Magic Spirit

نه لبخندِ از ته دل

به همین زودی وقتش رسید که لبخندهای 99 رو بنویسیم؟

شروع از وبلاگ شارمین. :)

 

1. اون روزی که کالیمبا اومد.

2. ویس های بیبی ترول. (مخصوصا اونایی که سه دقیقه و بیشترن.)

3. تبلت جدید.

4. وقتی داشتم ستاره ها رو نگاه می کردم، بعد از یک سال.

5. وقتایی که رومینا بهم می گه فرشته.

6. تمام حرف های قشنگی که بهم گفتن، و همه شون رو توی دفترچه م نوشتم.

7. کتاب ها! کتاب های فوق العاده ای که توی سه ماه طاقچه بی نهایت خوندم. + تک تک انیمه ها و سریال هایی که دیدم. (آنتیمد TT)

8. بی پلاس.

9. وقتی داشتیم با هم صحبت می کردیم و بهم گفت می خواد برای سال نوی امسال هم، سرالکسم باشه.

10. (بعدا نوشت) 99/12/24. فول اسپلیت.

 

انگار قرار نیست کسی رو دعوت کنیم، ولی من می خوام دعوت کنم. چون با نوشتن این و مرور کردن سالم واقعا فهمیدم که 99 سال قشنگی بود. فهمیدم آرزوهایی که پارسال این موقع برای سال نو توی وبلاگم نوشته بودم واقعا برآورده شدن. و همه چی می تونست خیلی بدتر باشه. حالا واقعا احساس خوبی دارم نسبت به امسال. با اینکه کار خاصی توش نکردم، ولی خب قشنگ بود. پس دعوت می کنم از: هلن، سولویگ (با اینکه می دونم قطعا نمی نویسه :دی)، عشق کتاب، الی، مائویی، وایولت، ناستاکا، کیدو، آرورا، استیو، غزل، موچی، هانی بانچ، ریحانه، آیامه چان و هرکسی که داره این رو می خونه.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

موقت؟ احتمالا.

من هیچوقت اینطوری نبودم که سریع برم سر اصل مطلب. اصلا معتقدم مقدمه چینی برای هر چیزی لازمه. ولی الان می خوام یهویی برم سر اصل مطلب.

نیانکو یه پرنده شکار کرده!!!!

خب راحت شدم :) حالا بذارید واستون تعریف کنم.

قضیه اینطوری بود که فیزیک داشتیم، و من، یک تنها درخانه ی بدبخت داشتم با مسائل انبساط طولی سر و کله می زدم و همزمان هم حواسم به نیانکو بود که گذاشته بودم بره حیاط چون داشت مخم رو می خورد انقدر میو می کرد، و نمی دونم چرا حواسم پرت شد. ولی پرت شد. و بعد از چند دقیقه دیدم یه چیزی خیلی محکم می خوره به شیشه. سرمو بلند کردم و دیدم نیانکوعه. ولی نه نیانکوی همیشگی که هر وقت خسته می شد کله شو می زد به پنجره، این نیانکو، یه یاکریم توی دهنش داشت و روی سرش و همینطور حیاط پر از پَر بود. حقیقتا هیچوقت فکر نمی کردم بتونم انقدر سریع واکنش نشون بدم، ولی با اینکه تا سر حد مرگ شوکه بودم و قلبم فشرده می شد چون فکر می کردم یاکریم رو کشته و حالا باید چیکارش کنم، رفتم حیاط. با هم دعوا کنیم و پرنده رو از دهنش گرفتم. و زنده بود. حالش خوب بود. پرهاش ریخته بود و نمی تونست پرواز کنه. ترسیده بود و سینه ش خونی بود، ولی حالش خوب بود. اون موقع نمی دونستم البته. فکر می کردم می میره. به این و اون زنگ زدم. بردیمش دام پزشک. براش یه خونه درست کردیم. حیاط رو تمیز کردیم. نیانکو رو دعوا کردیم. و حالا؟ حالا ما یه مهمون داریم که توی حیاط قایم شده و داره استراحت می کنه تا حالش خوب بشه. نمی دونم دوستشه یا نه، ولی از وقتی که اون اینجاست، یه یاکریم دیگه همیشه می آد می نشینه روی درخت نارنج و نگاهش می کنه. دلم می خواست می تونستم بهش بگم حال دوستش خوبه.

