دلم برای چالش های سی روزه تنگ شده بود، پس، شروع سال میلادی بهانه ای شد تا برم سراغ این. از وبلاگ آرتمیس دیدمش. (بعدا نوشت: شروع چالش از اینجا بوده.)

شروع: 12 دی 99.

روز اول: بهترین شخصیتی که دارین چی هست؟ چی شما رو خاص می کنه؟ چی توی درونتون باعث می شه به خودتون افتخار کنید؟ راجع بهش بنویسید.

چیزی ندارم که منو خاص بکنه. ولی چیزی که می تونم بهش افتخار کنم، اینکه من می تونم همون لحظه ای که می گم "خب دیگه بیخیال فلانی می شم" واقعا بیخیالش بشم. یا اگه بگم "دیگه دور این شخص رو خط می کشم" واقعا این کار رو می کنم. یا اگه بگم دیگه بسه، واقعا تمومش می کنم. فقط یه بدی ای که داره، اینکه خب همیشه انقدر با انگیزه و قاطع نمی گم که می خوام این کار رو بکنم. بخاطر همین خیلی پیش نمی آد.

روز دوم: یه نامه بنویسین برای عضوی از بدنتون. از هر عضوی که توی بدنتون دارید و سالم هست تشکر کنید. از بدنتون بابت اینکه زنده هستید و داره زندگی می کنه تشکر کنید.

بدن عزیزم، مرسی که زنده ای. مرسی که سالمی. مرسی که باهام راه می آیی. مرسی که همیشه هرکاری ازت خواستم انجام دادی. همیشه تونستی خودت رو با شرایط لعنتی زندگی وفق بدی. مرسی بابت چشم های سالمی که می تونم باهاشون تا نیمه های شب کتاب بخونم، و بابت گوش ها که بهم اجازه می دن با آهنگ گوش دادن آرامش پیدا کنم. و خلاصه، مرسی که سالم و آماده ای همیشه.

روز سوم: آخرین تعریفی که ازتون شده چی بود؟ چیکار کرده بودین؟ کی ازتون تعریف کرده؟ شایدم این خودتون بودین که از خودتون تعریف کردید. مهم نیست! بنویسید.

کلی به این سوال فکر کردم. و بلاخره یادم افتاد که یه بار نسترن بهم گفته بود که قشنگ می خندم. ولی یادم نیست برای کِی بود. اصلا هم یادم نیست منظورش حالت خندیدنم بود یا صدام. ولی قطعا برای خیلی وقت پیشه. و احتمالا همون آخرین تعریفی باشه که ازم شده. اگرم نباشه، چیزی یادم نمی آد. :|

روز چهارم: دلتون می خواد بهتون چی بگن؟ چه تعریفی از شما بشه؟ بهتون بگن باهوشین، خلاقین یا زیبایین؟ اهمیتی نداره اگه تا به حال کسی اینارو بهتون نگفته. امشب خودتون اون رو بنویسید.

خب، عام، من دوست دارم که شجاع باشم. منظورم از شجاع، این نیست که از چیزی نترسم؛ منظورم اینکه در عین حال که می ترسم، ادامه بدم. جا نزنم. قوی تر بجنگم. و همینطور خیلی دوست دارم که یک روز بلاخره به جایی برسم که دیگران بتونن نویسنده خطابم کنن. و البته اینکه به چشم دیگران اون کسی باشم که همیشه خونسردیش رو حفظ می کنه، و می تونه همه چیز رو خیلی خوب کنترل کنه، یکی از آرزوهای دیرینه ی من بوده. و خیلی چیزهای دیگه، که خب به اندازه این ها برام مهم نیستن و اصلا جاش هم نیست که اینجا بگمشون. پس، همینا.

