من فقط میخوام برم جایی که کسی منو نشناسه. اینو حدودا پارسال هم گفته بودم، و حالا نیازم بهش خیلی شدیدتره. من رفتم مدرسهی جدید، به این امید که یهجای جدید باشه، ولی بازم کسایی پیدا شدن اونجا که منو میشناختن. من یه وبلاگ دیگه زدم، اما اونجا هم آدمهایی بودن. من دوستهای قدیمیم رو رها کردم، اما با هم صمیمیتر شدیم. من فقط میخوام نفیسه نباشم. کانتکتام خالی باشن، مثل دو سال پیش که تنها بودم، ولی قلبم درد نمیکرد. مثل حالا. میخوام دوباره بنویسم، اما نمیتونم، چون میترسم. میخوام دوباره قشنگیها رو ببینم، میخوام زیباییای جز نیانکو تو زندگیم پیدا کنم. یهچیزی که با فکر کردن بهش قلبم درد نگیره یا نترسم ازش. میخوام وقتی به آینده نگاه میکنم امید رو ببینم. فقط میخوام انقدر دغدغههای کوچیک باعث عصبی شدنم نشن. میخوام گریه نکنم. میخوام با یکی حرف بزنم، انقدر کاغذارو خطخطی و بعد مچاله نکنم. دلم میخواد اینجا دوباره همون وی آر آل دریمز خودم بشه، ولی نمیتونه، چون دیگه وی آر آل دریمز نیست. من اینجارو نمیشناسم. نمیفهمم چرا صورتیه در حالی که من از صورتی خوشم نمیآد. نمیفهمم چرا انقدر آرشیوش خالیه، درحالی که من عاشق نوشتن بودم. نمیفهمم چرا مثل سابق اینجارو دوست ندارم، و هرچقدر میگم که خب دیگه اوکی میشم باهاش، نمیتونم.
میخوام خودمو بغل کنم و برم یه گوشه. با هیچکس حرف نزنم، هیچکاری نکنم، مجبور نشم ارتباط برقرار کنم. از نشون دادن وجودم به دیگران میترسم، و اینجا خیلیها هستن که واسهم مهمه دربارهم چی فکر میکنن، بخاطر همین میترسم اینجا بنویسم. من واقعا دلم میخواد نوبادی باشم. هیچکس. عملا هیچکس. کسی که هیچچیزی نمیخواد و نامرئیه. مردم از کنارش رد میشن، اونو میبینن، اما فراموشش میکنن. کاری به کارش ندارن. میخوام هیچکس باشم. مچاله شم. و برم جایی که هیچکس منو نمیشناسه. یه دنیای جدید بسازم. و انقدر گریه نکنم.