و نیانکو؟ از حیاط رفتن منع شده. :) همه رو گاز می گیره و بی تابی می کنه، ولی کم کم عادت می کنه. اون همیشه می رفت حیاط و تمام سوسک ها، مارمولک ها، مگس ها، شاپرک ها و باقی موجودات زنده رو می گرفت. همیشه به پرنده ها نگاه می کرد و واسشون کمین می گرفت، ولی هیچوقت فکر نمی کردیم که واقعا بتونه یکی بگیره بخاطر همین واسمون مهم نبود. اما حالا که واقعی یکی گرفته... فکر کنم وقتی می بریمش حیاط، باید خیلی بیشتر مراقبش باشیم.

 

 

پ.ن: این حجم از معمولی نوشتن، ویرایش نکردن و تغییر ندادن در اتفاقی که افتاده و تبدیلش نکردن به یه... متن درست و حسابی، حقیقتا عجیبه. من هیچوقت اینطوری نمی نوشتم. کمتر از سه بار ویرایش نمی کردم و حداقل یه چیزی به داستان واقعی اضافه می کردم. می دونید... بیشتر مثل خاطره بود و خیلی وقت بود که خاطره ننوشته بودم. از همون خاطره ها که همینطوری می نویسیشون و اصلا شاید حس خاطره رو به بقیه منتقل هم نکنه. ولی این اتفاق مال دیروزه و من از دیروز حوصله م نکشیده بود که بنویسم. ولی باید می نوشتم. نه برای ثبت شدن. صرفا برای به اشتراک گذاشتنش با شما. چون بلاخره من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که بهتون نگم.

هوف. چرا انقدر با اینجا احساس غریبی می کنم؟ مثل اینکه دوباره باید برگردم تو غارم.

پ.ن2: انقدر خسته م که برای دوباره سرحال شدن، فقط دو هفته مردن لازمه.

CM [ ۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

چالش سوم سوفی!

1. خودت رو از لحاظ چهره و ظاهر توصیف کن.

عام خب... سفیدم. موهام بلند و زیتونیه. لپام همیشه قرمزه. (و ازش خوشم نمی آد.) قدم بلنده. یه زمان خیلی لاغر بودم ولی الان دیگه آنچنان لاغر نیستم. همیشه لباسای خیلی گشاد می پوشم چون لباسای تنگ اعصابمو خورد می کنن. و... همینا.

2. تا حالا کسی رو توی بیان آنفالو یا پستی رو دیس لایک کردی؟

دیس لایک نه. ولی آنفالو خیلی پیش اومده.

3. معنی اسمت چیه؟

نفیسه یعنی گرانبها و با ارزش.

نوبادی رو هم از این شعر امیلی دیکنسون برداشتم:

I'm Nobody! Who are you?
Are you—Nobody—Too?
Then there's a pair of us!
Don't tell! they'd advertise—you know!

How dreary—to be—Somebody!
How public—like a Frog—
To tell one's name—the livelong June—
To an admiring Bog!

4. از بین مزه ها کدومی؟ (تند یا شیرین یا تلخ و ترش)

"-"... شیرین؟

5. اغلب به خاطر چی وب های دیگه رو دنبال می کنی؟

خوندنشون احساس خوبی بهم می دن.

6. چند تا از عادت های روزانه ت که پیش افتادن رو بگو.

قبل از بیرون رفتن از خونه آخرین کاری که می کنم بغل کردن نیانکوعه.

صبح قبل از صبحونه، یه دونه سیب می خورم.

7. اگه معلم یا استاد می شدی کدوم درس رو برای تدریس انتخاب می کردی؟ چرا؟

ریاضی احتمالا. چون بقیه درس هارو نمی تونم تحمل کنم و حقیقتا فقط سر کلاس ریاضی ذهنم جای دیگه ای نیست.

