می‌گه "فقط بیخیالش شو. حتی نمی‌دونی چقدر سخته."

می‌گم می‌دونم.

می‌گه "هیچ انتهایی نداره. هیچ فایده‌ای برات نداره."

می‌گم می‌دونم.

می‌گه "اگه می‌دونی سخته و هیچ انتهایی نداره پس زمان و انرژیتو بذار برای چیزی که سخته و تهش به یه دردی می‌خوره."

می‌گم ولی من این رو دوست دارم. و اونارو نه.

می‌گه "تو احمقی. و اگه بقیه بفهمن هم همینو می‌گن."

می‌گم باشه.

می‌گه "الان داری اینو می‌گی. هیچ‌کس به اندازه‌ی من نمی‌دونه چقدر مضطرب می‌شی."

می‌گم نمی‌شم.

می‌گه "پشیمون می‌شی. حتی اگه دوستش داشته باشی."

می‌گم نمی‌شم. دوستش دارم.

می‌گه "خسته می‌شی."

می‌گم نمی‌شم. دوستش دارم.

می‌گه "اگه یه روز برسه که دیگه دوستش نداشته باشی هیچ راه برگشتی نیست."

می‌گم دوستش دارم.

می‌گه "از فردای خودت خبر نداری. همیشه می‌تونی کنار کارهایی که یه فایده‌ای دارن و دوستشون نداری، کارهایی که دوست داری رو هم انجام بدی."

می‌گم این‌جوری از زندگی لذت نمی‌برم.

می‌گه "هدف زندگی لذت بردن نیست."

می‌گم دقیقا هدفش همینه.

می‌گه "پشیمون می‌شی."

می‌گم نمی‌شم.

فقط نگاهم می‌کنه. از اون نگاه‌های "یه روز بهت نشون می‌دم اشتباه می‌کردی"ها بهش تحویل می‌دم.

فقط نگاهم می‌کنه.