روز پنجم: از دو سال، پنج سال، ده سال پیش و... چقدر تغییر کردین؟ چه تغییرات مثبتی تو زندگیتون رخ داده؟ چه چیزی تو زندگیتون بهتر شده؟ خود شما چقدر بهتر شدین؟ چی رو فدا کردین و چی رو به دست آوردین؟

نسبت به پنج سال قبل، یا حتی دو سال قبل، احساس می کنم که دید قشنگ تری به زندگی پیدا کردم. یعنی، تونستم یاد بگیرم که همیشه اون قسمت خوب ماجرا رو ببینم. تونستم یاد بگیرم که اگه یه اتفاق بد می افته، به بد بودنش نگاه نکنم، به این نگاه کنم که خب این اتفاق بد باعث می شه که من در آخر قوی تر بشم. و کلا امید بیشتری پیدا کردم به زندگی. و یاد گرفتم که این امید رو بنویسم. به بقیه انتقالش بدم.

یاد گرفتم چطوری باید درس بخونم. (که البته هنوز کامل نشده این.) به آبجی بزرگه نزدیک تر شدم. با آدم های فوق العاده ای آشنا شدم، و آدم های اضافی رو رها کردم. مهم ترین چیزی که به دست آوردم، نیانکو بود. شاید عجیب به نظر برسه، اما آهنگ هایی که پیدا کردم رو هم جزو دستاوردهای این سال ها حساب می کنم؛ چون نمی دونم که اگه نبودن می خواستم چیکار کنم. کتاب خوندن مداوم تبدیل شده به جزئی از زندگیم، و این به نظرم از تغییرات مثبت زندگیم بوده. و صد البته! انیمه دیدن. انیمه هایی که واقعا چیزهای خیلی زیادی یادم دادن.

روز ششم: امشب یه نامه بنویسین. با خودتون روراست باشین. خودتون رو همینجوری که هستین، با همین شکل، با همین اخلاق، بپذیرین.

من عزیز، می دونم که وقتی دیگران باهات روراست صحبت می کنن، یا یهو می گن که خب بیا با هم روراست باشیم، دست و پات رو گم می کنی. ولی من که دیگران نیستم. من، خودتم. پس، بیا امشب با همدیگه روراست باشیم. می دونم که قلبت درد می گیره و از خودت منزجر می شی وقتی داری یه جمله می گی، و یهو قفل می کنی. می دونم که وقتی عصبی می شی و نمی تونی خودت رو کنترل کنی، می خوای خودت رو بزنی. می دونم که نشستن توی جمع با بقیه چقدر برات سخته. می دونم که حس می کنی کافی نیستی، ضعیفی، زیبایی نداری، و از این چیزا، ولی می خوام ازت خواهش کنم که خودت رو همینجوری که هستی بپذیری. نمی گم دوست داشته باشی، چون می دونم چقدر مسخره ست. چطور می شه همچین آدمی رو دوست داشت؟ بخاطر همین فقط می خوام که خودت رو بپذیری.

همین قفل کردن ها، همین قیافه، همین دوری کردن از آدم ها، و همین خصوصیاتی که دیگه تغییر ناپذیرن و خیلی وقته که توی وجودت شکل گرفتن. همه شون، جزوی از توئن، بپذیرشون و باهاشون کنار بیا. خوشحال زندگی کن. از بدنت مراقبت کن. داشته هات رو مدام با خودت مرور کن، و به نداشته ها فکر نکن. "کاش" هارو بریز دور و خلاصه بگم، نیمه ی پر لیوان رو ببین. ما فقط یه بار زندگی می کنیم، پس قدر زندگیت رو بدون.

روز هفتم: ده تا تلقین مثبت بنویسین تا وقتایی که ناراحتین اونارو ببینین و براتون یادآور این باشن که شما کی هستین.

1. هیچوقت فراموش نکن که برنامه ریزی خدا حرف نداره.

2. کسی شجاع تر می شه و در موقعیت ها از آرامش و تسلط نفس بیشتری برخورداره، که موقعیت های خوفناک تری رو لمس کرده باشه. پس، تحمل کن. و بدون که در آخر شجاع تر و قوی تر خواهی بود.

3. خوبی رو در هر سایه و تاریکی ای پیدا کن. این باعث می شه هر روزت، روشن تر از روز قبل باشه. در هر لحظه به جای ناامید بودن، سپاسگزار باش.

4. ادامه بده حتی اگر قلبت شکست.