8. چه رنگی روحت رو توصیف می کنه؟

زرد!

9. چه چیزهایی تو بیان خوشحال و ناراحتت کرده؟

نظرات جدید، وقتی اسمم رو تو یه پست می بینم، یا وقتایی که یه متن خیلی قشنگ می خونم، خوشحالم می کنن.

ناراحت هم... وقتی یکی پست می ذاره و می گه حالش بده، ولی کاری از دستم برنمیاد یا اونقدری با همدیگه صمیمی نیستیم و روم نمی شه بهش کامنت بدم.

10. فرزند کدوم بخش از طبیعت هستی؟

گل ها؟

11. دوست داری چه چیز از اعضای بی تی اس رو مال خودت کنی؟

صداشون.

12. چه کتاب یا فیلمی رو زندگیت خیلی تاثیر گذاشت؟

فیلم soul. و کتاب... وای خیلی! تمام کتاب هایی که دوستشون داشتم.

13. چجوری با بیان آشنا شدی؟

یادم نیست چجوری، ولی یه بلاگری رو پیدا کردم که تو بیان می نوشت و الان هم دیگه پاک کرده وبلاگش رو. ولی انقدر دوستش داشتم که تصمیم گرفتم از میهن بلاگ کوچ کنم اینجا.

14. دوست داری کجا قرار بذاری؟ (قرار دوستانه یا عاشقانه)

جفتش واسم مهم نیست. تا وقتی که خوش بگذره، همه جا قشنگه.

15. یه چیزی که خیلی رو دلت مونده رو بگو.

اگه کسی واستون مهمه و دوستش دارین، بهش بگین. شاید دلیل زندگیش بشه.

16. شکلک مورد علاقه ت چیه؟

"-"

:")

17. نرم افزارهایی که بیشتر از همه ازشون استفاده می کنید؟

واتساپ، کست باکس، پینترست، اینستاگرام.

18. کار یا کارهایی که ازشون متنفرین؟

حرف زدن باهام وقتی دارم آهنگ گوش می کنم یا کتاب می خونم.

وقتی چندین ماه پی ام نمی دن و وقتی پی ام می دم بهم میگن خیلی دلم واست تنگ شده بود. :|

تمیز کردن خونه.

19. حست نسبت به عید و سال جدید چیه؟

واسش ذوق دارم، با اینکه می دونم قطعا هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته و هیچی عوض نمی شه. ولی همین که 14 روز کلاس ندارم و می تونم بخوابم، و هیچکس هم درس نمی ده و عذاب وجدان ندارم که چرا از همه چی عقبم، عمیقا اتفاق خوبیه.

20. علت زندگی کردنت چیه؟

زندگی رو دوست دارم. :)

CM [ ۹ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

منشا شادی اهل خانه

داشت بازی می کرد و اعصابش خورد بود. من هم کتاب به دست قدم می زدم و شیمی می خواندم. همینطور داشت پشت سر هم غر می زد که نیانکو وارد اتاق شد. خندیدم. حرصش گرفت. فریاد زد: «من اینجا دارم بدبختی می کشم و پول ندارم اون وقت تو داری می خندی؟ واقعا؟»

گفتم: «نیانکو اومده.»

سرش را بالا آورد. چشمش به نیانکو افتاد. درکسری از ثانیه خندید. ذوق کرد. فریاد زد: «نیییانکوووو عززززیییززززم.» چپ چپ نگاهش کردم. تنها چیزی/کسی که می تواند اهالی این خانه را خوشحال کند نیانکو است. لازم است بیشتر توضیح دهم یا دیگر خودتان اوج فاجعه را متوجه شده اید؟

