داشت بازی می کرد و اعصابش خورد بود. من هم کتاب به دست قدم می زدم و شیمی می خواندم. همینطور داشت پشت سر هم غر می زد که نیانکو وارد اتاق شد. خندیدم. حرصش گرفت. فریاد زد: «من اینجا دارم بدبختی می کشم و پول ندارم اون وقت تو داری می خندی؟ واقعا؟»

گفتم: «نیانکو اومده.»

سرش را بالا آورد. چشمش به نیانکو افتاد. درکسری از ثانیه خندید. ذوق کرد. فریاد زد: «نیییانکوووو عززززیییززززم.» چپ چپ نگاهش کردم. تنها چیزی/کسی که می تواند اهالی این خانه را خوشحال کند نیانکو است. لازم است بیشتر توضیح دهم یا دیگر خودتان اوج فاجعه را متوجه شده اید؟