5. don't quit. if you feel tired it means it's working

6. فردا خوشحال خواهی شد، از اینکه امروز شروع کردی.

7. مهم نیست اگر دقیقا ندونیم مسیر چه شکلیه، مهم اینه قدم هامون رو محکم برداریم.

8. در سخت ترین لحظات، به قوی ترین حالتمون تبدیل می شیم.

9. خوبی کردن، همیشه به آدم برمی گرده.

10. به رویاهای قشنگت ایمان داشته باش.

روز هشتم: سه تا راه مشخص کنید. سه روش، سه کار یا راهی که می تونین هر روز انجام بدین تا از خودتون مراقبت کنید.

گوش دادن به آهنگ. رفتن به باشگاه و ورزش کردن. دراز کشیدن کنار بخاری برای ساعت ها، و فکر کردن به هیچ.

روز نهم: امروز بنویسین، راجع به اینکه بابت چی به خودتون افتخار می کنین. هر چقدرم کوچیک و احمقانه به نظر برسه اشکال نداره. حداقل یکی از افتخاراتتون توی این زندگی رو بنویسین.

خب، بابت تمام لبخندهایی که به روی لب های بقیه آوردم، به خودم افتخار می کنم. بابت تمام اون دفعه هایی که کسی ناراحت بود و من بغلشون کردم و بعدش بهم لبخند زدن و گریه کردن رو تموم کردن. بابت اینکه تونستم گاهی با کارهای کوچیکم، مامان رو خوشحال کنم. بقیه رو خوشحال کنم. و از همین جور کارهای کوچیکی که برام به اندازه یه دنیا ارزش دارن.

روز دهم: امشب درباره بزرگ ترین نقطه ضعفتون بنویسین. اون چی هست؟ چجوری می شه از بین بردش؟ چجوری می شه بهترش کرد؟

همه چیز خیلی بیشتر از اون چیزی که واقعا ارزش دارن، برام مهمن. از اتفاق های پیش پا افتاده گرفته تا آدم های اشتباهی و حتی طرز تایپ کردن یه نفر و خلاصه هرچیزی که به ذهنتون می رسه. برای اینکه از بین ببرمش، فکر کنم فقط باید مدام تمرین کنم که بیخیال باشم؟!... نمی دونم. اگه می دونستم چجوری می شه بهترش کرد، مطمئنا تا الان انجامش می دادم. کسی ایده ای نداره که چطوری می شه همچین عادت مسخره ای رو از بین برد؟ :دی

روز یازدهم: "من خوشحال ترینم وقتی که..." کی؟ کی خوشحال ترینی؟ پیش کی خوشحال ترینی؟ چه چیزی باعث خوشحالیت می شه؟ چی مودت رو لایت می کنه؟

من خوشحال ترینم وقتی که نیانکو کنارمه. خوشحال ترینم وقتی که همه ی کارهام رو انجام دادم و می تونم با احساس راحتی برم سراغ کتاب ها و فیلم هام. خوشحال ترینم وقتی که یه جمله یا یه حرف قشنگ می شنوم. خوشحال ترینم وقتی که وبلاگ پنهانی کسایی که می شناسمشون رو پیدا می کنم، و می تونم مخفیانه پست هاشون رو بخونم. خوشحال ترینم وقتی که آدم هایی که دوستشون دارم، خوشحال ترینن. و خوشحال ترینم وقتی که با آدم های جدید خوب آشنا می شم.

روز دوازدهم: امشب فکر کنین در مورد همه کسایی که راجع بهتون بد حرف زدن و شما رو قضاوت کردن. امشب بنویسید که چرا نظرشون در مورد شما غلط بوده و چرا اون چیزی که گفتن نیستید.

قضاوت کردن... خب راستش چیزی یادم نمی آد. اصلا فکر نکنم متوجه منظور سوال هم شده باشم. یکم عجیبه. نمی دونم واقعا.

روز سیزدهم: چه عادتی رو می خوایید شروع کنید؟ امشب براش برنامه ریزی کنین. مرحله به مرحله قدم های کوچیک بردارید و به خودتون قول بدین که بهش می رسین.