CM [ ۱۶ ] // Nobody - // جمعه ۱ اسفند ۹۹

Star 1117

همه باید توی زندگیشون یه نجمه داشته باشن. البته منظورم این نیست که آدم های مثل نجمه اونقدر زیادن که همه می تونن یکی داشته باشن. ابدا. نجمه حقیقتا تکه. منظورم اینکه همه باید یه دوست خیلی فوق العاده مثل نجمه داشته باشن. نجمه از اون دوستاییه که اولین بار که دیدیش، اصلا فکر نمی کردی قراره یه روز باهاش راحت حرف بزنی، چه برسه به اینکه بشه صمیمی ترین دوستت! می دونی، از همون کلیشه های قدیمی. "فکر نمی کردم دوست شیم، ولی حالا هر اتفاقی که می افته اولین نفر می رم به اون می گم." و از این چیزا. منظورم اینکه، خب فقط یه نفر تو زندگیم هست که نصف پلی لیستم رو واسم فرستاده. فقط یه نفر هست که 345 تا استوریش رو با علاقه می خونم. فقط یه نفر هست که وقتی ویس می ده بهم، آهنگم رو قطع می کنم. فقط یه نفر هست که توی واقعیت منو می شناسه، و آدرس اینجا رو هنوز داره. فقط یه نفر هست که وقتی حوصله ندارم یا ناراحتم، می فهمه چمه. فقط یه نفر هست که وقتی می خنده یا جیغ می زنه، خنده م می گیره. فقط یه نفر هست که باهاش تا سر کوچه هم نرفتم، اما از تمام دوستای دیگه م بیشتر باهاش احساس راحتی می کنم. فقط یه نفر هست که بخاطرش همه ش چشمم به ساعته بلکه رند بشه و برم بهش اعلام کنم. فقط یه نفر هست که بهم گفته Precious. فقط یه نفر هست که مدام با گربه ها بهم هارت اتک می زنه. فقط یه نفر هست. فقط یه نفر می مونه.

همه ی آدم هایی که دو سال پیش این موقع باهاشون می خندیدم و می گفتم بهترین دوستامن، حالا دیگه هیچ کدومشون باقی نموندن. فقط نجمه مونده. و امیدوارم که همچنان هم بمونه.

CM [ ۱۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹

نوبادی به چند سوال پاسخ می دهد.

خب، این چالش خیلی قشنگ بود، و منم بلاخره نوشتمش. :دی از وبلاگ یومیکو شروع شده. :")

1. راست دستین یا چپ دست؟

چپ دست! اصلا نمی تونم هیچکاری با دست راست انجام بدم. خیلی غیرقابل اعتماد به نظرم می رسه. :/ و معمولا تا مجبور نباشم هیچکاری نمی کنم باهاش.

2. نقاشی تون در چه حده؟

یه زمانی بود که خیلی نقاشی می کشیدم. همه هم شخصیتای انیمه ای بودن. ولی الان چهار ساله که جز کارای هنر مدرسه، هیچی نکشیدم. و خب، اگه خوب بود یه زمان هم، الان دیگه قطعا خوب نیست.

3. اسمتونو دوست دارید؟

همم... نمی شه گفت که دوستش دارم، ولی همه می گن که خیلی بهم می آد و خب دیگه پذیرفتمش.

4. شیرینی یا فست فود؟

شیرینی!

5. دوست دارین که قد همسر آینده تون تقریبا چند ساعت باشه؟ (سانت بگینا)

همین که ازم بلندتر باشه از کافی هم بیشتره. :دی (البته این رو احتمالا دارم به شخصی می گم که هرگز وجود خارجی نخواهد داشت... ولی خب.)

6. عمو یا دایی؟

از اونجایی که زیاد با دایی هام صمیمی نیستم، پس عمو.

7. خاله یا عمه؟

عمه ندارم، پس خاله. :دی

8. عدد مورد علاقه تون؟

21. هیچ دلیلی هم براش ندارم، فقط به نظرم خوشگله.

9. اولین وبی که زدین رو، حذف کردین؟

حذف نکردم، ولی اگه می خواستم هم نمی تونستم چون دیگه رمزش یادم رفته.

10. با کی بیشتر از همه صمیمی این تو بیان؟

من با خیلیا اینجا صمیمی ام، ولی خب، گمونم صمیمی ترین غزل باشه. :))

11. بابا و مامان تون، تو بیان کین؟

تو بیان هیچکس، ولی دلم برای خانواده ی میهن بلاگم تنگ شد T_T

12. رو جنس مخالف کراشی؟

آدم های واقعی، خیر. ولی شخصیت های انیمه ای/کتاب ها، تا دلتون بخواد. D:

13. مترو یا قطار؟

هممم... قطار.

