشان اش و بچه هایی که می توانستند خیلی راحت نامشان را بر زبان بیاورند و اگر حرف می زدم طوری نگاهم می کردند انگار فضایی ای چیزی هستم... از همه شان متنفرم. طول حیاط را دویدم. رفتم توی دستشویی قشنگی که مدیر به وجودش می بالید.

از توی آینه به خودم نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و خواستم امتحان کنم. «ر-ر-ر-ر-رها...» شکه شدم. زل زدم به فک قفل شده و پای چپم که می لرزید. «صال-ل-ل-ل-حی» بغض ام ترکید. رهای سه ماه پیش را تماشا کردم که چطور اشک می ریخت و نمی توانست نفس بکشد. قفسه سینه اش درد می کرد و از تمام آدم هایی که قدر صحبت کردن بی نقصشان را نمی دانستند متنفر بود. یاد مقاله ای افتاد که سه ماه پیش خوانده بود. همان روزی که درمان اش را تازه شروع کرده بود. "کودکانی که در سنین 2 تا 5 سال لکنت می گیرند، حتی با وجود درمان، باز هم بعد از بلوغ باز می گردد. لکنت از این سن بر اثر یک فشار روحی در سنین کودکی رخ می دهد که از توان کودک بیشتر بوده و هیچ وقت به طور کامل خوب نخواهد شد." به یاد حرف های گفتار درمان سابق اش افتاد که می گفت نیم کره ی چپ سرش ضعیف است و احتمال درمان خیلی کاهش پیدا می کند. به خاطر آورد که او یکی از موارد نادر است، چون چند درصد از شدت این بیماری به ژنیتک او وابسته است. رهای سه ماه پیش سُر می خورد روی زمین. دستش را می گیرد جلوی دهانش و سعی می کند نفس بکشد. "در موارد نادر این بیماری مادام العمر است." تمام آن تمرین ها بیهوده بودند. حالا باید تمام عمرش را با نگاه خیره ی دیگران و فرار از صحبت بگذراند. باید دوباره کلمات را تغییر دهد و طوری به تلفن نگاه کند انگار قاتلی زنده است. سعی می کند نفس بکشد.

به رهای سه ماه پیش نگاه می کنم. دلم می سوزد. برای رویاهای بیست دقیقه ی پیش. برای اطرافیانش. برای گفتار درمان سابق اش که حقیقت را می گفت و رهای سه ماه پیش قبول نداشت. سعی می کنم نفس بکشم.

CM [ ۴۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۹