عام، خیلی عادت ها هست که می خوام و باید شروعشون کنم. ولی خب چیزی که الان می خوام درباره ش برنامه ریزی کنم، اینکه هر روز لعنتی تمریناتم رو انجام بدم. یادمه که مربیم یه بار گفته بود، اینطوری اگه پیش بری هیچی نمی شی، باید آهسته و پیوسته ادامه ش بدی. و من همیشه فراموش می کنم حرفش رو، و بخاطر تنبلی یه هفته کلا تمرین نمی کنم. باید عادت کنم که تنبلی رو بذارم کنار. قول می دم که آهسته و پیوسته پیش برم، و تهش بلاخره یه چیزی بشم. =.=

روز چهاردهم: امشب بنویسین، در مورد آخرین باری که با یک غریبه مهربون بودین. براش چیکار کردید؟ اگر می تونین بیشتر از این کارا بکنین. :)

خب، آخرین باری که من یه غریبه دیدم حدودا برمی گرده به یک سال پیش. آخرین باری که یک جایی جز خونه و مدرسه و مسیر بین این دوتا بودم هم برمی گرده به یک سال پیش. و کار خاصی هم نکردم راستش. ولی یادمه همین تازگی ها که می خواستم برم مدرسه برای تحویل مدارک، یه دختر کوچیک دیدم که نشسته بود توی حیاط، و داشت گریه می کرد، و با رعایت فاصله اجتماعی باهاش بازی کردم و کلی با هم خندیدیم.

روز پانزدهم: بابت چی باید خودتونو ببخشین؟ در گذشته یه اشتباهی کردین. اون اشتباه چی بوده؟ خودتون رو بخشیدین یا نه؟ یه نامه بنویسین و سعی کنین یه قدم برای بخشیدن خودتون به دست بیارین.

بابت تمام حماقت هایی که توی زندگیم انجام دادم، بابت هر باری که یه نفر رو ناراحت کردم و بابت هر باری که حواسم به چیزی نبوده و یه اتفاق بد افتاده، باید خودم رو ببخشم. آنچنان اشتباه بزرگی انجام ندادم که بخشیدن خودم سخت باشه برام (خداروشکر)، بخاطر همین، آره. خودم رو بخشیدم. چون معتقدم که همون اشتباه ها باعث می شن که دیگه حواسم جمع تر باشه. محتاط تر باشم و فرد دیگه ای رو ناراحت نکنم. و می دونید؟ بهتر بشم.

روز شانزدهم: من آرومم وقتی که...؟ کی؟ کی حس احساس آرامش می کنی؟ پیش چه کسی؟ یا چه چیزی؟ راهی هست که لحظاتی که آرامش داری بیشتر بشن؟

من آرومم وقتی که کنار آبجی بزرگه دراز کشیدم و هر کدوم اتفاقاتی که برامون افتاده رو تعریف می کنیم، اون یکی گوش می کنه، و مسخره بازی درمی آریم و می خندیم. من آرومم وقتی که دارم به گرامرهای جدید زبان گوش می کنم، و نیانکو اون طرفم خوابه. من آرومم وقتی که کنار بخاری توی خودم جمع شدم، یه آهنگ بیکلام توی گوشمه، و کتاب می خونم. من آرومم وقتی که هیچ کاری برای انجام دادن ندارم، و می تونم ساعت ها با نجمه و بقیه صحبت کنم و همدیگه رو بخندونیم.

روز هفدهم: امشب و برای یک هفته در مورد استرستون بنویسین. اگه بهترین درجه یک باشه و بدترین درجه ده، استرس شما کجا قرار داره؟ در موردش بنویسین. امشب افکار خودتون رو روی کاغذ تخلیه کنید.

برای یک هفته؟ حقیقتا حوصله م نمی کشه. همه رو همین الان می گم.