14. به نظرت شادی یعنی چی؟

همون حسی که می تونه کاری کنه تمام اتفاقات بد زندگیت به نظرت دوست داشتنی و نه چندان بد بیان.

15. اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی، دوست داشتی جای کی باشی؟

جای کسی که خوشبختی واقعی زندگیش رو پیدا کرده.

16. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می کنه؟

درحال حاضر چیزی اذیتم نمی کنه، اما از امتحان داغون فیزیک صبح اندکی ناراحتم.

17. به چی اعتیاد داری؟

آهنگ هام!

18. اگه می تونستی یه جمله بنویسی که کل دنیا بشنوه، چی می گفتی؟

حتی اگه روی زمین کسی نباشه، توی آسمون یکی هست که بهت فکر می کنه، مراقبته و دوستت داره.

19. پنج چیز که خوشحالت می کنه؟

1. کتاب ها.

2. نیانکو.

3. دوست های خیلی نزدیکم.

4. پیدا کردن یه آهنگ جدید خیلی خوب.

5. روشن شدن ستاره کسایی که دوستشون دارم.

20. اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟

هیچ وقت فکر نکن که برای انجام کاری ناتوانی. دنیا خیلی کوتاهه، پس هرکاری که دوست داری بکن. نذار برای فردا، هفته بعد، یا شروع سال جدید. اگه الان نه، پس کی؟

21. چه عادت ها/رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه ست؟

پام رو موقع نشستن روی صندلی خیلی تکون می دم. :| وقتی یه انیمه، سریال یا فیلم جدید شروع کنم که خیلی دوستش داشته باشم، همه ش از اون حرف می زنم و همه رو تا سر حد مرگ خسته می کنم.

22. صبح ها اگه مامان/بابات بیدارت می کنه، چجوری این کارو می کنه؟

صبح ها خودم بیدار می شم. ولی اون موقع که بچه بودم و مامان بیدارم می کرد، می نشست کنارم و باهام حرف می زد تا بلاخره بیدار شم. =)

23. کراشاتون تو مدرسه؟

هممم... هیچوقت از کراش زدن تو مدرسه خوشم نیومد، بخاطر همین، هیچکس نیست.

24. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

پیام که نه... ولی دستم خورد با معلم شیمیم ویدیوکال کردم و اون هم بلافاصله جواب داد :||... زیر پتو بودم با یه وضع بسیااار داغون، و فکر کنم منو دید ولی خب چیزی نگفت و منم قطع کردم بلافاصله. خیلی وحشتناک بود.

25. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین وجود داره؟

من واقعیت، در روز، شاید حدود سه جمله باهاتون صحبت کنه. و اینکه، من واقعیت، هیچوقت از علایقش به بقیه *جز به دوست های خیلی نزدیکش* نمی گه. :")

26. تو بیان چند تا اکانت دارین؟

همین یه دونه.

27. اولین دوستتون تو بیان؟

سولویگ. =)

28. چند بار تو وبتون چس ناله گذاشتین؟

نمی دونم حقیقتا... ولی کم بوده. :دی من چس ناله هام رو معمولا توی بلاگفام می نویسم.

 

+ خیلیا بودن که دلم می خواست دعوتشون کنم، و واقعا کنجکاوم که ببینم چی جواب می دن، ولی خیلی طولانی می شد و خب به جاش فقط می گم که هرکسی که این پست رو می خونه دعوته. :دی *یک آدم بسیار تنبل*

CM [ ۱۹ ] // Nobody - // يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

چالش سی روزه ژورنال نوشتن

دلم برای چالش های سی روزه تنگ شده بود، پس، شروع سال میلادی بهانه ای شد تا برم سراغ این. از وبلاگ آرتمیس دیدمش. (بعدا نوشت: شروع چالش از اینجا بوده.)