چیز خاصی نیستن، فقط وقتی که مجبور می شم حرف بزنم استرس می گیرم. که نمره ش احتمالا یکم بالا باشه. یا وقت هایی که یه امتحان سخت پیش رو دارم، تا وقتی که خوندن براش رو شروع نکنم معده درد عصبی می گیرم، و اصلا بخاطر همینه که معمولا برای امتحان هام زیاد می خونم. چون اگه نخوام هم نمی تونم. این نمره ش پایین تره نسبت به صحبت کردن.

و البته وقتی قرار باشه یه کار مهم انجام بدم هم، استرس می گیرم. ولی نه چندان. کلا آدمی هستم که استرس زیاد سراغم می آد. شاید نسبت به بزرگی یا کوچکی کار، میزانش کم و زیاد بشه، اما قطعا اون استرسه هست. تپش قلب و معده درد و این چیزا.

روز هجدهم: شب دوم این هفته از چالش، در مورد بخش های مختلف بدنتون بنویسین. کدوم رو دوست دارین و چرا دوست دارین؟ کدوم رو دوست ندارین و چرا دوست ندارین؟

من اون چال گونه ی خیلی کوچیک که فقط وقتی خیلی شدید می خندم معلوم می شه رو دوست دارم. با اینکه موی حالت دار رو بیشتر دوست دارم، اما موهای لخت خودم رو هم دوست دارم. رنگشون بنظرم قشنگن. با اینکه مشکی نیستن. (آه می کشد)

از دست هام خوشم نمی آد. می دونید، خیلی معمولی و نازیبان. من همیشه دست های کشیده و انگشت های باریک رو دوست داشتم. لپ هام رو دوست ندارم. :دی کلا معتقدم صورت باید لاغر و استخوانی باشه. نه خیلی، ولی خب لپ داشتن اصلا قشنگ نیست در نظرم.

و خب، از اونجایی که نمی تونم براشون کاری بکنم، و چیزهای واقعا کوچیکی هستن، همینطوری پذیرفتمشون، و معمولا چندان بهشون فکر نمی کنم.

روز نوزدهم: همه ما افکار تاریک خودمون رو داریم، نه؟ همه ما گاهی افکار خاصی تو ذهنمون تکرار می شه و جوری هم نیستن که بتونیم در موردشون با دیگران صحبت کنیم. امشب در موردش با خودتون صحبت کنین. دلیل خاصی دارن این افکار؟ به چی برمی گردن؟

من مواقعی که در مرز ناامیدی قرار دارم، کلی از این افکار تاریک به ذهنم می رسن، ولی از اونجایی که الان در شادترین و هیجان زده ترین حالت خودم هستم و خوشحالم که امتحاناتم تموم شدن و کتاب هام رو دارم و نیانکو بلاخره حالش خیلی خوبه... یکم سخته برام که به افکار تاریک مواقع ناامیدی و اضطرابم فکر کنم. و خودش هم داره می گه "جوری نیستن که بتونیم در موردشون با دیگران صحبت کنیم". حتی اگه هم توی ناامیدی بودم، نوشتنشون اینجا، یکم خجالت آوره، و سخت. و خب، نتیجه می گیریم که بهتره از روی این سوال با آرامش خیال بپریم و بریم سراغ روز بیستم!

روز بیستم: می خواییم یکم بیشتر توی چالش استرس وارد شیم، پس سوال امشب اینه: چی بهت آرامش می ده و چرا؟ توی لیستتون می تونه هرچیزی باشه. یه آدم، یه آهنگ، یه غذا یا هرچی.

منم موافقم با آرتمیس که اینو قبلا پرسیده بود :| ولی خب.

پلی لیستم بهم آرامش می ده. کتاب خوندن. نشستن کنار بخاری توی سرد ترین شب ها. حرف زدن با کسایی که دوستشون دارم. نشستن کنار آبجی بزرگه. لبخند زدن دیگران بهم. عوض کردن تم گوشی و تبلت. :دی قالب ساختن. و خوردن پیتزا! پیتزا از مهم ترین چیزهاست.

روز بیست و یکم: شب ششم این هفته، از چالش استرس، به خودتون فکر کنین و به چیزهایی که در مورد خودتون دوست ندارین. سه تا از اون هارو بنویسین و بعد بنویسین که چطور می تونین اونارو تغییر بدین و تغییر مثبت کنین.