CM [ ۳۰ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

منم از این بازیا!

از اونجایی که دیدم اینجا خیلی خلوت شده جدیدا، و من هم واقعا ایده ای برای پست ندارم، اومدم تا یه صندلی داغ بذارم. با اینکه از همین الان دارم به راه های پیچوندن سوالات سخت فکر می کنم، ولی خب. هیهیهی =))

 

پ.ن: انگار همین دیروز بود که داشتم غر می زدم که نمی دونم چه رشته ای برم، و به همین زودی ترم اولش تموم شد. هق.

پ.ن2: تا یادم نرفته. این رو هم بشنوید. یکی از آهنگ های قشنگ بازی جدیدیه که دارم بازی می کنم. Genshin Impact. و به تمام بازی دوستان پیشنهادش می کنم. فقط آهنگ های فوق العاده ش به نظرم ارزش بازی کردن رو داره. (جدا از گرافیک بالاش، داستان قشنگش، گیم پلی عالی و...)

CM [ ۳۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹

And the sun will rise again

انقدر این افسرده شدن بعد پایان هر سریال مزخرف و مسخره ست، که دلم می خواد یکی محکم بزنم تو صورتم و بگم دیگه حق نداری بشینی سریال ببینی. تمام.

+ من اصلا نفهمیدم کی 2020 شروع شد، که حالا داره تموم می شه.

++ چرا اینو نوشتم و چرا می خوام پستش کنم؟ هیچی. فقط می خوام برگردم به دوران قدیم. همون موقع هایی که وسواس نداشتم برای اینکه چی می نویسم، چقدر می نویسم، جمله بندی ها درست باشه و... فقط می خوام بنویسم. و توی وی آر آل دریمرز بنویسم. نه توی شارق. می خوام دوباره برگردم به زمانی که اینجا رو بیشتر از هرجایی دوست داشتم. اون موقع ها که هرچیز کوچیکی پیش می اومد، اول از همه اینجا می گفتمش. نه مثل حالا که به همه می گم، جز اینجا.

حالا دیگه هروقت ناراحتم، از هر ترفندی استفاده می کنم، جز نوشتن. هروقت همه چی سخت شده، غر می زنم و گریه می کنم و اصلا یادم رفته امید داشتن یعنی چی. تحمل کردن یعنی چی. دغدغه هارو انتخاب کردن یعنی چی. انگار یادم رفته خودم همون کسی بودم که به بقیه می گفتم هرچی که شد بنویسن، امید داشته باشن، بجنگن و محکم بایستن.

باورم نمی شه انقدر برام مهم شده که بقیه چی درباره م می گن، یا درباره م چی فکر می کنن. باورم نمی شه می خواستم اینجارو بذارم و برم. باورم نمی شه یادم رفته بود اینجا چقدر دوست داشتنیه و امید چقدر قشنگه و اصلا درستش اینکه وقتی ناراحتم، بنویسم. هیچی دیگه. همین. فقط اینکه، تموم شدن سریال مورد علاقه ت می تونه تلنگری باشه که خودتو جمع و جور کنی. که بیای وبلاگت رو باز کنی و ببینی دقیقا شدی همون آدمی که دوستش نداشتی. که بری چت هات با بقیه رو بخونی و ببینی که دیگه هیچ خبری از اون آدم قبلی نیست. که ببینی لیست پست های چرکنویست داره به اوج خودش می رسه و اون عدد کنار آرشیو وبلاگت، هر ماه کمتر و کمتر می شه. که ببینی داری به همه دروغ می گی. که می گی همه چیز برات مهمه در حالی که واقعا مهم نیستن. که می گی خوشحالی، ولی نیستی. که می گی مثل قدیم ها برای هرچیز کوچیکی ذوق می کنی، درحالی که نمی کنی. و آره. خواستم فقط بگم اینه قدرت داستان ها. اینه قدرت شخصیت اصلی ای که همیشه ایستاده و امید داشته به زندگی، و تو داستان زندگیش رو می بینی و می خونی، و تلاش می کنی که مثل اون باشی. و بخاطر همینه که من نویسنده ها رو می پرستم. داستان هارو. و قدرت خلق کردن رو.