همم... چیزهایی که موقعی که همه چی خوب بوده به خودم گفتم رو، مواقع ناامیدی فراموش می کنم. یعنی اگه با خودم تصمیم گرفتم که وقتی همه چی خراب شه امیدم و حفظ کنم و لبخند بزنم و شکرگذار باشم همچنان، وقتی واقعا همه چی خراب می شه، کلا یادم می ره چه قراری داشتم با خودم.

خودم رو برای هرچیز کوچکی که شاید حتی دست من هم نبوده واقعا، سرزنش می کنم. برای هر اشتباه کوچیکی خودم رو ساعت ها سرزنش می کنم و انقدر بهش فکر می کنم که اعصابم واقعا بهم می ریزه.

و آخری هم اینکه نمی تونم انتخاب کنم چه چیزهایی ارزش دغدغه شدن دارن و چه چیزهایی نه. یعنی برای چیزهایی اهمیت قائل می شم، که اصلا نباید قائل بشم.

روز بیست و دوم: هر چقدر هم که باورش سخت باشه، همه ما یه استعداد خاص داریم، استعداد تو چیه؟ برای اینکه این استعداد رو توسعه بدی چیکار می کنی؟ اگه کاری انجام نمی دی، نظرت چیه همین امشب براش یه برنامه بریزی...؟!

نمی دونم استعداد هست این یا نه، ولی خب. شنونده خوبیم. :دی شاید بعضی وقت ها نتونم واقعا چیزی بگم یا کاری انجام بدم که حالش رو بهتر کنم، ولی با تمام وجودم گوش می کنم و سعی می کنم کنارش بمونم.

روز بیست و سوم: امشب در مورد بزرگترین دستاورد و موفقیتت توی زندگی بنویس. ممکنه چیزی باشه که به چشم تو کوچیک بیاد ولی در واقع یک شاهکار بوده... یا ممکنه که واقعا هم کار خیلی بزرگی نبوده باشه ولی برای تو خیلی ارزش داشته باشه. امشب در موردش بنویس.

زنده موندن. زیبا دیدن زندگی. و لذت بردن از، شاید نه تک تک لحظه هاش، ولی لذت بردن از بیشتر لحظه هاش. موفقیت های کوچیک دیگه ای هم هستن که خیلی برام ارزش دارن، ولی این بزرگترین دستاوردم بوده. و شاید بعدا از کوچیک هاش هم بنویسم.

روز بیست و چهارم: یه سوال کوچیک که می شه در موردش صفحه ها نوشت، کجا احساس امنیت می کنین؟ چرا؟

اگه حقیقتا بخوام صادق باشم، هیچ کجا.

روز بیست و پنجم: به اون لحظه از زندگیت فکر کن که شکست خوردی، کشتی هات غرق شدن، رد شدی یا پذیرفته نشدی. از اشتباهاتی که کردی چی یاد گرفتی؟ چه درسی بهت دادن؟

اینکه مهم نیست دیگران چی درباره م فکر کنن، یا با چه حالتی بهم نگاه می کنن و پوزخند می زنن، اون نظری که خودم درباره ی خودم دارم، من رو می سازه. و اگه همه بهت می گن تو نمی تونی، خودت نباید همچین نظری درباره ی خودت داشته باشی. باید ثابت کنی که می تونی، و برای این باید قبل از هرچیزی به خودت ایمان داشته باشی. پس، به خودت ایمان داشته باش. تو از پسش برمی آیی.

روز بیست و ششم: به کسی فکر کن که بهت آسیب رسونده و به هر نحوی باعث ناراحتی و درد تو وجودت شده. یه نامه بهش بنویس و تو اون بهش بگو که بخشیدیش. سعی کن خودتو خالی کنی. بعدا می تونی نامه رو به اون شخص بدی یا واسه خودت نگه داری.

هیچ ایده ای ندارم و حقیقتا هیچکس یادم نمی آد. :|

روز بیست و هفتم: یه لیست بنویس از ده تا چیزی که همیشه تو رو به خنده وا می دارن.

1. خنده های نجمه.

2. نیانکو.

3. مسخره بازی هامون با آبجی بزرگه.

4. نرمن :)

5. وقتایی که قدرت تکلمم رو از دست می دم.

و خیلی فکر کردم، اما همین 5 تا به ذهنم رسید. :دی

روز بیست و هشتم: امشب یه لیست بنویس از کسایی که رابطه خوبی باهاشون داری، و بگو که چرا رابطه خوبی باهاشون داری؟ چی دارن؟

خب، تقریبا تمام اونایی که توی بیان بهشون کامنت می دم و دنبالشون می کنم. چون آدم های فوق العاده این، و برام مثل یه خانواده می مونن.

خانواده م، که کاملا طبیعیه.

نجمه و بقیه اعضای نرمن. چون همدیگه رو درک می کنیم، می تونیم همدیگه رو بخندونیم، و ناراحتی و شادی همدیگه برامون اهمیت داره.

کیمیا. عام، چون تقریبا همیشه می فهمه که چمه، حتی اگه من نگم بهش و تلاش کنم که مخفیش کنم. (بگذریم از این حرفا که خب خیلی مهربون و اوکیه، و کلی می خندیم و...)

هانیه. هرچند که جدیدا زیاد با هم حرف نمی زنیم و یکم دور شدیم، ولی خب هنوزم بهترین دوست دوران راهنماییمه.

و خیلیای دیگه هستن که رابطه ی خوبی باهاشون دارم، و دوستای خوبم هستن، ولی خب الان که داشتم مرور می کردم یه دور اسماشون رو با خودم دیدم که تقریبا چندین ماهه اصلا با همدیگه صحبت نکردیم و هیچ خبری نداریم از هم، بخاطر همین، گمونم همینا.

روز بیست و نهم: از اخلاقا و رفتارای عجیب غریبتون بگید!

توی سریال و انیمه شروع کردن خیلی تنبلم و معمولا خیلی سخت شروع می کنم به دیدن یه چیزی، چون از اون لحظه ای که تموم می شن و اون احساس افسردگی بعدش، متنفرم.

وقتی کارهایی که باید انجام بدم زیاد می شن، هی می گم که من باید این کارارو بکنم، یادم بندازید که این کارارو انجام بدم، چرا نمی رم کارامو انجام بدم؟ و بیشتر اوقات هم اصلا نمی رم سمتشون و فقط باعث می شم علافی کردن و کتاب خوندنم با عذاب وجدان همراه باشه.

وقتی عصبانی یا ناراحتم، فقط با آهنگ گوش کردن آروم می شم.

واکنشم وقتایی که خیلی خوشحالم و وقتایی که خیلی ناراحتم کاملا یکیه. گریه می کنم! بخاطر همین معمولا برای اطرافیانم سخته که تشخیص بدن منی که الان دارم گریه می کنم، خوشحالم یا ناراحت :دی

بی دلیل، بعضی موقع ها استرس می گیرم. طوری که نمی تونم یه جا بشینم و راه می رم و دلم می خواد کله م رو بکوبونم تو دیوار، درحالی که اصلا دلیلش رو هم نمی دونم.

روز سی ام: به عنوان موضوع شب آخر بنویسین که این چالش چه اثر مثبتی روی شما گذاشته؟ چالش تموم شد... خسته نباشین!

وای :( چه غم انگیز که تموم شد. درسته که حالا چند روز وسطش اصلا یادم رفته بود یه چالش دارم که باید بنویسم، ولی حالا واقعا دلم واسش تنگ می شه. (از استلا هم ممنونم که یادم انداخت روز سی امش هنوز مونده!)

اثر مثبت هم... خب... سوال های خوبی پرسیده بود، و من واقعا واسشون فکر کردم و چیزهایی فهمیدم که اصلا نمی دونستم :دی و برام جالب بود. لذت بخش بود و خب، من کلا چالش های سی روزه ی اینطوری رو دوست دارم. ممنون از سازنده ش :")

پایان: 14 بهمن 99.