و دیگه؟ هیچی. همین. 2021 داره می آد و من اصلا نمی دونم کی 2020 شروع شد. همینطور که اصلا نمی دونم قراره بعد از پست کردن این، واقعا برگردم به همون دوران سابق، یا دوباره می خوام ماه به ماه پست بذارم و ته دلم از اینجا متنفر باشم. همینطور که اصلا نمی دونم الان فقط چون تحت تاثیر سریالم اینطوری شدم، یا واقعا امیدم به زندگی برگشته.

CM [ ۲۰ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

این داستان: فرزند لوس

«نیانکو هر وقت که غذا و آب نداره، مودبانه می شینه کنارم و با لحن مظلوم و معصوم بهم می گه که بهش غذا بدم.»

این اون چیزیه که آرزو داشتم بگم، اما نمی تونم. چون اون موقع یه دروغگوی به تمام معنا می شم. در واقع، از شما چه پنهون، نیانکو هر وقت که غذا و آب نداره، تبدیل به موجودی می شه که نمی تونم بشناسمش. از دیوار بالا می ره، پرده هارو پاره می کنه، می ره روی طاقچه و هرچی روش هست رو با دستش می اندازه زمین و اصلا براش مهم نیست اگه چندتا از چیزهای شکستی رو بشکنه. بلند بلند میو می کنه و فقط کافیه من سی ثانیه دیر برسم، اون وقت می آد سراغم و تا می تونه گازم می گیره.

این کارها، فقط برای غذا نیست. اگه بخواد بره حیاط، و من کار داشته باشم و نتونم ببرمش هم وضع همینه. تازگی ها هم یاد گرفته که می آد می شینه روی کیبورد لپ تاپ، و تا نبرمش حیاط مصرانه همون جا می مونه و به هیچ وجه کوتاه نمی آد.

وسط امتحان، وسط کلاس آنلاین، وسط ورزش کردن، وسط کشف کردن اورانیوم حتی، باید به میوهای نیانکو پاسخگو باشیم. باید ببریمش حیاط. باید هروقت که ناز خواست، نازش کنیم و هروقت که نخواست، رهاش کنیم به حال خودش. باید هروقت که غذاش از حالت طبیعی یکم کمتره، ظرف غذاش رو پر کنیم. باید آب خنک داشته باشه. باید تا هروقت که خسته می شه باهاش بازی کنیم، حتی اگه تا ساعت دو نصفه شب هم خسته نشه. باید هر از چندگاهی با نیک نیم هاش صداش کنیم. چون، تا اونجایی که فهمیدیم، نیانکو ترجیح می ده که "خوشگلم، عسلم، نازنین، پیشی، عزیزم" صدا بشه، تا "نیانکو".

باید تمام توجهمون به اون باشه. حق نداریم به گربه های روی پشت بوم غذا بدیم، یا حتی نگاهشون کنیم. حق نداریم وقتی بیرون هستیم، بریم سمت گربه ی دیگه ای. حق نداریم وقتی یه غریبه می آد توی خونه، از نیانکو بخواییم که بیاد بشینه پیشمون و باهاش بازی کنیم. حق نداریم وقتی بیداره ازش عکس بگیریم. حق نداریم وقتی رفته زیر تخت، صداش کنیم. حق نداریم وقتی حواسش گرم نگاه کردن بیرونه، نازش کنیم یا بهش دست بزنیم.

کسایی که براشون این هارو تعریف می کنم، معمولا براشون سوال می شه که در مقابل این کارهاش چیکار می کنم. شاید برای شما هم سوال باشه. جوابش خیلی ساده ست. راستش، هیچ کاری نمی کنم. فقط خیره می شم بهش و به این فکر می کنم که کجای کار رو اشتباه رفتم. و چرا باید این بچه، انقدررر لوس بار بیاد! و البته، شبا گاهی هم به این فکر می کنم که، من ابدا مادر خوبی نیستم.

CM [ ۲۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳ دی ۹۹